#تلنگرانہ
تصــۅّر ڪـن
هـــمه عـــالم بلنــد شدنـ ۅاستـ ڪــف بزنن
امـّــا امامزمـان ڪــه تـــــــو رو دید
رۅش و برگردونه ...
ارزش داره؟! :)
#استادپناہـیان
★ به «تــمـــدن ســـازان 🕊
نــســـلـــ ظــهــور🌕» بپیوندید★
↓. 💎 .↓
@yazainab314
1_807776997.mp3
4.29M
قسمت هفتم كتاب صوتي دا ☺️ ❤️
اميدوارم لذت ببرين 💙 🌹
★ به «تــمـــدن ســـازان 🕊
نــســـلـــ ظــهــور🌕» بپیوندید★
↓. 💎 .↓
@yazainab314
توکل به نام اعظت ...
#یا_الله
خدایی که بوده و هست ..
#ماه_رجب رفاقتمون رو با خدا زیادتر کنیم..
★ به «تــمـــدن ســـازان 🕊
نــســـلـــ ظــهــور🌕» بپیوندید★
↓. 💎 . ↓
@yazainab314
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#استوری📲
دوران بزن در رو گذشتھ...😎👊
#رهبࢪمونھ🤞
★ به «تــمـــدن ســـازان 🕊
نــســـلـــ ظــهــور🌕» بپیوندید★
↓. 💎 .↓
@yazainab314
🔴وسط یک روز پر استرس، دیدن این صحنه آدمو آروم میکنه!
کثرالله امثالکم...❤️
✍️لئـون
★ به «تــمـــدن ســـازان 🕊
نــســـلـــ ظــهــور🌕» بپیوندید★
↓. 💎 .↓
@yazainab314
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#استوری_دخترانه
#لبیک_یا_زهرا
★ به «تــمـــدن ســـازان 🕊
نــســـلـــ ظــهــور🌕» بپیوندید★
↓. 💎 .↓
@yazainab314
@shahed_sticker۱۴۱۵.attheme
132.6K
• #شهید_احمد_مشلب ۱۲
• #تم_رفیق_شهید 📲
• #تم
★ به «تــمـــدن ســـازان 🕊
نــســـلـــ ظــهــور🌕» بپیوندید★
↓. 💎 .↓
@yazainab314
•{ #پس_زمینه ♥️🌿
#شهید_احمد_مشلب🌸}•
🍃🌹🍃🌹
★ به «تــمـــدن ســـازان 🕊
نــســـلـــ ظــهــور🌕» بپیوندید★
↓. 💎 .↓
@yazainab314
[#انگیزشی💪]
قدرت و رشد تنها از طریق تلاش و مبارزهٔ مداوم بدست میآید...!!
★ به «تــمـــدن ســـازان 🕊
نــســـلـــ ظــهــور🌕» بپیوندید★
↓. 💎 .↓
@yazainab314
#تلنگرانه✨
رفیقـ
حواست بہ مین های جبہہ مجازے هست؟!📱
قربانے این جنگ بشی . . .
دیگه تمومہ . . .🙂
شھید جنگ سخت میرسہ بہ خـ❣ـدا . . .
ولے . . .
قربانے جنگ نرمـ . . .
ازخدادورمیشہ . . .
حواست باشہ . . .
حواسمون باشہ . . .🙃
JᎧᎥN↷
★ به «تــمـــدن ســـازان 🕊
نــســـلـــ ظــهــور🌕» بپیوندید★
↓. 💎 .↓
@yazainab314
⟮•💍•⟯
.
یھوبیـادبگہ "عرفتانتکلعمری؟!"
+هـــوم؟!!!😐
-فھمیدمکہطُتمامِعمرمنۍ^^♥!
مخصوص دل داده های کانال💝
#عاشقانه💞
JᎧᎥN↷
★ به «تــمـــدن ســـازان 🕊
نــســـلـــ ظــهــور🌕» بپیوندید★
↓. 💎 .↓
@yazainab314
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
چون به بی بی دل بستمـ
پس سر قولم هستمـ✌️
#استوری
#چادرانه
★ به «تــمـــدن ســـازان 🕊
نــســـلـــ ظــهــور🌕» بپیوندید★
↓. 💎 .↓
@yazainab314
•••|♥️🌿✨
.
بگـو سردارِ من!
از عشـق..♥️'
از اشڪـٰاےِ ٺو خلوٺ...
بگـو!
از خـٰادمِ سربـٰازها بودن،
میونِ خـط..!
.
#حاج_قاسم_سلیمانی
#پروفایل
★ به «تــمـــدن ســـازان 🕊
نــســـلـــ ظــهــور🌕» بپیوندید★
↓. 💎 .↓
@yazainab314
معبودم #الله !
مرا سمبل زیبایی آفریده است
من ذاتا زیبآ آفریده شده ام😍
مرا به عمل زیبایی💉
و نقاشی کردن صورتم نیازی نیست🖌️
خالقم گفته مرا به بهترین شیوه آفریده
خواهرجان ...❤️
شما که اینقدر خوبی ...
و اینهمه کمال و خوبی داری ...
کاش #حجاب را هم به خوبی هایت اضافه کنی !!
آنوقت دیگر از این بهتر نمیشود ...😍
نور علی نور میشوی ..
حبیبه ی #خدا میشوی
#ریحانه 🌱
★ به «تــمـــدن ســـازان 🕊
نــســـلـــ ظــهــور🌕» بپیوندید★
↓. 💎 .↓
@yazainab314
- حاج خانوم چند تا اولاد دارین؟
- پیرزن: 5 تا بچه داشتم !
خبرنگار: مگه الان دیگه نداریشون؟!
- پیرزن: نه
دو تاشون اسیر شدن
سه تاشونم مفقود الاثر
- خبرنگار: ماشالله به این شیرزن صبور !
کدوم منطقه اسیر یا مفقودالاثر شدن؟
- مادر: دو تا شون دختر بودن ، 👩
شوهر کردن اسیر شدن
سه تاش هم پسر بودن ،👨
زن گرفتن مفقودالاثرن!!😐😂*
#بخند_مومن
••●❥🍃😁✦🍃😁❥●••
★ به «تــمـــدن ســـازان 🕊
نــســـلـــ ظــهــور🌕» بپیوندید★
↓. 💎 .↓
@yazainab314
#تلنگر⚠️
ﺭﻭﺯ #ﻗﯿﺎﻣﺖ
نیکی ﻫﺎیمان را
ﺑﻪ ﻣﺤﺒﻮﺏﺗﺮﯾﻦ ﻓﺮﺩ ﺯﻧﺪﮔﯿمان
نخوﺍهیم ﺩﺍﺩ...
👈🏻ﺍﻣﺎ مجبوﺭ ﻣﯿﺸﻮیم
به کسی نیکی ﻫﺎیمان ﺭﺍ بدهیم
که ﺍﺯ ﺍﻭ متنفر ﺑﻮﺩیم
ﻭ ﻏﯿﺒﺘﺶ رﺍ کردیم!!!
#حقالناس...
اوج حماقت است نه زرنگی!
زرنگی #بندگی خــداست♥️
💛↷ʝøɪɴ ↯🌻
★ به «تــمـــدن ســـازان 🕊
نــســـلـــ ظــهــور🌕» بپیوندید★
↓. 💎 .↓
@yazainab314
#تلنگرانه
رفقا...🖐🏻
حواسمونباشہ..🌱
یڪقرندیگہهمدارهتموممیشہ..🙃
اما..☝️🏻
یہآقایےهنوزنیومده..🥺
یعنےیڪقرندیگہ گذشتہ..💛
اما..
هنوززمینمهیاےآمدنشنیست..💔😔
مشکلمیدونےچیہ..؟
گناهایماست..🥺💔
اگہمنوشمایڪگناهروبزاریمکنار..🙃
هریکماهیکگناهچہکوچیکچہبزرگبذاریمکنار..😌
امامومولامونمیان..🌱🥺
زمینمهیایآمدنشمیشہ..😍❤️
#اللهمعجللولیکالفرجبهحقزینب✨
★ به «تــمـــدن ســـازان 🕊
نــســـلـــ ظــهــور🌕» بپیوندید★
↓. 💎 . ↓
@yazainab314
🍃بــسم الله الرحمنــ الرحیمــ🍃
به وقت رمــان #رمان_روژان
بࢪاےخواݩدݩهࢪقـسمٺاز ࢪماݩیـــڪ صݪــواٺ بہ نیٺ تعجیڷ دࢪفرج آقا امام زماݩ (عج) اݪـزامیــسٺツ♡
#اللهمْعَجِلْلِوَلِیِڪالفَـــࢪَج ✨
☀️هوالحبیب
🦋 #رمان_روژان 🍄
📝به قلم #زهرا_فاطمی☔️
📂 #فصل_دوم
🖇 #قسمت_دویست_یکم
چشم که باز کردم اول از همه یک اتاق سفید به چشمم آمد.
به جست و جوی کیان اتاق را جست و جو کردم .
سرم درد می کرد.
یک لحظه چشمانم را بستم و همه چیز را به یاد آوردم.
چهره پر از خون کیان جلو چشمانم رژه می رفت .از ته دل فریاد زدم و صدایش زدم
_کی....ان
آنقدر زجه زدم که چندپرستار با عجله وارد اتاقم شدند و به زور آرام بخشی به من تزریق کردند.
چشمانم در حال بسته شدن بود که در لحظه آخر حمیدآقا را بچه به بغل دیدم و قطره اشکی از کنارچشمانم روی گونه ام ریخت و چشمانم بسته شد و دوباره به خواب رفتم.
اینبار که چشمانم را باز کردم نور ماه اتاق را روشن کرده بود.سرم را که به سمت چپ چرخاندم با حمیدآقا روبه رو شدم که سرش را به دیوار تکیه داده بود و به خواب رفته بود.
چشمم به نجلاء افتاد که روی تخت خوابیده بود.
اشکانم دوباره جاری شدند.
قراربود نجلاء را باهم بزرگ کنیم و حالا او مارا رها کرده بود.من مانده بودم و کودکی یتیم!
_بیدار شدید؟
به سمت حمیدآقا سرم را برگرداندم.
_میخوام برم کیان رو ببینم ،میشه؟
حمیدآقا با صدایی که از بغض خش دار شده بود جوابم را داد
_فردا ، چشم!
با چشمانی اشکی نالیدم
_تو رو خدا بزارید یک امشب تا صبح کنارش باشم التماستون میکنم.
حمیدآقا قطره اشکی که روی گونه اش غلتیده بود را با دست پاکش کرد.
_باشه .هماهنگ میکنم.
با قدم های آهسته از اتاق خارج شد.
چند دقیقه بعد با پرستار برگشت.
پرستار سرم را از دستم خارج کرد به رویم لبخندی زد و از اتاق خارج شد.
حمیدآقا چادرم را به دستم داد
_بفرمایید
چادر را روی سرم انداختم و از تخت پایین آمدم.
نجلاء را بغل کرد.
هردو از بیمارستان خارج شدیم.
یکی از دوستان کیان به دنبالمان آمده بود.
سرش را به زیر انداخت
_سلام علیکم،تسلیت عرض میکنم خدمتتون
به آهستگی جواب دادم
_سلام.
حمید آقا در عقب را برایم باز کرد
_بفرمایبد بشینید
عقب نشستم و نجلاء را به آغوش کشیدم.
چیزی نگذشت که مقابل یک ساختمان نگه داشتند.
وارد ساختمان که شدند در جست و جوی کیان داخل سالن را نگاه کرد
نظامیان عراقی و مدافعان ایرانی هم به احترام ورود روژان به صف ایستاده بودند.
چشمش که به تابوت وسط سالن افتاد
اشکش چکید .با پاهایی لرزان به سمتش قدم برداشت.
با قلبی شکسته و چشمانی پرآب کنار تابوت نشست.نجلاء در آغوشش بی قراری میکرد.نجلا را روی زمین گذاشت.
پرچم سبز رنگ را از روی تا بوت کنار زد.
هنوز هم باورش نمیشد به صورت مهربان خندانش دست کشید
_سلام عزیزدلم،نمیخوای پاشی،هوم؟
مردان یکی یکی ساختمان را ترک کردند ،حمیدآقا کنارم نشست و نامه ای را به دستم داد
_وصیت نامه کیان، داده بود به من تا بعداز شهادتش بدم به شما
با دستانی لرزان پاکت را گرفتم.
_من نجلا رو میبرم تا شما راحت باشید
سری تکان دادم.حمیدآقا نجلاء را با خود به بیرون برد.
حالا من مانده بودو جسم بی جان مرد زندگیم.
_قراربود سالهای سال کنارت زندگی کنم عزیزم!
برای لحظه به لحظه زندگیمون نقشه کشیده بودم.قراربود پسردار بشیم و تو اون رو مثل خودت بار بیاری،کجا رفتی بی معرفت.دلم شونه هات رو میخواد کیان ،دلم میخواست به شونه هات تکیه بزنم تا گریه کنم.دلم میخواست تو نوازشم کنی تا آروم بگیرم ،کجا رفتی جان دلم.
من کجای زندگیت بودم عزیزدلم.فکر نمیکردم روزی توی تابوت ببینمت زندگی من.
پاشو روبه روم بشین بزار یک دل سیر نگات کنم .پاش جان روژان بزار یک بار یک دل سیر خنده هات رو ببینم .
سرم را روی سینه اش گذاشتم
_صدای قلبت آرامشم بود،چرا قلب نمیزنه ،چرا آرامشم رو گرفتی ،حالا من با چی آروم قرار بگیرم.
صورت خندانش را نوازش کردم
_باید هم بخندی ،به آرزوت رسیدی که لبخند به لب داری ،ولی ببین من دارم دق میکنم از نبودت.
کیان شهادت مبارک عزیزم به آرزوت رسیدی و من دلم با همین خوشه.
سرم را از روی سینه اش برداشتم و پاکت را باز کردم.
نامه را باز کردم
&ادامه دارد...
☀️هوالحبیب
🦋 #رمان_روژان 🍄
📝به قلم #زهرا_فاطمی☔️
📂 #فصل_دوم
🖇 #قسمت_دویست_دوم
به نام خداوندی که تو را سر راه من قرار داد
سلام نازنینم
سلام عزیزدلم
الان که این نامه رو میخونی من ازت به اندازه یک دنیا دورم.
عزیزترینم اولین بار که نم اشک را درچشمات دیدم ،با خودم قسم خوردم اگر محرمم شدی نگزارم احدی اشکت را دربیاره.
ولی از وقتی محرم جان و دلم شدی هربار خودم اشک به چشمان زیبا و مهربونت آوردم.
روژانم ببخش اگر همسر خوبی برات نبودم
اگر باعث شدم هرلحظه با دلهره و ترس زندگی کنی و اشک به چشمات بیاد.
عشقم ممنونم ازت که با ورودت به زندگیم ،آرامش را به جانم می ریختی.
روژانم تو منبع آرامشم بودی
عزیزم لحظه ای فکر نکن که دست کشیدن ازتو برام آسان بوده
من و تو یک روح بودیم در دوجسم.مگر میشد آدم از روحش بگذره
ولی عزیزم تو خوب میدونی من برای رسیدن به آرمانهام همیشه تلاش کردم.
تو خوب میدونی نمیتونستم از زیر بار رسالتی که به گردنم بود شونه خالی کنم.
میدونم بعداز من خیلی حرفها میشنوی،خیلی کنایه ها میشنوی مبادا غم به چهره بیاری و خودتو اذیت کنی.عزیزم برام اشک نریز ،حیف چشمای زیبات نیست.
هروقت کسی بهت چیزی گفت فقط لبخند بزن نزار ببینه که من بی معرفت غم به چشمات آوردم.
روژانم باور کن یه روزی آقا میاد اون روز قول میدم برگردم.
ولی تا اون روز رسالتتو یادت نره گلم.
میدونی رسالتت چیه؟
رسالت تو اینه که امام زمانمون رو به همه مردم بشناسونی .تو رسالتت اینه که شیعه رو به همه بشناسونی.
روژانم یه چیزی میخوام بگم تو رو جان من ،ای بابا یادم رفت مثلا شهیدشدما :)تو رو به روح خودم قسمت میدم که از حرفم ناراحت نشی و فکر نکنی که من اونقدر خودخواهم که بعد از رفتنمم برای تو تصمیم گرفتم.
عزیزم من قبل رفتنم خونه و ماشینم رو به اسمت زدم.
روژانم ،همسر خوشگلم ،تو خیلی جوونی وباید ازدواج کنی.
حلالت نمیکنم اگر بعد از من به خودت سختی بدی و بقیه عمرت رو به تنهایی بسپاری.
عزیزدلم تو لیاقتت اینه خوشبخت بشی نه اینکه عمرت رو پای خاطراتمون هدر بدی.
لطفا به خواسته ام عمل کن و کمتر خودتو آزار بده .
تا وقتی تو آرامش پیدا نکنی من نگرانتم و نمیتونم تو بهشت خوش بگذرونم.
قول میدم پسر خوبی باشم با حوریا کاری نداشته باشم
بخند فدای اشکات بشم من ارزش اشکات رو ندارم
.دلیل زندگیم از حمید خواستم برای تو و زهرا دعوتنامه بفرسته و شما چند وقتی رو دور از ایران و حرف های مردم زندگی کنید.
اونجا بهترین موقعیته تا به رسالتت عمل کنی.
یادت نره خدای مهربونمون هیچ انسانی رو بدون هدف خلق نکرده!
روژانم مواظب خودت باش نفسم .من خیلی نگرانتم !
حلالم کن که رفیق نمیه راه بودم.
خوشبخت شو جان دل کیان.
خوشبخت شو گنجشککم.
دیدارمان به قیامت نفسم.
دوستت دارم دیوانه وار ،مجنون وار
♡مجنون تو کیان♡
&ادامه دارد...
☀️هوالحبیب
🦋 #رمان_روژان 🍄
📝به قلم #زهرا_فاطمی☔️
📂 #فصل_دوم
🖇 #قسمت_دویست_سوم
نامه را به قلبم چسباندم ،سرم رای سینه ستبرش گذاشتم و زار زدم .
_روژان خانم
سرم را بالا آوردم ،حمیدآقا آمد و سمت دیگر تابوت نشست
_میدونم سخته ولی شما باید صبورتر باشید.با گریه کیان زنده نمیشه
با صدایی خش دار و پر از بغض نالیدم
_مگر جز گریه کاردیگه ای هم ازمن برمیاد
_صبور باشید و به خدا توکل کنید راضی باشید به رضای اون
سرم را به زیر انداختم و به گریه افتادم
_چطوری صبور باشم وقتی عزیزترینم پر پر شده!چطوری دل بکنم از عشقم ،چطوری بدون کیان زندگی کنم .چطوری با دوریش کنار بیام آخه.چطوری؟
دوباره گریه ام اوج گرفت.
_یکی دوساعت تا اذان صبح مونده ،تا اون موقع گریه هاتون رو کنید ،گله هاتون رو کنید دلتنگی هاتون بازگو کنید ولی قتی اذان صبح بلند شد.
دوباره کمر راست کنید .خیلیا تو ایران ممکنه بخوان با حرفاشون آزارتون بدن .باید اونقدر قوی باشید که کسی جرآت نکنه حرفی بزنه.
کیان هرموقع به من زنگ میزد از مقاومت شما در برابر اعتقادات دیگران تعریف میکرد.کیان وقتی خوشحال میشه که شما خوددار تر باشید و پای آرمان های کیان بمونید.بعد از اذان صبح به ایران برمیگردیم.
حمیدآقا که برخواست سریع گفتم
_می...میشه بگید کیانم چطور شهید شد
_وقتی باهم تو حرم بودیم انگار متوجه یک فرد میشه که میخواسته انتهاری بزنه .همون موقع که گفت میخواد سوغاتی رو بیاره،رفت دنبال اون.
وقتی میخواسته وارد حرم حضرت عباس علیه السلام بشه کیان میگیرش باهم درگیر میشن تو یک لحظه خودش رو منفجر میکنه و آدمهایی که اطرافش بودن یا مجروح میشن یا شهید!
ما همه مدیون کیانیم وگرنه معلوم نبود الان چند نفر دیگه شهید می شدند و حرم سالم می موند یانه؟کیان عاقبت بخیر شد و ما...
دیگر حرفی نزد،بی صدا از اتاق خارج شد
&ادامه دارد...