فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
کاش، ب اندازه بازی
استقلال وپرسپولیس
درد مردم #خوزستان برامون اهمیت داشت!
★ به «تــمـــدن ســـازان 🕊
نــســـلـــ ظــهــور🌕» بپیوندید★
↓. 💎 .↓
@yazainab314
...<🌱💚>...
•
قࢪآن بہ جز از وصف علۍ آیہ نداࢪد..
ایمان بہ جز از حب علۍ پایہ نداࢪد..
گفتم بࢪوم سایہ لطفش بنشینم 💐
گفتا کہ علۍ نوࢪ بود سایہ نداࢪد!
<۱۴روزتاعیدعاشقے>
#علوینشانیم
4⃣1⃣ روزتاعیدغدیر😍🔰
#روزشمارغدیر
@yazainab314
•°🌱
•
#حدیثِروزانہ🌙'
امامعلیعلیهالسلام:
{وَالْفُرْصَةُ تَمُرُّ مَرَّ السَّحابِ،
فَانْتَهِزُوا فُرَصَ الْخَیْرِ}
فرصت به مانند ابر گذرا مىگذرد،
پس فرصتهاى نیک را غنیمت دانید.
(وسائلالشیعه، ج۱۴، ص۵۵۰)
シ︎ ❥︎ @yazainab314 ⇦
♡••
دلدار تُو باشۍ و
ڪسۍ دل نسپارد..؟!
★ به «تــمـــدن ســـازان 🕊
نــســـلـــ ظــهــور🌕» بپیوندید★
↓. 💎 .↓
@yazainab314
•.
مھمنیست تولدت ۲۹ فࢪوردین باشد
یا ۲٤ تیࢪ . . .
همہ اینھابہانہایستبرایِشڪࢪخدابابتهدیہ نعمتوجودشمابہما:)♥️
#تولدتونمبارڪآقاجانツ
#بهروزباآقا
@yazainab314
11.26M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
تولدت مبارڪ فرمانده❤️🌹
#بهروزباآقا😎
★ به «تــمـــدن ســـازان 🕊
نــســـلـــ ظــهــور🌕» بپیوندید★
↓. 💎 .↓
@yazainab314
مساجد باید در جذب جوانان نقش اساسی داشته باشند و امروز باید به مراکز تربیتی و فرهنگی تبدیل شوند چرا که این مساجد در گذشته نقش اساسی در پیروزی انقلاب اسلامی داشتهاند.
#حسین_یکتا
★ به «تــمـــدن ســـازان 🕊
نــســـلـــ ظــهــور🌕» بپیوندید★
↓. 💎 .↓
@yazainab314
🌻🌿🌻🌿🌻
🌿🌻🌿🌻
🌻🌿🌻
🌿🌻
🌻
༻﷽༺
#فصل_دوم
#قسمت_چهل_پنجم
#از_روزی_که_رفتی 🌻
آیه: نمیدونم!
دست حاج علی روی شانهی ارمیانشست:
_رسیدن به خیر، پاشو که سفره معطل
مونده! یه آب به دست و صورتت بزن و
لباس عوض کن و بیا!
ارمیا بلند شد و گفت:
_پس یهکم دیگه برام امانت داری کنید تا
برگردم!
حاج علی خندهی مردانهای کرد و گفت:
_مثلا دخترمهها!
ارمیا شانهای بالا انداخت که باعث درد
دستش شد و صورتش را در همکرد و
ناخودآگاه دست چپش راروی آنگذاشت.
آیه بلند شد و گفت:
_چی شد؟
ارمیا سعی کرد لبخند بزند تا از نگرانی
آیه کم کند.
_چیزی نیست، تا سفره رو بندازید من
برمیگردم. صدرا! باهام میای؟
یهکم کمک لازم دارم!
صدرا و محمد همراه ارمیا به طبقهی بالا
رفتند. محمد با دقت به چشمان ارمیا
خیره شد.
_وضعت چطوره؟
ارمیا ابرویی بالا انداخت:
_تو دکتری؛ از من میپرسی؟
محمد: بگو چه بلایی سر خودت آوردی؟
گلوله خوردی؟
صدرا همانطور که در عوض کردن لباس
کمکش میکرد گفت:
_حرف بزن دیگه، اونجا خانومت بود
نمیشد سوال جواب کرد. ترسیدیم
چیزی شده باشه و بیشتر ناراحتش کنه!
محمد: چرا روزهی سکوت گرفتی؟
در ادامه با ما همراه باشید ☂
シ︎ ❥︎ @yazainab314 ⇦🌻 🌿🌻 🌻🌿🌻 🌿🌻🌿🌻 🌻🌿🌻🌿🌻
🌻🌿🌻🌿🌻
🌿🌻🌿🌻
🌻🌿🌻
🌿🌻
🌻
༻﷽༺
#فصل_دوم
#قسمت_چهل_ششم
#از_روزی_که_رفتی🌻
ارمیا: چون امون نمیدید، یک ریز حرف
میزنید. گلوله خورده تو کتفم البته نزدیک
گردنم، گلوله رو در آوردن؛سه روزم
بیمارستان بستری بودم، تازه مرخص
شدم!
صدرا: پس چرا بهمون زنگ نزدی؟
ارمیا: نمیخواستم آیه رو نگران کنم، اون
تحمل این اضطرابا رو نداره!
محمد: خوبه میدونی و اینطوری اومدی!
ارمیا: باید یهدفعه میومدم، هر نوع
زمینهچینی باعث ترس بیشترش میشد!
اینطوری دید که سالمم و رو پای خودم
ایستادم.
راستی الان یوسف و مسیح هم میرسن،
غذای اضافی برای سه تا رزمندهیگرسنه
دارید؟
صدرا: نگران نباش، برای ده تای شما هم
داریم!
ارمیا: خوبه! خیلی وقته غذای خونگی
نخوردن، روشون نمیشد بیان وگرنه
همهی آخر هفتهها اینجا بودن!
صدرا: ما که اهل تعارف نیستیم، چرا
نیومدن؟!
ارمیا: عادت نداریم خودمونو به کسی یا
جایی تحمیل کنیم؛ مهم نیست چند
سالمون باشه اما همیشه اون حس تنها
گذاشته شدن توی وجود ما باقیمیمونه،
برای آدمایی که توی خانواده بزرگ شدن،
شاید راحت باشه که جایی برن اما ما
فرق داریم، ما میترسیم از اینکه باز هم
خواسته نشیم!
محمد دستی به پشت ارمیا زد و گفت:
_قرار بود همگی برادر باشیم؛ قرار بود
خانواده بشیم، قرار بود برای هم
ِ پشت باشیم خجالت تو کار ما نیست.
صدرا: بریم که منتظر مائن،الان هم
پسرا میرسن.
همانطور که از پلهها پایین میرفتند
محمد گفت:
_صبح با من میای بریم بیمارستان تا
ببینم چه بلایی سر خودت آوردی!
ارمیا خندهای کرد و گفت:
در ادامه با ما همراه باشید ☂
シ︎ ❥︎ @yazainab314 ⇦🌻 🌿🌻 🌻🌿🌻 🌿🌻🌿🌻 🌻🌿🌻🌿🌻
🌻🌿🌻🌿🌻
🌿🌻🌿🌻
🌻🌿🌻
🌿🌻
🌻
༻﷽༺
#از_روزی_که_رفتی
#فصل_دوم
#قسمت_چهل_هفتم
_تخصصت قلبه آقای دکتر، قلب من
الاندر بهترین وضعیته؛ توی کار
همکارات سرک نکش که کلاهتون میره تو
هم ها!
در خانهی محبوبه خانم را که باز
میکردند، صدای زنگ خانه هم آمد
صدرا از همانجا گفت:
_من میرم در رو باز میکنم.
ارمیا که وارد شد آیه هنوز همانجا
نشسته بود. زینب روی پایش نشسته
و با دستهای کوچکش صورت مادر را
نوازش میکرد.
ارمیا که عاشقانههای مادری-دختری را
تماشا میکرد، قند در دلش آب میشد.
نگاه آیه که بالا آمد به چشمان ارمیا که
رسید، موجی از نگرانی به سمت ارمیا
پاشیده شد. ارمیا بیصدا لب زد:
_خوبم، نگران نباش!
به سمت آیه رفت و تا کنارش روی مبل
نشست، در باز شد و مسیح و یوسف
وارد شدند. صدای سر و صدای پسرها که
در خانه پیچید محبوبه خانم گفت:
_خدایا شکرت که توی این خونه هم
صدای شادی پیچید!
صدرا رو به مادرش کرد و گفت:
_بیا مامان، بیا گوش اینا رو بپیچون که
پسرای ناخلف شدن!
یوسف صدرا را نمایشی هل دادوگفت
بهتون میزنی؟
_مگه چیکار کردیم؟ شما چرا توی این
مدت اینجا نمیومدید؟
صدرا: اینا خجالت میکشیدن بیان اینجا،
خودت بیا گوششون رو بپیچون!
محبوبه خانم که غم در چشمانش نشسته
بود با لحن غم انگیزی گفت:
ِ _شما که هستید زندگی رنگ زنده بودن
میگیره، شما که میرید، روح زندگی میره؛
هر وقت تونستید بیایید، شما هم برام
مثل سینا و صدرا هستید!
آه کشید و ادامه داد:
_حالا هم بیایید سر سفره غذا سرد شد!
در ادامه با ما همراه باشید ☂
シ︎ ❥︎ @yazainab314 ⇦🌻 🌿🌻 🌻🌿🌻 🌿🌻🌿🌻 🌻🌿🌻🌿🌻