eitaa logo
تـمَـدُّن سـازانِـ نـسـلِ ظُهـور
1.2هزار دنبال‌کننده
15.3هزار عکس
6.3هزار ویدیو
429 فایل
هُوَالرَّزّاق 🌸🍃گـروه فرهنگـی_اجتماعی تمـدن سـازان نسـل ظـهـور🍃🌸 سخنی وحرفی درخدمتیم👇 @yazahra4565 @nega_r83 📱پیجمون در اینستاگرام yazainab314 📢شرایط کپے ،تب و کارهای صورت گرفته شده @dokhtaran_Nassle_Zohor 🛍 کانال فروشگاه نسل ظهور @nassle_zohorr
مشاهده در ایتا
دانلود
••••••••✨🌙 جلسه 4⃣4⃣ مبحث شیرین و مهم 🌿 ✨🌙••••••••
اول یه صلوات برای سلامتی امام زمان "عجل الله" بفرستیم 🌱
کنترل ذهن این قدرت رو به آدم میده که بتونه به یه موضوعی کنه.
واقعا سخته که آدم بخواد حتی به یه موضوع خوب هم خیلی توجه کنه. یه لحظه توجه میکنه ولی زود میپره!
🔶یه جلسه سخنرانی یا روضه میره و کلی حرف خوب میشنوه و متحول میشه. توجهش به حرفایی هست که شنیده
بله این توجه خیلی خوب و انسان سازه ولی معمولا ماها خیلی زود از دستش میدیم.☺️ اگه کسی کنترل ذهنش رو به دست بگیره میتونه به موضوعات مهم توجه کنه.
یه جلسه روضه که میره به اندازه چند سال متحول میشه و عمرش رو برای رسیدن به لذت های برتر قرار میده نه لذت های سطحی. خلاصه همه جا این آدم میتونه موفق عمل کنه.
یه سوال؟ ✴️ به نظرتون قدرت کنترل ذهن در بهترین جایی که میتونه استفاده بشه کجاست؟
در چه موقعیتی آدم میتونه خیییلی استفاده کنه از کنترل ذهنش؟ بله بهترین جایی که کنترل ذهن توی اون استفاده میشه سر هست.
✅ وااااقعا چقدر میتونه توجه در نماز برای زندگی انسان موثر باشه. یه دعا بکنم همین اول: 🌹 خدایا یه نماز با توجه نصیب و روزی ما بفرما....
در روایت میفرماید اگه کسی دو رکعت نماز با توجه بخونه خدا بهشت رو براش واجب میکنه! فقط دو رکعت!!!! 🔹 بحار الانوار، ج ,84 ص 249
دیگه خودتون بببینید که ما در هر شبانه روز داریم به خاطر بی توجهی چه چیزایی رو از دست میدیم... ⭕️ فقط روز قیامت باید نشست و حسرت این روزها رو خورد. این روزهایی که همینجوری دارن میان و میرن ....
یه روایت دیگه هم براتون بخونم، لذتش رو ببرید و حسرتش رو اگر توفیق چنین نماز خوندنی رو نداشتیم: 🌺 پیامبر نازنین اسلام میفرماید: اذا قام العبد الی الصلوة فکان هواه و قلبه الی الله تعالی انصرف کیوم ولدته امه...
❤️ وقتی که بنده خدا برای نماز می ایسته و قلب و تمایلش به خدا باشه، از نماز خارج میشه مثل کسی که تازه به دنیا اومده باشه و هیچ گناهی نداشته باشه... 🔹محجة البیضاء، ج 1، ص 382
ببینید اینجا میفرماید خدا رو داشته باشه. مگه ماها خدا رو دوست نداریم؟ ✅ چرا! اتفاقا هممون خدا رو خیلی دوست داریم. حالا بماند گاهی شیطونی گولمون میزنه! ولی در کل هممون خدا رو دوست داریم.
پس چرا به نماز عالی نمیرسیم؟ 💢 چون موقع نماز نمیکنیم به این که ما خدا رو دوست داریم و مهمتر از اون خدا هم ما رو دوست داره...
ما در نماز فقط اگه بتونیم به این فکر کنیم که خدا رو دوست داریم و خداوند متعال هم ما رو خیییییلی دوست داره میتونیم به نماز با توجه برسیم.... این موضوع رو تمرین کنید.👌
✨ اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم ✨
درس امروز به پایان رسید مهربونآ🤩🌸 ان شاءالله با دقت فراوان مطالب رو بخونید💛 موفق باشیم همگی 💪🏻🤝🏻
رفقآ سوالی چیزی داشتید من اینجام🤓👇🏼 @yazahra4599 🦋
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌻🌿🌻🌿🌻 🌿🌻🌿🌻 🌻🌿🌻 🌿🌻 🌻 ༻﷽༺ جان من!همسفرم! چه شده که بال گشودی؟ آیه ات را ندیدی؟ چرا نه تو مرا میبینی و نه سید مهدی مرا دید؟ چرا همه ی شما در نهایت خودخواهی شاپرک های زندگی ام میشوید و به محض دیدِن نور، پرکشیده و به آسمان میروید؟ ارمیای من!تو که مرد بودی! تو که مردانه قول دادی پای دخترکمان بمانی، پای احساست به من بمانی! مرد باش و مردانه بمان. سایه ی سرم باش. تو که سایه باشی، خورشیِد روزگار از پسِ من بر نمی آید... تو که سایه باشی، در اماِن احساست زندگی ام را میگذرانم. به سایه ات راضی ام مرد! فقط بمان!برای من. برای زینبم. برای ایلیایت. بمان آرزوهای زینب. بمان اسطوره ی ایلیا. بمان آراِم جانم... صدای ارمیا آیه را از سخت ترین روز زندگی اش بیرون کشید: کجایی بانو؟ غرق شدی؟ آیه شربتش را سر کشید و وارد اتاق شد. همانطور که چادرش را از سرش برداشته و تا میکرد گفت: غرق اون روزا شدم. ارمیا با لبخند همیشگی اش ابرویی بالا انداخت: کدوم روزا جانان؟ جانات بودن را دوست دارم. جاناِن تو بودن به جانم جان میدهد... آیه: اون شب و تیراندازی! برای اولین بار صدای اسلحه رو از نزدیک میشنیدم. ارمیا به سختی لبخندش را حفظ کرد: ترسناک بود؟ آیه: به این فکر میکنم که اگه مانعت نمیشدم تا جواز اسلحه بگیری، اینجوری نمیشد. چقدر گفتی و من نذاشتم. اون شب اگه اسلحه داشتی، اینجوری نمیشد. تو قهرمان تیراندازی بودی، رو دستت پیدا نمیشد! ارمیا دست آیه را در دست گرفت: بهش فکر نکن! تقدیر این بود. خداروشکر برای تو و زینبم اتفاقی نیفتاد! آیه: من نگران بچه ها بودم که گفتم نگیری!خودت میدونی بچه ها چقدر بازیگوشن!میترسیدم بالایی سر خودشون بیارن!هر بار که میبینمت، عذاب میکشم!وضع الانت تقصیر منه.... در ادامه با ما همراه باشید ☂ シ︎ ❥︎ @yazainab314 ⇦ 🌻 🌿🌻 🌻🌿🌻 🌿🌻🌿🌻 🌻🌿🌻🌿🌻
🌻🌿🌻🌿🌻 🌿🌻🌿🌻 🌻🌿🌻 🌿🌻 🌻 ༻﷽༺ ارمیا اخم کرد: برای همین خواستم برم آسایشگاه!آیه تقصیر تو نیست!تقدیر منه!تقدیر تویه! ما اینو پذیرفتیم!جانان!من راضی ام به رضای خدا، راضی ام از بودنت، فقط شرمنده تو و حاج بابا و بچه هام که سختیا رو دوش شماست! آیه: تو باش!من خودم کنیزیتو میکنم!من طاقت از دست دادنت رو ندارم. زینب سادات که تازه از دانشگاه رسیده بود، سرش را داخل اتاق برد: لیلی مجنون، رخصت میدین؟میخوام به باباجونم سلام کنم. آیه به سرِ داخل اتاق آمده و چشمان بسته و بدِن بیرون اتاق مانده زینبش انداخت. خندید: حالا چرا چشمات بسته است؟ زینب با لبخند، لای یک پلکش را باز کرد: آخه اجازه ی ورود نگرفته بودم! ایلیا از پشت سر زینب را هل داد و دوتایی وارد اتاق شدند: من گشنمه!خانومم که تشریف آورد! مامان زهرا میزو چیده ها! آیه بلند شد و رو به ایلیا گفت: ویلچر بابا رو بیار! ایلیا با کمک آیه، ارمیا را روی ویلچر گذاشتند. لحظه ی آخر ایلیا خیلی نامحسوس شانه ی پدر را بوسید. ارمیا و آیه متوجه شدند اما به روی ایلیا نیاوردند. پسر نوجوانشان کمی از محبت کردن، خجالت میکشید اما، عاشق اسطوره اش بود...چند روزی بود که زینب سادات در خود خموده و غمگین بود. ارمیا غم را در چشمان دخترکش میدید. آیه نگاه نگرانش پی زینبش میرفت. ارمیا کمی میترسید. به یاد داشت بار قبل را که زینب اینگونه شده بود... زینب سادات چند روزی بود که گوشه گیر شده بود. ارمیا بیشتر وقتش را بیرون از خانه بود. با بالا رفتن سن و سابقه و بیشتر شدن مسئولیت هایش، وقت کمتری را به آیه و بچه ها اختصاص میداد. گاهی چند روزی میشد که بچه ها را نمیدید. زود از خانه میرفت و دیر باز میگشت. بازدید و سفرهای کوتاه مدتش به این سو و آن سوی کشور، باعث شده بود از خانواده فاصله گرفته و همه ی مسئولیت ها بر دوش آیه باشد. در ادامه با ما همراه باشید ☂ シ︎ ❥︎ @yazainab314 ⇦ 🌻 🌿🌻 🌻🌿🌻 🌿🌻🌿🌻 🌻🌿🌻🌿🌻
🌻🌿🌻🌿🌻 🌿🌻🌿🌻 🌻🌿🌻 🌿🌻 🌻 ༻﷽༺ آیه ای که شکوه نداشت، گلایه نمیکرد، نق نمیزد، قهر نمیکرد. آیه ای که صبور بود، بردبار بود، عاقل بود، درایت داشت. آیه ای که قرار بود بار زندگی را روی دو ِش ارمیا بگذارد اما بارِ زندگی ارمیا را هم به دوش میکشید. آیه بود و درخواست های پی در پی مردم. پسر همسایه سرباز میشد، سراغ آیه می آمدند، خواهر زاده ی همسایه ی حاج علی در بازداشتگاه بود، به سراغ آیه می آمدند. بچه ی خواهر شوهر همکلاسی ایلیا میخواست دانشگاه افسری برود، سراغ آیه می آمدند. همه با ربط و بی ربط به سراغ آیه می آمدند. ارمیا به یاد داشت آن روز را که بعد از مدتها روز جمعه نهار را با هم میخورند. ایلیا دائم خود را به ارمیا میچسباند و میخواست سهم بیشتری از این بودنها را نصیب خود کند. زینب سادات اخم کرده و حرف نمیزد. ارمیا خطاب قرارش داد: زینب بابا تو فکره!چی شده شما حرف نمیزنی؟ زینب سادات پوزخندی زد: ایلیا که عین رادیو حرف میزنه. شما هم که سرتون شلوغه وقت ندارین! آیه به لحن حرف زدن زینب سادات اعتراض کرد: این چه طرز حرف زدن با پدرته زینب؟ زینب بر آشفت و از سر سفره بلند شد: پدر؟کدوم پدر؟ پدر من مرده ، این بابای ایلیاست نه من! چیزی در دِل ارمیا شکست. صدای شکستنش را آیه شنید: چی میگی زینب؟ ارمیا دست آیه را گرفت و او را به آرامش دعوت کرد: چیزی نیست آیه جان. بذار ببینم چی شده دخترم ناراحته! زینب دوباره صدایش را بالا برد: دخترت؟ کدوم دختر؟ من دخترزنتم! دختر تو نیستم!بابای من، بابای خود خواِه من، رفت و نگفت روزی که زنم شوهر کنه، تکلیف بچم چی میشه! در ادامه با ما همراه باشید ☂ シ︎ ❥︎ @yazainab314 ⇦ 🌻 🌿🌻 🌻🌿🌻 🌿🌻🌿🌻 🌻🌿🌻🌿🌻
🌻🌿🌻🌿🌻 🌿🌻🌿🌻 🌻🌿🌻 🌿🌻 🌻 ༻﷽༺ رو به آیه ادامه داد: اصلا اون که میخواست خودشو بکشه چرا بچه دار شدید،منو نکشتی؟چرا منو به دنیا آوردی؟به دنیا آوردی که تو خونه ی یک مرد دیگه بزرگ بشم؟ آیه هق هق میکرد. آخر، قضیه اش شده بود قضیه ی (آمد به سرم از آنچه میترسیدم). زینبی که پدرش را ندیده بود، اینجای قصه اش، کم آورد. کم آوردن که شاخ و دم ندارد. مثل همان روز هایی که آیه شکسته بود. همان روز هایی که ارمیا شکسته های آیه را بعد از سید مهدی دانه دانه پیدا کرد و به هم چسباند. ارمیا رو به آیه گفت: من و دخترم میریم بیرون. یک امانتی پیشت هست. وقتشه اونو بیاری. ارمیا این بار هم ستمکش این مادر و دختری شد که دل و دینش بودند. ارمیا پاکت را در جیبش گذاشت و رو به زینب گفت: برو آماده شو بریم. زینب خواست جوابی بدهد که ارمیا آهسته گفت: همین یکبار رو گوش کن. اگه پشیمون شدی، هر چی تو بخوای. زینب به اتاقش رفت. مانتو و شالش را سرش کرد. دستش به سمت چادرش رفت. مردد شد. دستش را پس کشید. شالش را عقب داد. به چادرش پشت کرد و رفت. مقابل ارمیا که ایستاد، ایلیا غیرتی شد: چادرت کو؟موهاتو بکن تو! زینب سادات گفت: نمیخوام. به تو چه؟ داشت بحث پیش می آمد که ارمیا دست زینب را گرفت و از خانه خارج شدند. ارمیا او را شماتت نکرد. ارمیا با لبخند نگاهش میکرد. سه ساعت در راه بودند. زینب ده دقیقه بیشتر بیدار نماند و خوابش برد. وقتی ارمیا ماشین را خاموش کرده و او را صدا زد، زینب هوشیار شد. نگاهش که به گلزار شهدا افتاد پوفی کرد: الان اومدیم اینجا چکار؟ ارمیا دستش را گرفت و دنبال خود کشید: غر نزن. بیا بریم کارت دارم. در ادامه با ما همراه باشید ☂ シ︎ ❥︎ @yazainab314 ⇦ 🌻 🌿🌻 🌻🌿🌻 🌿🌻🌿🌻 🌻🌿🌻🌿🌻
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
°°•🌱 پياده محضِ تسلايِ قلبِ خواهرتان، وظيفه بود بيایيم... ببخش جاماندیم... 😔😭 ‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌ ‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌ ‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌ シ︎ ❥︎ @yazainab314 ⇦ 🥺🖤
🎗معرفی کتاب : سرباز کوچک امام 🌀 گزیده ی متن: دشمن بعثی برای درهم شکستن مقاومت گروهی از ... 📌معرفی اجمالی کتاب 🔰شناسنامه کتاب 📚کتاب هایی با موضوع مشابه هفته دفاع مقدس گرامی باد🇮🇷✌️ シ︎ ❥︎ @yazainab314 ⇦ 🥺🖤
ازماڪھ گذشت الھے هیچکس از سفـــــرجانمونھ..... ۵ シ︎ ❥︎ @yazainab314 ⇦ 🥺🖤
🌸✨ ✨خدایا فردایی بهتر برای ما رقم بزن🤲🏻 الهی آمین🤲🏻 ✨خدایا ظهور امام زمان (عج)را نزدیک تر بفرما🤲🏻 الهی آمین🤲🏻 ✨خدایا شب مارا آرام و بی دردسر رقم بزن🤲🏻 الهی آمین🤲🏻 ✨خدایا این بیماری منحوس را از کشور ما بیرون کن🤲🏻 الهی آمین🤲🏻 ✨خدایا همه مریض های دنیا را شفا بده🤲🏻 الهی آمین🤲🏻 ✨خدایا آرزو های همه مارا برآورده کن🤲🏻 الهی آمین🤲🏻 🌙التماس دعا مارو از دعای خیرتان فراموش نکنید✨ 🌙گروه فرهنگی و اجتماعی تمدن سازان نسل ظهور ✨ نظری وسخنی اعتقادی ، پیشنهادی دارید ؟! ما در خدمتیم 👇 https://harfeto.timefriend.net/16313868595008 🌚  @yazainab314
↺پست های امࢪوز تقدیم بھ↶ شبتون فاطمے°• عشقتون حیـــ♥️ـــدࢪۍ مھࢪتون حسنے🌱•° آࢪزوتون هم حࢪم اࢪباب ان شاءالله💫°` یا زینب مدد... نمازشب ، وضو و نماز اول وقت یادتون نࢪه🤞🏻•• ♡➣ 🕊⃝⃡♡ تمدن سازان نسل ظهور 🕊⃝⃡♡ https://eitaa.com/yazainab314 زیاد مون کنید 😊❤️