eitaa logo
تـمَـدُّن سـازانِـ نـسـلِ ظُهـور
1.2هزار دنبال‌کننده
15.3هزار عکس
6.4هزار ویدیو
429 فایل
هُوَالرَّزّاق 🌸🍃گـروه فرهنگـی_اجتماعی تمـدن سـازان نسـل ظـهـور🍃🌸 سخنی وحرفی درخدمتیم👇 @yazahra4565 @nega_r83 📱پیجمون در اینستاگرام yazainab314 📢شرایط کپے ،تب و کارهای صورت گرفته شده @dokhtaran_Nassle_Zohor 🛍 کانال فروشگاه نسل ظهور @nassle_zohorr
مشاهده در ایتا
دانلود
شاید چند بار دِل♥️ همسر شهید...؛ دختر شهید...؛ مادر شهید...؛ رو شکستیم...💔! کسی که جگر گوششو واسه‌ امنیت الان ما‌ فرستاد‌‌🚶‍♂ تا امنیت الان منُ تو رو تأ‌مین‌ کنه...! یادتون‌رفته...💁‍♂ ما سه تا شهید دادیم...⚡️ تا جنازه برهنه دخترمون تو تیر‌رس قرار نگیره...😲 سه‌شهید‌دادیم...! ‌‌میخواستن غیرت💪مردان‌ ما رو‌...؛🧔 به سخره بگیرن..🙄 الان‌کو‌...؟🤔 اون‌غیرت‌...؟🙎‍♂ کار به جایـے کشیده کِ...؛ الان آقا پسرا‌ی خودمون‌...🧑 دارن‌‌ به ناموس خودشون دست درازی میکنند..!😯😠 اون‌غیرت‌ها‌کو...؟؟😐 مُرد‌..!😑 مُرد اون غیرت ها‌...!🚶‍♂ ..!😐 ما شهیده کم نداشتیماااا...☝️🙄 🧕 ...🧕 ...!🧕 میدونے زینب چند سالش بود..!🧐 همش‌۱۳''۱۴سال داشت... که شهیده شد...⚡️ توسط منافقین...🙎‍♂ با چادر خودش کشتنش...😳 ‌سه روز مفقود بود...😓 الان دخترا ی ‌۱۷"۱۸ساله‌..!👱‍♀ چجورین...؛🧐 هنوز‌‌فک‌میکنند‌بچه‌ان..!😐 تیپ زدناشون...👀😑 روسری هاشون روز به روز عقب‌تر..😑 مانتو‌ها روز به روز به بلوز تبدیل شد...😑👚 و‌آرایش کردن های بیرون...😑💄 روز به روز‌ غلیظ تر میشن...!✋ اون حیا کجا رفته..؟؟! 👣 بخدا‌ظهور‌نزدیکِ.. به خودت بیا رفیق...🧔🧕 تموم کن‌ اون کارا‌رو..؛☝️ دعا‌مےکنم‌براتون‌صبرتون‌در‌محبت‌آقا‌صاحب‌الزمان‌کم‌بشه...✌️ مشتاق دیدار‌ حضرت باشے...🌸(: تازه این موقع داری زندگی میکنے...! بہ‌کجاداریم‌میریم؟!🤷‍♀ ✨🌿به {دختران تمدن ساز} بپیوندید🌿✨ 💫🍃✨🍃  @yazainab314
|°•♡•°|°•♡•°|°•♡•°|°•♡•°|°•♡•°|°•♡•°| سوم ^_^ یه آیه خیلی قشنگ برای تقویت صبر 😌😍 رَبَّنا أَفْرِغْ عَلَیْنا صَبْراً وَ ثَبِّتْ أَقْدامَنا وَ انْصُرْنا عَلَى الْقَوْمِ الْکافِرینَ [بقره-۲۵۰] <پروردگارا، بر [دلهاى ] ما شکیبایى فرو ریز، و گامهاى ما را استوار دار، و ما را بر گروه کافران پیروز فرماى.> اگه تونستین این پیام رو برای دیگران هم بفرستین و بعد اون تعدادی که میخوان بگن هم بیاین پیوی بهم بگین تعدادی هم که خودتون میخواین تلاوت کنین هم باز به خودم بگین ❤️ @yazahra4599 💚 پیوی من 👆🏻🤭 منتظرتون هستم خانومای عزیز 🤩 ان شاالله که توی تک تک مراحل زندگیتون صبور باشین 😇 ∞| ♡ʝσiŋ🌱↷ ✨🌿به {دختران تمدن ساز} بپیوندید🌿✨ 💫🍃✨🍃  @yazainab314 ^-^ دخترآن تمدن سآز ^-^
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
☀️هوالحبیب 🦋 🍄 📝به قلم ☔️ 📂 🖇 صدای اذان مغرب که در صحن پیچید از هم جدا شدیم .کیان در صف آقایان و من در صف خانم ها به نماز ایستادم. خواندن نماز داخل صحن بسیار دلنشین بود. بعد از نماز و تحویل سوغاتی ها ،قدم زنان به هتل برگشتیم . مشغول چیدن خریدها داخل چمدان بودم که کیان روبه رویم نشست و به من زل زد . با لبخند گفتم _چیه؟ _هیچی _پس چرا به من نگاه میکنی _یکهو دلم برات تنگ شد زدم زیر خنده _راستش بگو چی میخوای بگی که چشمات دو دو میکنه با چشمانی گرد شده نگاهم کرد _یا عجبا ! چطوری فهمیدی؟ پشت چشمی برایش نازک کردم _من بزرگت کردم ننه جون معلومه که میشناسمت. یکهو با دست به پیشانی اش کوبید.با چشمانی گرد شده نگاهش کردم _واااا چی شده ؟چرا خودتو میزنی ،من به جای پیشونیت دردم گرفت لبخندی نمکین برلب آورد _گفتی ننه جون یادم اومد واسه خانجون سوغات نخریدیم چقدر از دست خودم عصبانی بودم که او را فراموش کرده بودم . _خاک تو سرم فراموشش کرده بودم. اخم کمرنگی بر پیشانی اش نشست _خاک تو سر دشمنات،غصه نداره که یا بعد شام میریم و یا فردا صبح خرید میکنیم . _باشه عزیزم.آخرش هم نگفتی چی میخواستی بگی چشمکی زد _دیگه بهت نمیگم اصرار نکن. نیشگونی از بازویش گرفتم _سرکار گذاشتن من عواقب خوبی نداره گفته باشم قهقهه اش به هوا رفت &ادامه دارد...
☀️هوالحبیب 🦋 🍄 📝به قلم ☔️ 📂 🖇 با شک نگاهم کرد و دستانش را بالا آورد _باشه تسلیم دیگه تکرار نمیشه.قبلنا خشن نبودی عزیزم خندیدم _تاثیر همنشینی با خواهر شوهره عزیز خوش خنده ام دوباره خندید در حالی که از کنارش بلند میشدم بهش گفتم _من بفهمم تو امشب چت شده عالیه.زیادی خوش خنده شدی خنده اش را خفه کرد و به من که به سمت پنجره رو به حرم میرفتم،چشم دوخت. زیبایی حرم در شب خیره کننده بود.کیان به کنارم آمد و ایستاد. _تا آخر عمرمون هرموقع اومدیم مشهد بیایم اینجا. اینجا حسی خوبی به من انتقال میده ،باشه چشمانش از چشمانم فراری شد. _اگه عمری باقی بود چشم. با بدبینی نگاهش کردم _منظورت چیه؟ _منظوری ندارم.بریم شام بخوریم خانومم نمیدانم چرا دلشوره به دلم افتاده بود.مطمئن بودم کیان از گفتن واقعیت فرار میکند. نمیخواستم تحت فشارش بگذارم پس لبخندی به رویش پاشیدم و با عجله رفتم تا آماده شوم. شام را با خنده به پایان رساندیم .چون خسته بودیم به اتاق برگشتیم تا استراحت کنیم و فردا به مشهد گردی بپردازیم. با صدای اذان صبح که از حرم بلند شده بود،برخواستم.عزیزترینم هنوز غرق خواب بود روتختی را رویش مرتب کردم و به سمت پنجره رفتم و بازش کردم. در دل از خدا خواستم زندگیمان را استوار و عاقبتمان رابخیر کند. به سویس بهداشتی رفتم و وضو گرفتم . کیان را بیدار کردم تا نماز صبح را باهم بخوانیم. _کیان جان عزیزم وقت نمازه تکان کوچکی خورد ، سپس چشمهایش را باز کرد و لبخندی زد. _آیا دارم خواب میبینم که یه پری مهربون اومده منو بیدار کنه _چشمم روشن پری دیگه کیه خندید _خندید و با صدای گیج خوابش گفت _یکی که اونقدر مهربونه که اگه تا فردا هم نگاش کنم سیر نمیشم _بله بله درست میفرمایید.نمازمون دیر شدا حضرت آقا از روی تخت بلند شد با دستش نوک دماغم را کشید _چشم عزیزدلم .الان میام. کیان به سمت سرویس بهداشتی رفت تا وضو بگیرد و من سجاده هایمان را پهن کردنم. &ادامه دارد...
☀️هوالحبیب 🦋 🍄 📝به قلم ☔️ 📂 🖇 یک هفته سفر به مشهد با چشم برهم زدنی به پایان رسید . بارآخری که به حرم برای خداحافظی رفتیم ،کیان حال و هوای عجیبی داشت .نمیدانم چرا از دیدن چشمان اشک بارش حس ترس به وجودم رخنه کرد. حال و هوایش مانند کسانی بود که انگار برای بار آخر به حرم می آمدند و فکر به این دلم را لرزانده بود. میخواستیم از حرم خارج شویم که جمعیتی لااله الاالله گویان وارد صحن شدند. چشم به انها دوختم .جنازه ای برروی دوش داشتند. از کنارمان که عبور کردند کیان روبه من کرد _عزیزم من میخوام برم واسه این بنده خدا نماز بخونم .میشه کمی صبر کنی نگاهم به زنی افتاد که شیوه کنان به سمت جنازه میرفت.آهسته نجوا کردم _منم میام باهم بریم. باهم به ان سمت رفتیم .با عجله طریقه نماز خواندن را گفت و به صف آقایان پیوست. نماز که تمام شد دوباره صدای شیون زن بلند شد .صدایش درسرم اکو میشد وروحیه من بیشتر از قبل بهم میریخت. برای طواف جنازه در حرم انها از ما دور شدند .کیان کنارم ایستاد و نگاهش به چشمان بارانی ام افتاد _چیشده عزیزم؟ _هیچی. _واسه هیچی اشک ریختی؟ به زور لبخندی زدم. _از ترس اینکه بلایی سرتو بیاد اشک ریختم.شاید ندونی ولی من جونم به جونت بسته است ، من... بغض گلویم نگذاشت حرفم را کامل کنم اشکم جاری شد .از کیان رو گرفتم و به گنبد چشم دوختم _آقا میشه دعام رو پس بگیرم؟اگه بلایی سرش بیاد میمیرم آقا. روبه رویم ایستاد _عزیزم نگران نباش بادمجون بم آفت نداره .حالا بخند.نمیگی دلم من به لبخند تو خوشه خانوم لبخندی زدم که دستم را گرفت _بیا بریم فدات شم .دیرمون شد _با آقا خداحافظی کنم بربم _لازم به خداحافظی نیست ما چند وقت دیگه برمیگردیم . هردو باهم از حرم خارج شدیم و به سمت تهران به راه افتادیم تا زندگی متاهلی خود را در آنجا آغاز کنیم. ادامه دارد...
☀️هوالحبیب 🦋 🍄 📝به قلم ☔️ 📂 🖇 نیمه های شب بود که تهران رسیدیم .برای اینکه خانواده ها نگرانمان نباشند به آنها در مورد روز برگشت چیزی نگفتیم . سکوت عمارت را فرا گرفته بود.کیان بخاطر اینکه اهالی عمارت از خواب بیدار نشوند.ماشین را همان جلو در پارک کرد . چمدان را برداشت و باهم آهسته و بدون کمترین سرو صدایی به سمت ساختمان خودمان رفتیم. آنقدر خسته بودم که به یاد ندارم کی لباسهایم را عوض کردم و کی روی تخت زیر پتو خزیده بودم. نزدیکی های طلوع آفتاب بود که از خواب پریدم .از ترس قضا شدن نمازم با عجله برخواستم وقبل از رفتن به سرویس بهداشتی کیان را از خواب بیدار کردم. نماز صبحم را که مثل همیشه به کیان اقتداکرده بودم،خواندم.سجاده را جمع کردم و با شتاب به سمت تخت هجوم بردم صدای خنده کیان بلندشد _قبول باشه خانومم.چه عجله ای داری واسه خواب _نماز شماهم قبول باشه .جان روژان بزار بخوابم که خیلی خوابم میاد _باشه عزیزم برو بخواب .من میرم تو حیاط کمی قدم بزنم .چیزی نمیخوای واست بخرم در حالی که داشتم بی هوش میشدم آهسته لب زدم _خوش بگذره صدای پر از مهربانی و آرامش کیان مرا از خواب بیدار کرد _خانومم نمیخوای بیدار بشی ؟پاشو عزیزم صبحونه رو آماده کردم پلک هایم را باز کردم و چشم دوختم به او که لبه تخت نشسته بود. _سلام.ببخشید فکر کنم خیلی خوابیدم _نوش جان عزیزم به حرفش خندیدم دست و صورتم را آبی زدم و به آشپزخانه رفتم. کیان میز صبحانه را چیده بود .بوی نان تازه در فضا پیچیده بود و عجیب احساس گشنگی میکردم باذوق دستانم را بهم کوبیدم _الهی فدات بشم مهربونم.میدونی از کی نون تازه نخوردم با لبخند روبه رویم نشست _خدانکنه عزیزترینم.از الان لازمه شما اراده کنی من هرروز صبح به عشق تو میرم نون میخرم _گفته بودم عاشق همین مهربونیاتم _هندونه هاش خیلی بزرگه عزیزم زدم زیر خنده . _خانوم یک فنجون چایی دست همسر گلت نمیدی؟ با لبخند قوری را برداشتم و دوفنجان چای ریختم.فنجان را مقابلش گذاشتم _تقدیم به همسرجان _ممنونم. _لا قابل هردو مشغول خوردن صبحانه شدیم.گه گاهی لقمه ای به سمتم می‌گرفت که با اشتها میخوردم. مهربانی های کیان فراتر از انتظارات من بود .او برای من نماد یک مرد مذهبی عاشق بود.کسی که در رفتار با همسرش شاید کمی همچون مولایمان امیر المومنین حضرت علی ع بود.چیزی که شاید بعضی از مذهبی ها به آن توجهی نکنند . &ادامه دارد...
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
[ ♡︎---و مَردها !! هر ڪجا نٺوانسٺہ‌اند بڱویند : ڪہ دُچار شده اند ؛ ڱُل خریده اند---😊🌸💙] دختران تمدن ساز
هاے_اࢪام ⟦ 🌱⟧ بێـــــسێݦ‌چێ📞 🌸-- خواهَࢪااا_خواهَࢪااا.....🌸 +مࢪڪز بگوشیم👂🏻 -- حِجاب!..🌱 حِجابِتونومُحڪَم‌بگیرید.. حَتۍ،توۍفضاۍمجازۍ📱 اِینجابَچِه‌هابخاطِࢪِحفظِ‌چادُࢪِ ناموس‌شیعِه.. مۍزَنَن‌به‌خطِ‌دُشمَن:)))✨ 💛🌻 Join‌🌿⇨ @yazainab314