eitaa logo
تـمَـدُّن سـازانِـ نـسـلِ ظُهـور
1.2هزار دنبال‌کننده
15.3هزار عکس
6.3هزار ویدیو
429 فایل
هُوَالرَّزّاق 🌸🍃گـروه فرهنگـی_اجتماعی تمـدن سـازان نسـل ظـهـور🍃🌸 سخنی وحرفی درخدمتیم👇 @yazahra4565 @nega_r83 📱پیجمون در اینستاگرام yazainab314 📢شرایط کپے ،تب و کارهای صورت گرفته شده @dokhtaran_Nassle_Zohor 🛍 کانال فروشگاه نسل ظهور @nassle_zohorr
مشاهده در ایتا
دانلود
🌻🌿🌻🌿🌻 🌿🌻🌿🌻 🌻🌿🌻 🌿🌻 🌻 ༻﷽༺ مسیح: به کمکت نیاز دارم، میای؟ باید یکی پیگیر کارای کلانتری و شکایت بشه! صدرا: باشه میام، آدرس بده! مسیح: جبران میکنم! صدرا: تو چرا؟ مسیح سکوت کرد و بعد از چند ثانیه سکوت گفت: _آدرس رو برات میفرستم، خداحافظ. و تماس را قطع کرد. صدای باز و بسته شدن در آمد و محمد که پرسید: _چیشد دکتر؟ مسیح برگشت و قدم هایش شتابان شد و تمام وجودش گوش که دکتر گفت: _خدا رو شکر از اسیدی استفاده کردن که زیاد قوی نبوده! آسیب جدی نیست، اما شدیده. اینکه سریع صورتش رو با آب شستشو دادین باعث شد که کمتر آسیب ببینه. پلکهاش آسیب دیده و به هم چسبیده و پوست صورتش سوخته. نیاز به جراحی پلاستیک داره. محمد: همینجا انجام میشه یا باید ببریمش تهران؟ دکتر: اگه توانایی انتقالش رو دارید ببرید تهران بهتره! محمد: آسیب‌دیدگی جدی دیگه ای نداره؟ بدجوری کتک خورده بود. دکتر: یکی از دنده هاش شکسته و خونریزی داخلی داره که الان دارن آماده عملش میکن؛ ما به این مشکلات رسیدگی میکنیم تا کارای انتقالش رو انجام بدید. بهتره هرچه زودتر عمل بشه! محمد تشکر کرد و تلفن همراهش را برداشت تا با چند نفر از همکارانش تماس بگیرد، باید سریعتر اقدام میکرد. مسیح کلافه بود؛ خدایا... این چه بازی‌ای است که آغاز شده؟ مگر گناهش چه بود؟ ارمیا خطاب به مسیح گفت: ...... در ادامه با ما همراه باشید ☂
シ︎ ❥︎ @yazainab314
🌻 🌿🌻 🌻🌿🌻 🌿🌻🌿🌻 🌻🌿🌻🌿🌻
🌻🌿🌻🌿🌻 🌿🌻🌿🌻 🌻🌿🌻 🌿🌻 🌻 ༻﷽༺ _باید سریعتر جمع وجور کنیم که بریم. زودتر برسیم تهران بهتره؛ باهلیکوپتر انتقالش میدیم که زود و راحت برسه، این کارا برای محمده؛ صدرا هم بمونه بعد از انجام کارا با هواپیمایی، قطاری، چیزی بیاد... تا با زن و بچه راه بیفتیم طول میکشه، بهتره بریم، زودتر حرکت کنیم! مسیح گفت: _باشه! بریم؛ اما به محمد بگو هرچی شد بهمون زنگ بزنه، هنوز تو اتاق عمله. ارمیا دست روی شانه‌ی برادرش گذاشت: _توکلت به خدا باشه! مسیح نگاه گنگش را به ارمیا دوخت و لبخند روی صورت ارمیا که اطمینان میداد که انتخاب خوبی کرده‌ای برادر! مسیح کلافه دست روی صورتش کشید و گفت: _خدا بخیر بگذرونه! ************************ وقتی وارد بزرگراه گرمسار شدند، همه خسته بودند. محمد اطلاع داده بود که عمل تمام شده و کارهای انتقال و گرفتن هلیکوپتر انجام شده و حرکت کرده‌اند. صدرا به شکایت رسیدگی کرده و با یکی از دوستانش که در مشهد وکالت میکند صحبت کرده بود که پیگیر کارها باشند؛ آنها هم تا ساعتی دیگر برای تهران پرواز داشتند. عجب ماه عسلی شده بود این ماه عسل... عجب زیارتی شده بود این زیارت... خدایا دیگر چه قصه‌ای را شروع کرده‌ای؟! چقدر شبیه آن سفر شمال شده بود که سیدمهدی رفت و ارمیا آمد... ************************** مریم که هوشیار شد، درد داشت؛ چشمانش باز نمیشد و صورتش میسوخت؛ قفسه ی سینه‌اش درد داشت و شکمش میسوخت... درد داشت و یاد مادر و بچه‌ها بود. محمدصادقش چه می کرد؟ زهرای کوچکش کجا بود؟ چقدر خوابیده بود؟غذا چه میخوردند؟ باید برایشان ....... در ادامه با ما همراه باشید ☂
シ︎ ❥︎ @yazainab314
🌻 🌿🌻 🌻🌿🌻 🌿🌻🌿🌻 🌻🌿🌻🌿🌻
🌻🌿🌻🌿🌻 🌿🌻🌿🌻 🌻🌿🌻 🌿🌻 🌻 ༻﷽༺ غذا میپخت؛ باید به حاجی یوسفی کمک میکرد! چرا اینقدر درد داشت؟ چه شد آن روز در کوچه؟ ناله ای از دهانش بیرون آمد که صدای زنی را شنید: _مریم جون، به هوش اومدی عزیزم؟ درد داری؟ مریم به سختی گفت: _آب... خودش هم نفهمید که صدایش را شنیده و فهمیده بود چه میگوید یا نه اما چند قطره آب در دهانش ریخته شد. هوشیاری اش بالاتر می آمد و ذهنش به کار افتاده بود. سعی میکرد با بیحالی کنار بیاید و زودتر هوشیار شود. به سختی مغزش را بیدار نگه داشته و سعی میکرد موتورآن را روشن کند. مریم: تو کی هستی؟ -من سایه ام! منو یادت میاد؟ مریم: سایه؟ ُ _آره! خونه حاج آقا یوسفی؛ اون شب تب کرده بودی، برات سرم وصل کردم، یادت میاد؟ مریم: یادمه، چیشده؟ چرا چشمام بسته ست؟ _الام دکتر میاد باهات صحبت میکنه! مریم: درد دارم! _الان بهشون میگم! صدای پا آمد و بعد دری که باز و بسته شد. خدایا چه شد؟ ذهنش بهترفعالیت میکرد و خاطرات به ذهنش میآمد. زنانی که به او حمله کردند، حرف هایشان، کتک هایی که خورده بود و در آخر دستی که موهایش را کشید و چیزی که بر صورتش ریخته شد و سوزش عجیب صورتش... خدایا... چه بر سرش آمده بود؟ در ادامه با ما همراه باشید ☂
シ︎ ❥︎ @yazainab314
🌻 🌿🌻 🌻🌿🌻 🌿🌻🌿🌻 🌻🌿🌻🌿🌻
♦️ 🔸️️ساعت هشت هر شب و یک قرار 🔹️دو قطره اشک به چشم و دعای اذن دخول 🔹️اجازه می‌دهی ای هشتمین نگار رسول؟ 🔸️ألسَّلٰامُ عَلَیکَ یٰا عَلی ابنِِ موسی الرّضٰآ المُرتَضٰی(علیه السلام) シ︎ ❥︎ @yazainab314
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
°•📕📌•° ✨ استاد‌پناهیان‌میگفتن: همـه‌بدۍ‌هات‌رو‌به‌خدا‌بگو🌱 وقتـے‌بدۍ‌هات‌رو‌بگۍ‌خُد‌اواسه‌ تک‌تکش‌کمکت‌میکنه‍.. :)💛!' 📌 ⃟📕 ‍‎‌‌‎ ━━═━━⊰❀🦋❀⊱━━═━ @yazainab314 💜
📍 👥 نصیحت در جمع نصیحت چیز خوبی است که بعضی می خواهند چهره آن را خراب کنند. اما باید راه و روش آن را بلد باشیم. مثلا کردن دوست خود در میان جمع، کار درستی نیست، چرا که دیگر نوعی است است نه نصیحت. علی علیه السلام می فرماید: نصحک بین الملا تقريع! نصیحت تو در ملأعام، نوعی سرکوفت است. "^" https://eitaa.com/yazainab314 "^"
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
••• ♥️⃝🕊••• آسموني‌شدن‌نہ‌بال‌میخواد💔 ونہ‌پر. دݪي‌میخواد بہ‌وسعت‌خودآسمون. مࢪدان‌آسموني‌باݪ‌پࢪوازنداشتن ، تنہابہ‌ندايِ‌دݪشون ݪبیڪ‌گفتندوپࢪیدن☺️••• •♡@yazainab314♡•
😌💛 . . حجاب بہ معناے چادر نیست؛ حجاب‌به معناے پوشیدن سالم‌است؛❤️ نہ ‌پوشیدگے ڪہ از نپوشیدن بهتر است... !☹️ .@yazainab314.
به نام یگانه معمار هستی 🌱
♥️ دنیای ما دیگر چیز با ارزشی ندارد برای امید داشتن... که صبح ها به امیدش برخیزی ... من تنها به امید سلام به شما هر روز صبح چشم باز می کنم.... 🦋 صبحت بخیر آقا 🦋 🌸 اللهم_عجل_لولیک_الفرج 🌸
シ︎ ❥︎ @yazainab314