فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#استوری📲
هیهاتکهتنهابگذاریمتورا...(:
#رهبࢪمونھ🤞🏻
★ به «تــمـــدن ســـازان 🕊
نــســـلـــ ظــهــور🌕» بپیوندید★
↓. 💎 .↓
@yazainab314
گاه دلم سوی نجف، گاه رود غدیر خم
این دلِ دیوانهی من به جستجوی حیدر است!
<۴روزتاعیدعاشقے>
#غدیر #علوینشانیم
4️⃣روزتاعیدغدیر😍🔰
#روزشمارغدیر
@yazainab314 🌻
کربلاییمحمدحسین_حدادیان_برگ_از_درخت_نمیافتد_بیاجازهاش_.mp3
11.4M
🔊 #صوتی ؛ #شور زیبا
📝 برگ از درخت نمیافتد بیاجازهاش ...
👤 کربلایی #محمدحسین_حدادیان
🌺 ویژه #عید_غدیر
★ به «تــمـــدن ســـازان 🕊
نــســـلـــ ظــهــور🌕» بپیوندید★
↓. 💎 .↓
@yazainab314
Hanif_Milad_emam_Hadi_2.mp3
2.96M
|⇦• #سرود زیبا ویژۀ میلاد امام هادی علیه السلام به نفسِ حاج حنیف طاهری •✾•
┅═┄⊰༻🌼༺⊱┄═┅
امام هادی علیه السلام:
مردم در #دنیا به وسیله ثروت و تجمّلات شهرت می یابند ولی در #آخرت به وسیله اعمال محاسبه و پاداش داده خواهند شد.
🆔 @yazainab314
سوال یک دختربچه ۹ساله شیعه ازمدیر خود که باعث شد تمام کارشناسان شبکه های وهابی جوابی بجز سکوت برایش نیافتند:*
ما درکلاس ۲۴نفر هستیم،معلم ما وقتی میخواد از کلاس بیرون بره
به من میگه:
خانم محمدی،شما مبصر باش تا نظم کلاس بهم نریزه...
و به بچه ها میگه:
بچه ها،گوش به حرف مبصر کنید،تا من برگردم...
حالا شما میگید پیامبر(ص) از دنیا رفت و کسی را به جانشینی خودش انتخاب نکرد؟
آیا پیامبر(ص) به اندازه معلم ما بلد نبود یک مبصر و یک جانشین بعد از خودش تعیین کند که نظم جامعه اسلامی به هم نریزد؟؟؟
*جواب مدیر اهل سنت به دانش آموز شیعه:*
برو فردا با ولیات بیا کارش دارم!!!
دانش آموز رفت و فرداش با دوستش اومد!!!
*مدیرگفت:*
پس چرا ولیتو نیاووردی؟
مگه نگفتم ولیتو بیار؟
*دانش آموز گفت:*
این ولیه منه دیگه...
*مدیر عصبانی شدوگفت:*
منظور من از ولی سرپرسته،پدرته، تو رفتی دوستتو آوردی؟
*دانش آموز گفت:*
نشد دیگه...
اینجا میگی ولی یعنی سرپرست...
پس چطور وقتی پیامبر میگه این علی ولی شماست میگید معنی ولی میشه دوست!!!!!!!!👌🏻
*بنازم به این بچه شیعه* 👏🏻👏🏻
اگر شیعهای و عاشق علی و ولایت علی هستی تا میتونی این مطلب رو ارسال کن
*یـــــــــــــــــاعلـــــــــــــــــــــــــــــی*
@yazainab314 🌷
#دیوارنگاره | عشق علی
🔻 عشق علی زینت عالم شده
◽️خوشرویی و لباس نیکو بر تن کردن، اطعام نمودن و هدیه دادن، دعا و صله رحم از اعمال محبین #امیرالمؤمنین در عید غدیر است.
★ به «تــمـــدن ســـازان 🕊
نــســـلـــ ظــهــور🌕» بپیوندید★
↓. 💎 .↓
@yazainab314
دعوا شده بود👊
آقا امیرالمومنین(ع)💫 رسید
گفت:آقای قصاب بذار بره!
قصاب گفت به تو ربطی نداره ودستشو برد بالا محکم گذاشت تو صورت حضرت علی(ع)😱
آقا سرشو انداخت پایین و رفت
(زمان خلافت)🍃
مردم ریختند و گفتند فهمیدی کیو زدی؟!
قصاب گفت نه فضولی میکرد زدمش
گفتند زدی تو گوش حضرت علی(ع)خلیفه مسلمین💪👑
قصاب ساتور رو برداشت ودستشو قطع کرد🔪
گفت دستی که بخوره توی صورت حضرت علی (ع) مال من نیست...
جیگرشو داری یه چیزی بهت بگم؟؟؟
امام زمان(ع)فرمودند:
باهرگناهی که میکنی یه سیلی تو صورت من !!!😭😫💔
@yazainab314 🌺
🌻🌿🌻🌿🌻
🌿🌻🌿🌻
🌻🌿🌻
🌿🌻
🌻
༻﷽༺
#فصـل_دوم
#قسمـت_هفـتـاد_چهار
#از_روزی_که_رفتی
خدا بهم آیه ای رو داد که چادرش قید و بند داره! آیه ای که نمازش تماشا داره، آیه ای که لبخندش محجوبانه ست و صدای قهقهه هاش گوش فلک
رو کر نمیکنه؛ آیه و زینب همه آرزوی منن!
حاج یوسفی: دوست داشتن و بیتابی ها تو دیدم که این برام عجیبه، اونهمه عشق برای زنی که بچه داره؟
ارمیا کلافه شد: بچه داره، جذام که نداره حاجی!
حاج یوسفی: یه روزی همین بچه پشیمونت میکنه!
ارمیا: همین بچه باعث شد دل مادرش با دل من راه بیاد، من آیه رو از زینب دارم و اینو میدونم که اگه زینب نباشه دنیا رو نمیخوام؛ من عاشق
این مادر و دخترم!
زینب خودش را بیشتر به ارمیا چسباند و توجه ارمیا را بخود جلب کرد.
زینب لب ورچیده بود و او را نگاه میکرد. ارمیا سرش را بلند کرد و دید همه ساکت نشسته و بدون توجه به غذاهایشان به آنها نگاه میکنند.
تنها آیه بود که چشمانش به بشقابش میخ شده بود؛ انگار بدون توجه صدایش بالا رفته بود و همه متوجه شده بودند.
ارمیا لب به دندان گرفت و با درد چشمهایش را بست و دقایقی بعدگفت:
_آیه!!!
آیه تکان نخورد... زینب هقهق کرد، طفلکش ترسیده بود. صدای هقهق زینب که بلند شد، آیه نگاهش را تا دخترش بالا آورد. دستانش را برای
دخترش باز کرد و زینب از روی پای ارمیا بلند شد و از روی سفره گذر کرد و خود را در آغوش مادر انداخت، آیه دخترش را نوازش میکرد.
حاج خانم گفت:
_حاج یوسفی منظوری نداشت؛ تو رو خدا ببخشید!
ارمیا بلند شد و سفره را دور زد. رها از کنار آیه بلند شد و ارمیا جایش نشست. مریم با تعجب نگاهشان میکرد. ارمیا آرام گفت:......
در ادامه با ما همراه باشید ☂
シ︎ ❥︎ @yazainab314 ⇦🌻 🌿🌻 🌻🌿🌻 🌿🌻🌿🌻 🌻🌿🌻🌿🌻
🌻🌿🌻🌿🌻
🌿🌻🌿🌻
🌻🌿🌻
🌿🌻
🌻
༻﷽༺
#فصـل_دوم
#قسمـت_هفتـاد_پنج
#از_روزی_که_رفتی
_تو و زینب آرزوی من بودید و هستید؛ اینجوری بغض نکن، منو شرمنده ی سیدمهدی نکن!
دستش را روی موهای زینب کشید و گفت:
_گریه نکن عزیز بابا... گریه نکن دردونه؛ بیا بغل بابا!
زینب بیشتر به آیه چسبید. صدای ارمیا را بغض گرفت:
_آیه ببخش؛ آیه بغض نکن... زینب دخترمه! از روزی که به دنیا اومد همه ی دنیام شده... آیه... بانو! این گریه های زینب منو میکشه؛ من
بغض یتیمی رو خوب میشناسم! من هقهق های بیپناهی رو خوب میشناسم؛ آیه... تقصیر من چیه که اینجوری نگاه ازم میگیری و لب میگزی؟
نگاه آیه که بالا آمد... اشک چشمانش که جوشید، دستهای ارمیا مشترک باشی و بغض و اشک شد.
درد دارد بیپناهی را در چشمان بانویت ببینی و دلت مرگ نخواهد... آیه غریب مانده بود! آیه هوای سیدمهدی را کرده بود؛ گاه آیه بودن سخت است و گاه آیه ماندن سختتر.
بغضش را فروخورد... آیه بود دیگر؛ دوست داشت که کوه باشد برای دخترکش! حاج علی محکم بودن را یادش داده بود.
سیدمهدی مرد بودن را یادش داده بود. آیه بلد بود که پشت دخترکش باشد. لبخند زد و گفت:
_غذا سرد شد، چرا همه منو نگاه میکنید! حاج آقا یه حرف حقی زده؛
هرکس دیگه هم بفهمه همینو میگه، چرا تعجب کردید؟
و دست برد و قاشقش را برداشت و کمی غذا در دهان زینبش گذاشت و صورتش را بوسید و گفت:
_تو چرا گریه میکنی مامان جان؟ با تو نبودن که!
زینب چشمان آیه وارش را به ارمیا دوخت و معصومانه با بغض سوال کرد:
_بابا؟!
ارمیا با بغضش لبخند زد: ......
در ادامه با ما همراه باشید ☂
シ︎ ❥︎ @yazainab314 ⇦🌻 🌿🌻 🌻🌿🌻 🌿🌻🌿🌻 🌻🌿🌻🌿🌻
🌻🌿🌻🌿🌻
🌿🌻🌿🌻
🌻🌿🌻
🌿🌻
🌻
༻﷽༺
#فصـل_دوم
#قسمـت_هفتــاد_شش
#از_روزی_که_رفتی
_آره عزیزم... آره قربون چشمات بشم، گریه نکن نفس بابا!
زینب به آغوشش رفت و خود را به آغوش پدر انداخت.
حاج یوسفی گفت:
_شرمنده دخترم، نمیخواستم ناراحتت کنم؛ فقط برام عجیب بود و ناگهانی!
آیه با سری پایین گفت:
_شما حرف بدی نزدید، چرا شرمنده باشید؟
سکوت بدی بود. آیه غذایش را با بغض میخورد. نگاه از همه گرفته بود...
ارمیا به زینب غذا میداد و راه گلوی خودش بسته بود. محمد کلافه بود، صدرا عصبانی بود، مسیح چیزی ته دلش میسوخت، یوسف از درد ارمیا
درد داشت، رها با بغض آیه بغض کرده بود، سایه اشک چشمانش را پس میزد، مریم معذب شده بود...
مهدی از آغوش پدرش بیرون آمد و به
سمت زینب رفت و آبنبات چوبیش را به سمت زینب گرفت، همان آبنباتی که صبح خریده بودند و زینب سهم خودش را خورده بود و با زور
میخواست مال مهدی را بگیرد؛ همان که از صبح چندبار سرش با هم دعوا کرده بودند. به سمت زینب گرفت و گفت:
_گریه نکن؛ مال تو... من نمیخوام!
زینب دستش را دراز کرد که آن را بگیرد، مهدی آن را عقب کشید و گفت:
_دیگه گریه نمیکنی؟
زینب گفت:
_نه!
و اشکهایش را پاک کرد؛ مهدی آبنبات چوبی را به دست زینب داد و دوید و خود را در آغوش رها انداخت. رها صورت پسرک مهربانش را بوسید...
پسری که طاقت گریههای همبازیش را نداشت؛ شاید مهدی هم درد زینب را حس کرده بود.
در ادامه با ما همراه باشید ☂
シ︎ ❥︎ @yazainab314 ⇦🌻 🌿🌻 🌻🌿🌻 🌿🌻🌿🌻 🌻🌿🌻🌿🌻
🌻🌿🌻🌿🌻
🌿🌻🌿🌻
🌻🌿🌻
🌿🌻
🌻
༻﷽༺
#فصـل_دوم
#قسمـت_هفـتـاد_هفت
#از_روزی_که_رفتی
غذا در سکوت سردی به پایان رسید. سفره را جمع کرده، ظرفها را شستهو جابه جایی ها انجام شد.
محترم خانم، زن حاج یوسفی، در تدارک میوه و
چای بود که آیه ای که از آنموقع به کسی نگاه نکرده بود به سایه گفت:
_به محمد میگی بریم حرم؟
سایه سری تکان داد و به سمت محمد رفت... محمد نگاه نگرانی به زن برادرش انداخت و به همسرش گفت:
_باشه، آماده بشید بریم.
بعد رو به صدرا کرد و گفت:
_ما داریم میریم حرم!
صدرا گفت:
_ما یعنی کیا؟
محمد: من و همسرم و زنداداشم!
زنداداشم را که میگفت نگاهش را به ارمیا دوخت. درد بدی در سینه ی ارمیا پیچید. هرچه سعی میکرد به آیه نزدیکتر شود، بدتر میشد.
حالاحتی نگاهش را از همه دریغ میکرد؛ حتی با او سخن نمیگفت. درد داشت اما گفت:
_بدون من زنمو کجا میخوای ببری؟ بدون رضایت شوهر؟ تا جایی که من میدونم اسلام روی رضایت شوهر خیلی تاکید داره برادر شوهر!
برادر شوهر را در جواب زنداداش گفتن محمد گفته بود. محمد هنوز هم عموی زینبش بود...
محمد هنوز هم به آیه وصل بود... محمد هنوز هم همان کسی بود که باید با آیه ازدواج میکرد و جای برادرش را میگرفت و اینها هنوزهایی بود که روح ارمیا را میخورد.
آیه چادر سیاهش را سرش کرد و چادر گلدارش را تا کرد و روی چمدانش گذاشت. لباسهای زینب را عوض کرد و چادر عربی کوچکش را روی
سرش گذاشت.
وقتی از اتاق خارج میشدند ارمیا مقابلشان بود:
_کجا میرید؟
در ادامه با ما همراه باشید ☂
シ︎ ❥︎ @yazainab314 ⇦🌻 🌿🌻 🌻🌿🌻 🌿🌻🌿🌻 🌻🌿🌻🌿🌻
شهدا هيچ وقت نماز اول وقت رو ترك نميكردن.
#نماز_سرد_نشه_مسلمون 🌱📿
#افق_بيرجند
♦️ #ساعت_هشت_عاشقی
🔸️️ساعت هشت هر شب و یک قرار
🔹️دو قطره اشک به چشم و دعای اذن دخول
🔹️اجازه میدهی ای هشتمین نگار رسول؟
🔸️ألسَّلٰامُ عَلَیکَ یٰا عَلی ابنِِ موسی الرّضٰآ المُرتَضٰی(علیه السلام)
シ︎ ❥︎ @yazainab314 ⇦
تـمَـدُّن سـازانِـ نـسـلِ ظُهـور
♦️ #ساعت_هشت_عاشقی 🔸️️ساعت هشت هر شب و یک قرار 🔹️دو قطره اشک به چشم و دعای اذن دخول 🔹️اجازه مید
² دقیقه تاخیر 🤭
اما مهم اینه که توی هر زمان و هر مکانی یاد ایشون باشیم 🤩