ببین..
هیچ اتفاقی بی حکمت نیست.
خیلی وقتا خیر کثیر در قالب بد ترین اتفاق ممکن روزیت میشه...
اولش قاطی میکنی میگی خدایا من اینو گفته بودم بهت ؟
بعدش یکم که میگذره حرفتو پس میگیری و میگی : خدایا تو دیگه کی هستی...
تازه فهمیدم حکمت این اتفاق رو...
آره...
خدا معمار زندگی ماست...
هیچ اتفاقی اتفاقی نیست...
خدا خوب میدونه چجوری اتفاقات رو کنار هم بچینه تا رشدت بده...
خدا یه مغز متفکر بی نظیره.
خدا خیلی مهربونه. خیلی...
خدا خیر تورو بهتر از خودت میدونه.
پس خودتو بسپور دست خدا.
خدا خوب میدونه چکارت کنه تا همه جوره خوبت کنه.
رها باش .
همه چی درست میشه.
همه چیز در همه ابعاد درست میشه..اگه تو آروم باشی.
بعضی وقتا همه چی برعکس میشه انگار...
ولی دقیقا تو همین برعکس شدن های زندگی ...یهو میبینی کلی خیر وارد زندگیت شد
#خودسازی❣
#دینداری✌️
✨🌿به {دختران تمدن ساز} بپیوندید🌿✨
💫🍃✨🍃
@yazainab314
#پروفایل
#بیو🌲
اگه پول نداشته باشی
فقیر نیستی!
اما اگه آرزویی نداشته باشی
فقیر هستی) ':🎻🚦
✨🌿به {دختران تمدن ساز} بپیوندید🌿✨
💫🍃✨🍃
@yazainab314
✍امین، امانتدار و رازدار حاج قاسم بود و در تمامی عملیاتهای خطرناک در خارج از مرزها در کنار و همراه سردار سلیمانی بود و به نوعی در سردار ذوب شده بود...
شهید پورجعفری در خاطراتش میگفت: روزی با حاج قاسم به منطقه رفتیم، سردار لب بالکن دوربین گذاشته و در حال شناسایی منطقه بود، وی ادامه داد: یک بلوک سیمانی دیدم که پایین افتاده بود؛ رفتم و بلوک را آوردم آن را جلوی حاج قاسم گذاشتم و با خودم فکر کردم اگر تک تیرانداز تیری زد به حاجی نخورد. شهید ادامه داد: تا بلوک را گذاشتم تیری به بلوک خورده و تیکه تیکه شد؛ خوشبختانه برای حاجی اتفاقی نیافتاد.
∞| ♡ʝσiŋ🌱↷
✨🌿به {دختران تمدن ساز} بپیوندید🌿✨
💫🍃✨🍃
@yazainab314
#خواهرانه
🔆 دختر یک گنجه، خیلی با ارزش تر از #گنج های توی قصه ها❗️
💁🏻♂ آخه آفریده ای دارند که فوق العاده عاشقشونه و با ظرافت و لطافتی که تو خلقتشون به خرج داده، حسابی نور چشمی #خدا و با ارزش شدند...
🔹 پس یادت نره تو از زیباترین #خلقت های خداوندی
که
💎 قطعا #ارزش تو رو فقط خدا میدونه و در صورت بکر موندن خواستنی تر میشی❗️
❌ اگه در دسترس این و اون باشی و زیبایی هات رو به حراج بذاری،
دیگه مثل #گنج دست نیافتنی و با ارزش نخواهی بود..
💁🏻 قلب یه خانوم حرمت داره، که اگه #شکسته بشه،#قلب خدا هم میشکنه و حرمت توئه دخترخانوم...
⛔️ حیا و عفته ⛔️
☝️🏻پس قدمی بردار برای حفظ ارزش هات...
✅فقط کافیه به این فکر کنی که #تحسین و #تمجید خدا از زیبایی هات ارزشش بیشتره یا خلق خدا⁉️
😌 از تو #حرکت از خدا #برکت ، خدا
🍃منتظر اولین قدم توعه ...
🌸حیا و #عفاف داشته باشی این نیست که حتما چادر سرکنی میشه با مانتو هم همون حجب و #حیا رو رعایت کنی و داشته باشی ...
☝️🏻 در #دین هیچ سختی و اجباری نیست...
🥀 خواهرم دلگیر نشو از #اجباری بودن هااا..
💁🏻♂فقط تو این راه هوای چادر #حضرت_زهرا رو داشته باش چون #چادر یه حرمت خیلی خاصی داره...
💁🏻کسی میتونه چادری شه که اول یک مانتویی با #حجب و حیاباشه❗️
🙅🏻♂ وگرنه محصولش و نتیجه ش میشه چادری های بد حجاب...
☝️🏻پس مراقب #مظلومیت چادر باش...
🤝 من بهت قول میدم میتونی به خدا تکیه کنی .
😍خدا منتظرته شروع کن...🌹
🌸خواهرم ممنون که به حرف های من گوش دادی دوست دارم عزیز دلم
∞| ♡ʝσiŋ🌱↷
✨🌿به {دختران تمدن ساز} بپیوندید🌿✨
💫🍃✨🍃
@yazainab314
گمنام یعنی کسی که.....
حتی نخواست به اندازه ی نامی
از دنیا سهم داشته باشد .
ایکاش ازاین خانه هاقسمت ما میشد
بحق بانوی دوعالم حضرت زهرا سلام الله علیها
شما هم دعا کنید
اللهم ارزقنا.....
∞| ♡ʝσiŋ🌱↷
✨🌿به {دختران تمدن ساز} بپیوندید🌿✨
💫🍃✨🍃
@yazainab314
Untitled 9_360p-1610958628206.mp3
4.16M
بی حجابی من به تو چه ربطی داره؟! 🚫
ظاهرم ممکنه مشکل داشته باشه ولی دلم💔 پاکه!!!
❇️ این پادکست شنیدنی رو از دست ندید.
🎙#استاد_پورآقایی
#پیشنهاد_دانلود
∞| ♡ʝσiŋ🌱↷
✨🌿به {دختران تمدن ساز} بپیوندید🌿✨
💫🍃✨🍃
@yazainab314
Sometimes, god closes all the doors and locks all the windows. during those times it’s nice to think that maybe there is a storm outside and he wants to save you.
گاهی اوقات، خدا همه درها را می بندد و همه پنجره ها را قفل می کند در آن اوضاع و احوال، خوب است فکر کنید طوفانی بیرون برپاست و او می خواهد شما را نجات دهد.🌵🎄🍂
∞| ♡ʝσiŋ🌱↷
✨🌿به {دختران تمدن ساز} بپیوندید🌿✨
💫🍃✨🍃
@yazainab314
13.95M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#استوری
کلیپ بسیار زیبا از حرم امام رضا علیه السلام
🎤 محمد حسین پویان فر
✨🌿به {دختران تمدن ساز} بپیوندید🌿✨
💫🍃✨🍃
@yazainab314
#ملاقات_با_خدا ۲۷❤️
"رابطه ایمان و تقوا "
🔶 ایمان کارش چیه ؟
🌺 ایمان برای شما "هدف" تعیین میکنه تا بتونی با "انگیزه و شوق کافی" از میدان های پر خطرِ هواهای نفسانی عبور کنی......
🎯💥💓
🔶 ایمان به انسان میگه:
🌷 عزیزدلم نگران نباش؛ بعد از این دنیا، عالَم دیگه ای هست که برای همیشه توی اون باقی میمونی.
✅ پشت این پرده خبری هست....
👌"خدایی که تو رو خلق کرده هدفی داشته از خلقتت...."
🔶 ایمان بهت میگه :
🚸🌏 عزیزم سختی ها و رنج های دنیا همش حکمت هایی داره که در نهایت به نفعِ تو هست🌱
✔️ کسی که تو رو توی این شرایط گذاشته، برنامه ی خوبی هم بهت داده ؛
بیا و به مولای خودت اعتماد کن......💞
✨ " ایمان میاد و تو رو با طراحِ اصلی خلقت مرتبط میکنه "
✅ وقتی که به برنامه مولای خودت اعتماد کردی و اون رو پذیرفتی
👈 "برنامه خدا" یعنی "تقوا" رو شروع میکنی...
#خودسازی
#دینداری✌️
✨🌿به {دختران تمدن ساز} بپیوندید🌿✨
💫🍃✨🍃
@yazainab314
#ملاقات_با_خدا ۲۸❤️
🔷 به اینجا رسیدیم که ما باید بخشی از دوست داشتنی های خودمون رو کنار بذاریم.
-- چرا من باید این کار رو بکنم ؟
🌺 #ایمان میاد و به این چرا پاسخ میده ؛ میگه تو در نهایت، "باید به عالی ترین لذّت که خودِ خداست برسی" 💖
-- حالا نمیشه ما به عالی ترین لذّت نرسیم؟!
🔶 نه ! نمیشه . این در ذاتِ تو هست...این انتخابِ تو هست؛ 👌
⭕️اگه به بالاترین لذّت نرسی بعداً توی جهنم زجر میکشی....😩
📍زجر کشیدن توی جهنم فکر میکنید چیه؟
👈 آدمی که بیدار شده و داره در "حسرتِ از دست دادنِ بزرگترین دوست داشتنی ها و لذّت ها" میسوزه........
-- یعنی جهنم فقط حسرته و آتیش نیست ؟؟
✅ نه، همون حسرته هست که آتشش تجسّم پیدا میکنه و جسمت رو هم میسوزونه...🔥
🚫 شما الان سرت گرمه. متوجه نیستی داری چیا رو از دست میدی..... وقتی که یه دفعه بیدار بشی، تا ابد توی حسرت از دست داده هات خواهی سوخت....😓😥
🔷 میگی وای...خدایا چی رو از دست دادم...؟ خدایا من نمیدونستم تو اینقدر خوشگلی...اینقدر زیبایی.....💞❣✨
➖ خدایا من نمیدونستم که باید "فقط تو رو بخوام" توی دنیا...میشه دوباره برم گردونی...؟
✔️ این آتش اینقدر جدّی هست که تبدیل میشه به آتشِ جهنم و میاد انسان رو میسوزونه....
#خودسازی❣
#دینداری✌️
✨🌿به {دختران تمدن ساز} بپیوندید🌿✨
💫🍃✨🍃
@yazainab314
#ملاقات_با_خدا ۲۹❤️
🔷 شما همین الان هم اگه به خاطر یه موضوعی حسرت بخورید واقعاً جسمتون آب میشه. گوشت بدنتون آب میشه.
✔️ "حسرت" یه عنصر روانی هست و روی جسم اثر میذاره....
❤️💗ببین شما خدا رو داری. توی روحت خدا رو میخوای. میخوای که قدم برداری و به او برسی....
⭕️اگه "خلاف امر خدا" قدم برداری، بعد از مرگ که بیدارت میکنن #حسرت میخوری...😞😓
👆"این حسرت همون آتیش عذابه که از قبر شروع میشه و تا قیامت ادامه داره" 🔚
💖 ایمان میاد و به تو میگه : تو بزرگترین خواسته ات اینه، بیا و خواسته های کوچولوت رو براش فدا کن....👌
🌷 ایمان میاد و یه همچین خبری به ما میده.
🌱 بعد که تسلیم شدیم میگیم خدایا باشه ! حالا کدوم یکی از خواستنی هامون رو قربانی کنیم؟؟
👆👈اینجا میرسیم به نقطه آغاز دینداری
✨💞
🌍 کسی که به این مرحله برسه ، قطعاً از #غفلت نجات پیدا کرده و اگه در همین مسیر ، #تلاش و کوشش کنه ، حتماً به #سعادت دنیا و آخرت دست پیدا میکنه.🌺🌈
🌹خدایا به حق امیرالمومنین علی علیه السلام قبل از اینکه در عالمِ قبر بیدار بشیم و حسرت زندگی عاشقانه با خودت رو بخوریم،
ما رو بیدار بگردان......
#پایان
✨🌿به {دختران تمدن ساز} بپیوندید🌿✨
💫🍃✨🍃
@yazainab314
☀️هوالحبیب
🦋 #رمان_روژان 🍄
📝به قلم #زهرا_فاطمی☔️
📂 #فصل_دوم
🖇 #قسمت_سی_هشتم
نرمی و سبکی چادر حس خوبی را به من منتقل میکرد.
چادر را روس رم انداختم .خاله بسم الله گفت و چادر را روی سرم برش زد .
زهرا ازآشپزخانه خارج شد.
_ای جوونم .چه خوشگل شدی روژان
_واقعنی
خندید
_اره واقعنی.کیان ببینت از خوشی سکته کرده
خاله به سرعت چادرم را دوخت .زهرا برایم به آن کش دوخت تا روی سرم سر نخورد.
همراه با زهرا به امامزاده صالح رفتیم .بعد زیارت و کمی خرید از بازارچه کنار امامزاده به سمت خانه به راه افتادیم.جلو در حیاط بودیم که ماشین کیان هم متوقف شد .
بدون توجه به من ،سربه زیر سلامی کرد و وارد حیاط شد .
من و زهرا هاج و واج بهم نگاه کردیم و پقی زدیم زیر خنده.
کیان به گمان اینکه من از دوستان زهرا هستم به داخل حیاط رفته بود.
_الهی فدای آقامون بشم انقدر سربه زیر و آقاست.عشق روژان
زهرا پشت چشمی برایم نازک کرد
_اوووو چه قربون صدقه اش هم میره .
_همینه که هست .شما هم کمی یاد بگیر
_دقیقا مشخص کن قربون کی برم،قول میدم یاد بگیرم
با خنده حالت فکر کردن به خود گرفتم
_قربون من و آقامون برو
_چشم حتما
باهم وارد عمارت شدیم .به پیشنهاد زهرا اول وارد ساختمان آنها شدیم.
کیان داخل آشپزخانه نشسته بود و با خاله حرف میزد
_رفتم خونه، روژان نبود،نمیدونید کجا رفته؟زهرا هم که با دوستش دم در بود .
خاله تا برگشت جواب کیان را بدهد چشمش به ما که پشت سر کیان ایستاده بودیم،افتاد.
با اشاره ما در جوابش گفت
_تا جایی کار داشت .حتما تا پنج دقیقه دیگه برمیگرده
_که این طور .پس من میرم خونه .با من امری ندارید؟
زهرا وارد آشپزخانه شد و من پاورچین از کیان دور شدم و به سمت خانه خودمان رفتم.
یک گوشه به انتظار کیان ایستادم . کمی که گذشت سرو کله اش پیدا شد . زیر چشمی نگاهش کردم با دیدن چادرم سریع سرش را پایین انداخت .وقتی از کنارم رد میشد آهسته زمزمه کرد
_سلام علیکم . زهرا جان گفتند چندلحظه صبر کنید زود میان.با اجازه
از کنارم که گذشت با لوندی گفتم
_علیک سلام حاج آقا .حاج خانوم خوب هستند
با چشمانی گرد شده و نیش باز شده به سمتم برگشت
به قیافه بانمکش خندیدم
_سلام عشق روژان
روبه رویم ایستاد و با چشمانی که نورباران شده بود به من و چادر روی سرم نگاه میکرد
_سلام زندگی .دردت به جونم چقدر ناز شدی
با ناز اخمی کردم
_یعنی قبلا ناز نبودم
_بودی فدات شم .مگه میشه خانوم من ناز نباشه.الان زیادی تو دل برو شدی
_حالا دیگه لازم نیست انقدر لوسم کنی .
با عشق دورم چرخی زد
_خیلی بهت میاد عشقم.اونقدر که نمیتونم چشم ازت بردارم
_پس بریم باهم یکم دونفره قدم بزنیم
_اتفاقا خیلی خوبه ولی الان موقع نهار هستش و مامان گفته بریم نهاراونجا .قول میدم روزهای بعد زندگیمون اونقدر باهم قدم بزنیم که خسته بشی
_قول
_قول
هردو خندان به سمت ساختمان خاله رقتیم.
آن روز چه میدانستیم روزی میرسد که از بی، او، قدم زدن خسته میشوم.
&ادامه دارد...
☀️هوالحبیب
🦋 #رمان_روژان 🍄
📝به قلم #زهرا_فاطمی☔️
📂 #فصل_دوم
🖇 #قسمت_سی_نهم
شب بعد از خداحافظی کردن با خانواده هایمان راهی مشهد شدیم .پدرم کلی سفارش کرد که هر موقع خوابمان گرفت توقف کنیم و بعد حرکت کنیم .من و کیان هم در برابر همه نگرانی هایشان چشم میگفتیم تا خیالشان راحت شود.
اولین سفر مشترکمان آغاز شد .سفری که روزی او خود قول داده بود .با یادآوری آن روز و سوتی هایی که خود داده بودم لبخندی زدم که از چشمان تیزبین کیان دور نماند
_خانومم بی چی میخندند؟
_خصوصیه
بلندتر از قبل زیر خنده زدم.
مشکوک نگاهم کرد
_خانم خانما خصوصی نداشتیما .من و شما باید مثل کف دست باشیم باهم .حالا زود،تند،سریع اعتراف کن دلیل این خنده ها چیه؟
دستم را روی دستش گذاشتم.
_یاد اون روزی افتادم که شما سوریه بودی ،زهرا مجبورم کرد باهات تلفنی صحبت کنم
زد زیر خنده
_آره یادمه .خدا خواهرمو خیرش بده .میدونست داداش دلتنگ یار شده .
با لبخند نگاهش کردم
_وقتی گفتی پاداشت سفر به مشهد و من با تعجب داد زدم دونفره .نگاهم به خاله ها و عمه هات که افتاد دلم میخواست از خجالت بمیرم .مخصوصا که فروغ خانم بعدش حسابی حالمو گرفت.
خندید
_اگه بدونی من چقدر، بعد قطع کردن تماس خندیدم.دوستام با تعجب بهم میگفتن دیوونه شدی .منم بیشتر میخندیدم و میگفتم اره به گمونم.
از او رو گرفتم و با حالت ناراحتی و قهر به بیرون زل زدم
_خیلی بدجنسی .حالا من از حرفت اشتباه برداشت کردم باید بهم میخندیدی.
_اتفاقا درست برداشت کرده بودی .واسه منی که عاشق و دلبسته دانشجوی شیطونم شده بودم ،اون سفر یک آرزوی قشنگ بود که دلم میخواست اگه لیاقت شهادت پیدا نکردم ،با تو یک عمر زندگی کنم و حتما به اون سفر ببرمت.وقتی داد زدی دونفره؟!
تو دلم در جوابت گفتم ان شاءالله دونفره ولی چیزی دیگه به زبون آوردم.
حالا هم قهرنکن عزیزم که خیلی زشت میشی .
چنان با سرعت سرم را به سمتش برگرداندم که مهره های گردنم شکست .
مرد خوش خنده من ،دوباره با دیدن چشمان گرد شده ام بلند خندید و من اینبار بر خلاف همیشه که در دل قربان صدقه اش میرفتم ،بلند حرف زدم
_من فدای خنده هات بشم آقامون.
بوسه کوتاهی روی دستم نشاند
_دور از جونت عزیز دل کیان
در طول مسیر از گذشته و گاهی آینده پیش رویمان حرف زدیم .
ادامه دارد...
☀️هوالحبیب
🦋 #رمان_روژان 🍄
📝به قلم #زهرا_فاطمی☔️
📂 #فصل_دوم
🖇 #قسمت_چهلم
چیزی تا اذان صبح نمانده بود که به شهر زیبای نیشابور رسیدیم .
به پیشنهاد کیان برای نماز صبح به سمت قدمگاه به راه افتادیم.
باغ زیبایی که خارج از شهر بنا شده بود.برای بار اول بود که به این مکان مقدس میرفتم
کیان ماشین را کمی بالاتر از باغ پارک کرد .
باهم وارد باغ شدیم.زیبایی مقبره آنجا مرا به وجد آورده بود
_واااای چقدر اینجا جالبه کیان
_بریم داخلش رو ببین،اونجا جذابتره.
میدونی این باغ رو به دستور شاه عباس اول ساختند.به دستور اون اینجا ۲۸ تا درخت کاج کاشتند .البته اینجا اوایل خیلی زیباتر بود ولی زمان پهلوی اون شکوه اولیه اش رو از دست داد
_حیف شده.البته الان هم زیباست .خیلی مشتاقم داخلش رو ببینم.
کمی که جلوتر رفتیم کیان به چشمه ای که انجا بود اشاره کرد
_به این میگن چشمه حضرت رضا ع .میگن زمانی که حضرت با کاروانشون اینجا اقامت میکنند تا نماز بخونند.چون آبی وجود نداشته میخواستن تیمم کنند که به خواست خدا همونجا چشمه ای جاری میشه.خیلی از مردم معتقدند این آب شفا میده و از این آب باخودشون سوغات میبرند.
با اشتیاق به حرفهایش گوش دادم.باذوق گفتم
_انقدر تعریف کردی تشنه ام شد .بریم آب بخوریم؟برای بقیه هم ببریم
_بریم عزیزم.چشم حتما سوغات میبریم براشون
نزدیک چشمه خادمان انجا گالن های کوچک مخصوص آب میفروختند.کیان دوتا گالن کوچک خرید و باهم به سمت چشمه رفتیم.از پله های آب انبار پایین رفتیم تا به چشمه رسیدیم.کمی آب نوشیدیم و گالن ها را پر آب کردیم و از آب انبار خارج شدیم.
صدای اذان که بلند شد ،وضو گرفتیم و وارد مقبره شدیم.
چون زمان نماز رسیده بود وقت کنجکاوی نداشتم .سریع پشت سر کیان ایستادم و نمازم را به او اقتدا کردم.
_قبول باشه عزیزم.
با لبخند به کیان چشم دوختم
_قبول حق آقا.
_بیا بریم یه چیز جالب نشونت بدم
با شوق ایستادم
_من آماده ام
خندید و دستم را گرفت و به سمت ضریحی که آنجا بود کشید.
_داخلش رو ببین مطمئنم شگفت زده میشی
دستم را از دستش خارج کردم و از شبکه های ضریح گرفتم و به داخل چشم دوختم.
نورهای سبز به انجا نمای جذابی داده بود .چشمم به سنگی خورد که ردپای یک انسان روی آن نقش بسته بود.
کیان کنارگوشم گفت
_طبق حکایت هایی که از گذشتگان به ما رسیده این بوده که وقتی حضرت میخواستم وضو بگیرن روی این سنگ ایستادند و ردپاشون روی این سنگ باقی مونده .از اون زمان به اینجا میگن قدمگاه.با دقت بیشتری به ردپا نگاه کردم .اشک هایم جاری شد باخودم زمزمه کردم
_آقاجون یعنی میشه که این حرفها واقعیت داشته باشه و این آثار رد پای شما بشه.قربون قدمهاتون آقا.
کیان به آرامی دستم را نوازش کرد
_روژان جان منو ببین
سربه زیر به سمتش چرخیدم .با انگشت شصتش اشکهایم را پاک کرد
_فدای اشکات بشم. بریم عزیزم دیر میشه؟
_دوتا عکس بگیریم .میخوام یادگاری بمونه .
_چشم عزیزم
باهم در قدمگاه چند عکس انداختیم و به سمت مشهد به راه افتادیم
&ادامه دارد...
☀️هوالحبیب
🦋 #رمان_روژان 🍄
📝به قلم #زهرا_فاطمی☔️
📂 #فصل_دوم
🖇 #قسمت_چهل_یکم
روبه روی حرم ایستادم .اشک شوق دیدار برروی گونه هایم جاری شده بود.
من فقط ۹ سالم بود که با خانم جون به مشهد آمدیم و دیگر به این شهر سفر نکردم.
شاید دلیلش این بود که خانواده معتقدی نداشتم و انها سفر به کشورهای دیگر را به سفر به اینجا ترجیح میدادند.
چشمم را به گنبد طلایی دوختم.دلم سوخت به حال خودم و خانواده ام که از چنین مکان مقدسی دورمانده بودیم.
کیان دستم را گرفت و باهم به سمت حرم رفتیم
_روژان جان الان که برسیم یه ایست بازرسی هست شما اول برو داخل ،وقتی مطمئنم شدم رفتی داخل منم میام.لطفا اون سمت بازرسی منتظرم بمون
_باشه عزیزم .فقط یه سوال کیفم رو هم میگردن؟
کیان با دست آرام به پیشانی اش کوبید
_ای وای یادم رفت بگم بعضی از وسایل بردنشون به داخل حرم ممنوعه .عزیزم شرمنده بریم کیفت رو بدیم قسمت امانات حرم بعد بریم داخل .ایرادی نداره؟
_نه عزیزم.
باهم به سمت امانات رفتیم .کیان گوشی را به دستم داد و کیفم را به قسمت امانات تحویل داد و باهم به سمت در ورودی حرم رفتیم.
کیان قسمتی را نشانم داد که نوشته بود ورودی خواهران
_عزیزم از اونجا برو داخل .
داخل حرم منتظرم باش منم از این سمت دیگه میام.برو خدا به همرات
با لبخند منتظرم ایستاد تا من وارد قسمت بازرسی شادم .
خانمی بسیار محجبه و مهربان مرا تفتیش بدنی کرد و بعد با لبخند التماس دعا گفت و اجازه ورود به من داد .
پرده را کنار زدم و وارد صحن حرم شدم .
چشم دوخته بودم به کبوترهایی که آزادانه پرواز می کردند .با صدای کیان که دقیقا از کنار گوشم می آمد از کبوترها چشم گرفتم
_به پا غرق نشی خانومم
با لبخند به سمتش برگشتم
_خیلی قشنگه .باورم نمیشه اومدم حرم و اقا بهم اجازه ورود داده
نمکین خندید
_مثل زیبایی شما.مگه میشه آقا به خانم مومنی مثل شما اجازه ورود نده .آقا به خطاکارها هم اجازه ورود میده..بیا عزیزم بریم .اذن دخول بخونیم و بریم زیارت
دستم را گرفت و به سمت تابلویی که دعای اذن دخول روی آن نصب شده بود رفت.
با چشمانی بارانی دعا را خواندم .
کمی از مردم فاصله گرفتیم .کیان مقابلم ایستاد
_روژان جان .میدونی آقا به مهمونای ویژه اش یک هدیه عالی میده .توهم مهمون ویژه آقایی.لطفا واسه من گنهکار هم دعا کن
سریع جبهه گرفتم
_دعاش شهادت نمیکنما ،گفته باشم
بلند خندید و چشمکی زد
_دلت میاد آقاتون تبدیل به یک مردار بشه .
اشکم چکید دودل شده نگاهش کردم.
اگر دعا میکردم و دعایم مستجاب میشد چه؟
از طرفی دلم نمیخواست به مردن عزیزم فکر کنم.او لیاقتش زندگی جاودانه بود نه مرگ !
میان دوراهی سختی بودم که هر راه را انتخاب میکردم دیوانه میشدم.دنبال راه فراری بودم.نگاهم به گنبد افتاد
_الهی هرموقع تونستی از من دل بکنی شهید بشی
لبخند به لب آورد
انگار اوهم میدانست روزی میتواند از عشق برای عشقی والاتر دل بکند .
چه احمقانه تصور میکردم میتوانم با عشقم بال پروازش را ببندم .
ادامه دارد...
تـمَـدُّن سـازانِـ نـسـلِ ظُهـور
چهار قسمت رمان تقدیم خنده هاتون😍❤️
شما واسه ی ایجاد یه حس خوب چیکار میکنین؟☺️🍀
منکه چایی یا شیر داغ میخورم و موسیقی گوش میدم☕️🎧
✨🌿به {دختران تمدن ساز} بپیوندید🌿✨
💫🍃✨🍃
@yazainab314
《🌈😍》
پنچ قدم برای برنامه ریزی تحصیلی 🌿❤️
.
.
.
.
.
✨🌿به {دختران تمدن ساز} بپیوندید🌿✨
💫🍃✨🍃
@yazainab314
هوش دیگه مثل قبل تعریف نمیشه و محدود به توانایی ما در حل ریاضی نیست ! چند تا پیشنهاد رنگی رنگی برای بالاتر بردن هوش رو ببین 🧐
✨🌿به {دختران تمدن ساز} بپیوندید🌿✨
💫🍃✨🍃
@yazainab314
•••
••
•
•|ـدرسبخـونیـد"!📖
•|ـکـارکنیـد"!👷🏻♂
•|ـتـلاشکنیـد":)👩🏻🎓
•|ـکشـــورمــون،🇮🇷🍃
•|ـخانــوادهبزرگتـرمـون"^^🌱
•|ـخیلــیبھتــوناحتیـاجداره(:💛
•|ـبھ[مدیرانِجوانانقلابے]✌️🏻
∞| ♡ʝσiŋ🌱↷
✨🌿به {دختران تمدن ساز} بپیوندید🌿✨
💫🍃✨🍃
@yazainab314
#عکس_نوشته
⛔️بی احترامی ممنوع!
∞| ♡ʝσiŋ🌱↷
✨🌿به {دختران تمدن ساز} بپیوندید🌿✨
💫🍃✨🍃
@yazainab314
♦️ رهبر انقلاب در پیامی درگذشت حجتالاسلام والمسلمین علوی سبزواری را تسلیت گفتند
🔹متن پیام رهبر انقلاب اسلامی به این شرح است:
بسم الله الرّحمن الرّحیم
درگذشت عالم پارسا و پرهیزگار جناب حجةالاسلام والمسلمین آقای سیّدمحمّدحسن علوی سبزواری رحمةاللهعلیه را به خاندان مکرم و بازماندگان و ارادتمندان آن مرحوم و به عموم مردم عزیز سبزوار تسلیت عرض میکنم. همراهی آن عالم ربانی با حرکت مبارزان در دوران طاغوت و با فعالیتهای انقلابی در دوران جمهوری اسلامی، حسنهی ارزشمندی در محاسبات الهی و قدرشناسیهای مردمی است. علو درجات آن مرحوم را از خداوند متعال مسألت میکنم.
سیّدعلی خامنهای
۴ بهمن ۱۳۹۹
∞| ♡ʝσiŋ🌱↷
✨🌿به {دختران تمدن ساز} بپیوندید🌿✨
💫🍃✨🍃
@yazainab314