☀️هوالحبیب 🌈
🦋 #رمان_روژان 🍄
📝نویسنده: #زهرا_فاطمی☔️
🖇 #قسمت_سی_هشتم
ساعت ها در خیابان قدم زدم .با شنیدن صدای اذان به خودم آمدم .
دلم هوای خانم جون را کرده بود فقط آغوش او می توانست مرا از این همه سردرگمی و درد نجات دهد.
دستم را برای اولین تاکسی دراز کردم و به سمت خانه ی کودکی هایم به راه افتادم.
خانه ی خانم جون در یکی از محله های باصفای قدیمی شهر است.محله ای که هنوز برج های سر به فلک به آن راه پیدا نکرده بود.
خانه های ویلایی پر از دار و درختی که نبض زندگی در آن میزند.
تا دستم را روی زنگ گذاشتم در باز شد و خانم جون باهمان چهره مهربانش روبه رویم ایستاد .
لبخندی زدم و گفتم :
_سلام خانجونم
_سلام به روی ماهت دخترم
_خان جون مهمون ناخونده نمیخوای؟
_قدمت رو چشمم عزیزم .الهی دورت بگردم چقدر ماه شدی با این حجاب دخترجانم
_کاش بقیه هم مثل شما فکر میکردند؟یه قطره اشک بر روی گونه ام جاری شد .عزیز با گوشه روسری سفیدش اشکم را پاک کرد و گفت:
_چی شده عزیزم؟
_درمونده و حیرونم خانجون
_بیا بریم داخل ببینم چی شده عزیزکم
_شما جایی میرفتید؟
_میخواستم برم سرکوچه شیر بخرم
_شما بفرمایید داخل من میخرم و میام خدمتتون
_برو عزیزم زود بیا
به سمت سوپری سرکوچه رفتم و بعد از گرفتن یک پاکت شیر برگشتم.
وارد حیاط شدم.
روی تخت چوبی گوشه حیاط نشستم و به آسمان شب زل زدم .
با یادآوری کیان و نگاه اخرش دوباره1 اشکهایم جاری شد .
خانجون با سینی چای کنارم نشست وگفت:
_دخترکم این مرواریدا واسه چی میریزه؟
_خانجون خیلی دلم گرفته.خانجون دلم میخواد مثل بچگیام سرمو بزارم رو پاتون .
_بیا عزیزم سرتو بزار گلکم
سرم را روی پای خانم جون گذاشتم.درحالی که اشک میریختم گفتم:
_خان جونم میشه دیگه نرم خونه
_تو تا ابد میتونی اینجا بمونی گلکم
_خانجون بده که من تغییر کردم؟
_نه فدات شم خیلی هم خوبه,مثل ماه شدی دخترکم
_پس چرا مامان انقدر اذیت میکنه؟
_بابا مامانت دعوات شده
_خانجون مامان میخواد که من خودم حقیر و ذلیل پسر مردم کنم.دلش میخواد برم واسه یه پسرطنازی کنم.خانجون من نمیتونم؟چرا درکم نمیکنند؟چرا تا حالا که با یک پوشش باز میگشتم واسشون مهم نبود ولی حالا که ارزش خودم رو میدونم باعث آبروریزی خانواده هستم.خانجون خسته ام .دلم گرفته
_تو قویتر از این حرفا بودی که بخاطر خواسته اونا اینطور اشک بریزی.اونی که تو دلته و غمش از چشمات میریزه چیه؟
_چیز خاصی نیست
_چیز خاصی نیست و تو دلت انقدر پره؟
_اوهوم
_به من نمیگی چیشد که این همه تغییر کردی؟
با هیجان نشستم و گفتم :
_میدونی خانجون تازه فهمیدم امام زمان عج واقعا وجود داره .تازه فهمیدم اونایی که خیلی ارزشمند هستن زیبایی هاشون رو به نمایش نمیگذارند.میدونی خانجون! تازه فهمیدم یک زن چقدر ارزشمنده .
_خیلی عالیه که باورات انقدر تغییر کرده .کی باعث شده که این باورها تغییر کنه؟
با یادآوری کیان ,اشکهایم جاری شد .نگاهم را از چشمان خانم جون گرفتم و به گلهای شمعدانی اطراف حوضه آب انداختم و گفتم:
_یه آدم خیلی خوب .کسی که مستقیم نگات نمیکنه.کسی که بخاطر پوشش بدت سرزنشت نمیکنه .کسی که میگه پوشش ولنگارت بخاطر ذات بدت نیست
_پس عاشق شدی!!!!
احساس کردم خون زیر گونه هایم دوید و از خجالت سرخ شدم.با شرم و حیایی دخترانه به خانم جون گفتم:
_اِ خانجون.این چه حرفیه؟
_یعنی میخوای انکار کنی؟
_خانجونم از کجای حرفم اینو برداشت کردید که من عاشق کیان شدم
_پس اسمش آقا کیانِ .خدا واسه خانواده اش حفظش کنه.
با شنیدن این حرف چشمانم لبالب از اشک شد .دست های خانم جون را گرفتم و با عجز گفتم:
_خانجون ,واسش دعا کن .دعاکن خدا حفظش کنه
_روژان جان چرا بیقرار شدی گلکم
_خانجون داره میره سوریه.آرزوش شهادته .
_پس خیلی مردِ و با غیرته.ان شاءالله خدا به دل نگرون و عاشق تو نگاه کنه و برات حفظش کنه
_دعا...
با صدای موبایلم ادامه حرفم را نزدم و به گوشی ام نگاه انداختم .اسم پدرم روی گوشی خودنمایی میکرد.تماس را وصل کردم
☀️هوالحبیب
🦋 #رمان_روژان 🍄
📝به قلم #زهرا_فاطمی☔️
📂 #فصل_دوم
🖇 #قسمت_سی_هشتم
نرمی و سبکی چادر حس خوبی را به من منتقل میکرد.
چادر را روس رم انداختم .خاله بسم الله گفت و چادر را روی سرم برش زد .
زهرا ازآشپزخانه خارج شد.
_ای جوونم .چه خوشگل شدی روژان
_واقعنی
خندید
_اره واقعنی.کیان ببینت از خوشی سکته کرده
خاله به سرعت چادرم را دوخت .زهرا برایم به آن کش دوخت تا روی سرم سر نخورد.
همراه با زهرا به امامزاده صالح رفتیم .بعد زیارت و کمی خرید از بازارچه کنار امامزاده به سمت خانه به راه افتادیم.جلو در حیاط بودیم که ماشین کیان هم متوقف شد .
بدون توجه به من ،سربه زیر سلامی کرد و وارد حیاط شد .
من و زهرا هاج و واج بهم نگاه کردیم و پقی زدیم زیر خنده.
کیان به گمان اینکه من از دوستان زهرا هستم به داخل حیاط رفته بود.
_الهی فدای آقامون بشم انقدر سربه زیر و آقاست.عشق روژان
زهرا پشت چشمی برایم نازک کرد
_اوووو چه قربون صدقه اش هم میره .
_همینه که هست .شما هم کمی یاد بگیر
_دقیقا مشخص کن قربون کی برم،قول میدم یاد بگیرم
با خنده حالت فکر کردن به خود گرفتم
_قربون من و آقامون برو
_چشم حتما
باهم وارد عمارت شدیم .به پیشنهاد زهرا اول وارد ساختمان آنها شدیم.
کیان داخل آشپزخانه نشسته بود و با خاله حرف میزد
_رفتم خونه، روژان نبود،نمیدونید کجا رفته؟زهرا هم که با دوستش دم در بود .
خاله تا برگشت جواب کیان را بدهد چشمش به ما که پشت سر کیان ایستاده بودیم،افتاد.
با اشاره ما در جوابش گفت
_تا جایی کار داشت .حتما تا پنج دقیقه دیگه برمیگرده
_که این طور .پس من میرم خونه .با من امری ندارید؟
زهرا وارد آشپزخانه شد و من پاورچین از کیان دور شدم و به سمت خانه خودمان رفتم.
یک گوشه به انتظار کیان ایستادم . کمی که گذشت سرو کله اش پیدا شد . زیر چشمی نگاهش کردم با دیدن چادرم سریع سرش را پایین انداخت .وقتی از کنارم رد میشد آهسته زمزمه کرد
_سلام علیکم . زهرا جان گفتند چندلحظه صبر کنید زود میان.با اجازه
از کنارم که گذشت با لوندی گفتم
_علیک سلام حاج آقا .حاج خانوم خوب هستند
با چشمانی گرد شده و نیش باز شده به سمتم برگشت
به قیافه بانمکش خندیدم
_سلام عشق روژان
روبه رویم ایستاد و با چشمانی که نورباران شده بود به من و چادر روی سرم نگاه میکرد
_سلام زندگی .دردت به جونم چقدر ناز شدی
با ناز اخمی کردم
_یعنی قبلا ناز نبودم
_بودی فدات شم .مگه میشه خانوم من ناز نباشه.الان زیادی تو دل برو شدی
_حالا دیگه لازم نیست انقدر لوسم کنی .
با عشق دورم چرخی زد
_خیلی بهت میاد عشقم.اونقدر که نمیتونم چشم ازت بردارم
_پس بریم باهم یکم دونفره قدم بزنیم
_اتفاقا خیلی خوبه ولی الان موقع نهار هستش و مامان گفته بریم نهاراونجا .قول میدم روزهای بعد زندگیمون اونقدر باهم قدم بزنیم که خسته بشی
_قول
_قول
هردو خندان به سمت ساختمان خاله رقتیم.
آن روز چه میدانستیم روزی میرسد که از بی، او، قدم زدن خسته میشوم.
&ادامه دارد...
🌻🌿🌻🌿🌻
🌿🌻🌿🌻
🌻🌿🌻
🌿🌻
🌻
༻﷽༺
#فصل_دوم
#قسمت_سی_هشتم
#ازروزی_که_رفتی
دوباره صدای خانم موسوی آمد:
_راهنماییشون کردم اتاقتون دکتر!
خطابش به دکتر صدر بود که تایید او را
گرفت. بعد رو به رها کرد:
_دکتر مرادی، همسرتون اومدن دنبالتون!
رها عذرخواهی کرد و از اتاق خارج شد.
دکتر صدر و مشفق هم رفتند. آیه ماند و
ارمیا که نگاه از هم میدزدیدند.
آیه: بهتره بریم، زینب خیلی ترسیده بود.
ارمیا: تقصیر منه! اصلا نمیدونم از کجا
این بدبختی پرید وسط زندگیمون!
ایه:قطعا! خیر ما همین بوده، بهتره بریم
به خرید امروزمونبرسیم،من گرسنهام!
مهمون شما یا مهمون من؟
ارمیا با مهربانی نگاهش کرد و تصنعی
ابرو در هم کشید:
_جیب من و شما نداره، پولتونو بدید به
من، خودم حساب میکنم!
ِ آیه خندید: مامان فخرالسادات میدونه
چه پسرخسیسی داره؟
ارمیا اصلاح کرد:
_اقتصادی! هم ناهار بدم بهتون، هم
خرید کنم براتون؟ فکر اینو کردید که
من مثل شما دکتر نیستم و یه کارمند
ساده ام؟
آیه پشت چشمی نازک کرد:
_معنی کارمند ساده رو هم فهمیدیم
جناب سرگرد!
گاهی ترس و اضطراب هم بد نیست!
به خاطر عوض کردن شرایط گاهی
صمیمیتها بیشتر میشود!
از اتاق که خارج شدند زینب بغ کرده
روی صندلی نشسته بودارمیادر
آغوشش کشید روی موهایش را بوسید:
_دختر بابا چرا ناراحته؟
اشک چشمان زینب را پر کرد. ارمیا
صورتش را بوسید:
_دختر من ترسید؟ چیزی نبود بابایی!
در ادامه با ما همراه باشید ☂
シ︎ ❥︎ @yazainab314 ⇦
🌻
🌿🌻
🌻🌿🌻
🌿🌻🌿🌻
🌻🌿🌻🌿🌻