عزیزان اگر انتقادی یا تشکری😜 از برنامه داشتین
یا اگر پیشنهادی برا برنامه های آینده دارین
خوشحال میشم بیاین پیویم و باهام در میان بذارین☺️
@yazahra4599 🌱
منتظرتونم🙃😜
تـمَـدُّن سـازانِـ نـسـلِ ظُهـور
《♥️بِسمِ اللهِ الرَحمانِ الرَحیم♥️》 @yazainab314 🌱
پرش به اولین مطلب هیئت دلبرمون😌💜
تـمَـدُّن سـازانِـ نـسـلِ ظُهـور
سلام سلام😇 من اومدم با خبر خوب...🤩 خب ما با یکی از مدیرهای کانال تصمیم گرفتیم که یک چالش یا مسابقه
سلام😇
شبتونمهدوی✨
متاسفانه متاسفانه کسی برای من استوری نفرستاده😞
فقط سه نفر...
و به همون سه نفر جایزه تعلق میگیره😢
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
خانم الهه زارع😇
ساخت خودشون
13.27M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
زهراخانم🍃
ساخت خودشون
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
ملیکا حق وردیلو 🌺
ساخت خودشون
من فوتبالی نیستم ؛
ولی برایِ آقایِ علی انصـٰاریان
یه فاتحه بخونید🖤'!
+شفاعتِحضرتِزھراۜ نصیبشون :)
✨🌿به {دختران تمدن ساز} بپیوندید🌿✨
💫🍃✨🍃
@yazainab314
☀️هوالحبیب
🦋 #رمان_روژان 🍄
📝به قلم #زهرا_فاطمی☔️
📂 #فصل_دوم
🖇 #قسمت_هشتاد_ششم
بعد از صرف نهار کم کم مهمان ها از راه رسیدند.
اول از همه خانواده من آمدند با ذوق به پیشوازشان رفتم.
مادرم مرا به آغوش کشید
_سلام مامانی
_سلام عزیزم خوبی؟
_خوبم ممنونم شما خوبید؟
مرا از خودش کمی دور کرد و با دقت به صورتم نگاه کرد و خانم جون را مخاطب قرارداد
_میبینی خانجون چقدر لاغر شده و زیر چشماش گود شده. هنوز اولشه این حال و روز دخترمه وای به حال این که چند سال بگذره.
با لبخند در جواب مامان گفتم
_الهی فداتون شم من که حالم خوبه .نگران من نباشید ،من کنار کیان خوشبختم و خوشحال
پشت چشمی برایم نازک کرد و آهسته لب زد
_کنارش شاید ولی در نبودش نه
نمیخواستم ناراحتی پیش بیاید برای همین در جواب مادرم سکوت کردم و به سمت خانم جون رفتم
_سلام خانجونم ،خیلی خوش اومدی قربونت بشم.خوبی
_سلام عزیزکم .ممنونم تو خوبی ؟چشمت روشن آقا کیان داره میاد
با تصور آمدن کیان با لبخند گفتم
_ممنونم خانجونم.
با پدر هم روبوسی کردم و در کنارشان قدم زنان به سمت داخل خانه رفتتم.
مدتی نگذشت که
خاله ها و عمه ها و همسرانشان به اتفاق فرزندانشان آمدند .
دست و دلم به کاری نمی رفت .زهرا مسئولیت پذیرایی را به عهده گرفت .
چشمم به در بود تا کیان از راه برسد.
آمار و قرار نداشتم .بارها از جلو در ورودی تا درب حیاط رفتم و آمدم.
گاهی روی صندلی مسنشستم و زل میزدم به درحیاط و گاهی به سراغ گوسفند زبان بسته میرفتم و برایش از بی قراری ام می گفتم.
اگر کسی مرا درآن حال میدید بیشک گمان میکرد دیوانه ام.
ثانیه ها میگذشت و من بی تاب تر میشدم.
هوا در حال تاریکتر شدن بود ولی خبری از کیان نشد.
با تلفن همراهش تماس گرفتم .
صدای اپراتور مثل ناقوس مرگ در گوشم پیچید
دستگاه مشترک مورد نظر خاموش میباشد.
دیگر نتوانستم طاقت بیاورم به سراغ روهام رفتم .
روهام کنار پدر نشسته بود و به حرف های شوهرخاله کیان گوش میداد .
_ببخشید داداش میشه چند لحظه بیای
روهام برخواست و به سمتم آمد
_یک لحظه بیا بیرون
باهم به حیاط رفتیم
&ادامه دارد...
☀️هوالحبیب
🦋 #رمان_روژان 🍄
📝به قلم #زهرا_فاطمی☔️
📂 #فصل_دوم
🖇 #قسمت_هشتاد_هفتم
در حالی که بغض کرده بودم روبه روی او ایستادم
_داداشی چرا نیومدند ؟داره شب میشه .نکنه اتفاقی براش افتاده ؟
_عزیزم چرا الکی خودتو نگران میکنی.کم کم میرسن دیگه .اصلا بزار من زنگ بزنم ببینم کجاست؟
_خودم زنگ زدم گوشیش خاموشه
_حتما شارژ نداشته .یک دقیقه صبر کن بگم کمیل بیاد شاید اون بدونه باید به کی زنگ بزنیمدیگر توان روی پا ایستادن را نداشتم .
روهام برای صدا کردن کمیل به داخل خانه رفت و من بی حال روی صندلی نشستم.
ترس به جانم افتاد، نکند اتفاقی برای عزیزم افتاده است.
فقط یک عاشق میفهمید که در دل من آن لحظات چه میگذشت .
از صبح شوق دیدار داشتم و حال که زمان آمدنش به طول کشیده بود بی قرار شده بودم.
_روژان جان منو ببین
با صدای روهام چشم از در گرفتم و به او نگاه کردم.
_نگران نباش الان کیان میرسه.
کمیل که در حال شماره گرفتن بود رو به من کرد
_زنداداش نگران نباش .الان زنگ میزنم به یکی از همراهاشون ببینم کجا مون...
_الو ،سلام حاجی حال شما ،خوبید؟قربان شما ممنونم غرض از مزاحمت میخواستم ببینم این مسافر ما کی میرسه؟
نمیدانم پشت خط چه جوابی شنید که لبخند زد
_الحمدالله .ممنونم حاجی لطف کردید .یاعلی
تماس را که قطع کرد خندان رو به من کرد
_پاشو زنداداش ،پاشو برو اسپند رو آماده کن که آقاتون سرخیابون بود تا چند دقیقه دیگه میرسه
با ذوق از جا پریدم .اشک ریزان گفتم
_شوخی که نمیکنی
_به خدا راست میگم .پاشین الان میرسه ها.
روهام دستم را گرفت
_فدات شم اشکاتو پاک کن بیا بریم دم در بالاخره آقاتون اومد.
با عجله اشک هایم را پاک کردم .
صدای خنده کمیل و روهام بلند شد.
کمیل به داخل رفت و همه را خبر کرد.
خاله از همه زودتر با بساط اسپندش بیرون آمد.
کمیل توی حیاط زغال ها را آتش زد و بعد آنها را داخل ظرف طلایی جا اسپندی ریخت و داخل سینی گذاشت .
خاله سینی را به دم در برد .
پدر هم گوسفند را بیرون برد تو قصاب آن را قربانی کند.
کم کم همه میهمانان بیرون آمدند.
&ادامه دارد...
☀️هوالحبیب
🦋 #رمان_روژان 🍄
📝به قلم #زهرا_فاطمی☔️
📂 #فصل_دوم
🖇 #قسمت_هشتاد_هشتم
آخرین نفر هم عمه فروغ و سیمین به جمع اضافه شدند.
آنها از من دل خوشی نداشتند و هربار با غیظ از من رو برمیگرداندند ولی من آنقدر از برگشت کیان خوشحال بودم که اصلا رفتار آنها برایم اهمیتی نداشت.همه جلو در ایستاده بودند ولی من هنوز جرات جلو رفتن را نداشتم .
دروغ چرا از خود بی جنبه ام میترسیدم ،از رویا رویی با مردی که عاشقش بودم میترسیدم.
ماشین که جلو در ایستاد صدای صلوات به هوا برخواست.
پشت سر همه با دست و پایی لرزان ایستاده بودم.
صدای زهرا به گوشم رسید
_روژان کجاست؟با نگاه کردن خانمها به پشت سرشان ،راه را برای من باز کردند
با لبخند میگفتند چشمت روشن
و من فقط لبخند میزدم .به جلو که رسیدم کناز زهرا ایستادم.
چشمم که به کیان افتاد اولین قطره اشک روی گونه ام چکید .پایم میلرزید، به بازوی زهرا چنگ زدم .
_روژان جان خوبی
فقط سرم را تکان دادم .
بوی اسفند همه جا را برداشته بود .کیان کنار ماشین ایستاده بود تا گوسفند را جلوی پایش قربانی کنند.نگاهش که به من خورد،لبخندی به رویم پاشید.
من جان میدادم برای او و لبخند های دلفریبش.
گوسفند قربانی شد و آقایان به نوبت او را درآغوش میکشیدند ونگاه من به دنبال او، به هرسو کشیده میشد.
بعد از آقایان نوبت خانم ها بود اول از همه به آغوش خاله رفت
_الهی فدات بشم عزیزم .خوش اومدی عزیزم ،خوش اومدی
_خدانکنه حاج خانوم .من فداتون بشم.ممنونم
از آغوش خاله که بیرون آمد در حالی که چشمش به من بود با بقیه هم احوال پرسی کرد و در آخر روبه روی من ایستاد.
_سلام عزیزم
باورم نمیشد که روبه رویم ایستاده و حرف میزند.قطره اشکی بی مهابا روی صورتم سر خورد.
_سلام آقا.خوش اومدی
نزدیکم شد و بوسه ای روی پیشانی ام نشاند.
به رویش لبخندی زدم .
با صدای خاله از کیان نگاه گرفتم
_بفرمایید داخل
کناری ایستادم
کمیل با آقایان همراه شد وبه داخل خانه رفت و بعد از آن خانمها به داخل رفتند.
من همچنان جلو در ایستاده بودم .زهرا دستم را گرفت.
_بیا بریم داخل عزیزم .همه رفتند داخل .
باهم به سمت خانه رفتیم .
صدای همهمه مهمانان به گوش می رسید همه خوشحال بودند و صدای خنده شان عمارت را برداشته بود.
در حال پذیرایی از خانم ها بودم که خاله صدایم کرد
_جانم خاله،با من کاری دارید
_روژان برو این اتاق پایین رو آماده کن ،بچم بیاد دراز بکشه پهلوش زخمیه .الان که رفتم سمت آقایون دیدم از درد عرق رو پیشونیش نشسته .من برم صداش کنم بیاد استراحت کنه
_الهی بمیرم براش .چشم الان میرم
با ناراحتی به سمت اتاق رفتم.بالشت روی تخت را مرتب کردم .کمی شوفاژ رو زیاد کردم تا اتاق گرم شود.
با صدای باز شدن در به سمت در برگشتم
خاله با کیان وارد اتاق شدند
_بیا مادرجون اینجا دراز بکشه .
_زشته حاج خانوم .مهمونا بخاطر من اومدند
_این چه حرفیه عزیزمن.اونا که غریبه نیستند تازه همه میدونند که مصدومی .پس به جای اینقدر اذیت کردن خودت بیا روی تخت بخواب
_من غلط بکنم بخوام شما رو اذیت کنم .چشم همینجا استراحت میکنم ولی یه شرطی داره
&ادامه دارد...