سایر طبایع هم باید مراقب باشن که دچار اینجور بیماری های روحی نشن. بیماری هایی که به خاطر عدم کنترل ذهن به وجود میاد...
۶ مهر ۱۴۰۰
ان شالله از امروز مادرای بزرگوار و زن و شوهرهای گرامی دقت کنن که تا اونجا که میشه خطاهای همدیگه رو تغافل کنن و ندید بگیرن
بعد از یه مدت میبینید که چقدر مشکلاتتون حل میشه و زندگیتون لذت بخش شده...
کسانی که در زندگیشون تغافل کردن و نتیجه خوبش رو دیدن میتونن تجربه هاشون رو با ما در میون بذارن.👌
۶ مهر ۱۴۰۰
پایان جلسه باذکر صلوات
اللهم صل علی محمد وآل محمد وعجل فرجهم
۶ مهر ۱۴۰۰
هدایت شده از تـمَـدُّن سـازانِـ نـسـلِ ظُهـور
درس امروز به پایان رسید مهربونآ🤩🌸
ان شاءالله با دقت فراوان مطالب رو بخونید💛
موفق باشیم همگی 💪🏻🤝🏻
۶ مهر ۱۴۰۰
هدایت شده از تـمَـدُّن سـازانِـ نـسـلِ ظُهـور
رفقآ سوالی چیزی داشتید من اینجام🤓👇🏼
@yazahra4599 🦋
۶ مهر ۱۴۰۰
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
۶ مهر ۱۴۰۰
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
۶ مهر ۱۴۰۰
تـمَـدُّن سـازانِـ نـسـلِ ظُهـور
سلام رفقا ✋🏻 اربعین حسینیتون تسلیت ... ما رو در دعاهاتون غافل نشید 💔 خواستم دو چیز بهتون بگم ☺️ یک ا
سلام دوستان 😍
ان شاالله امشب ساعت ²² منتظر اعلام برنده ها باشید 😍✋🏻
۶ مهر ۱۴۰۰
delshoreha-ro-mibini-estedioii.mp3
7.32M
❤️ التماسمه حَرم، حرم
با عنایت حسین، حسین
آرزوم شده حَرم، حرم
تحت رایَتِ حسین
#استودیویی
シ︎ ❥︎ @yazainab314 ⇦ 🥺🖤
۶ مهر ۱۴۰۰
۶ مهر ۱۴۰۰
🌻🌿🌻🌿🌻
🌿🌻🌿🌻
🌻🌿🌻
🌿🌻
🌻
༻﷽༺
#از_روزی_که_رفتی
#فصـل_سوم
#قسمـت_شصت_شش
رها مشغول آماده کردن شام بود. احسان، مشغوِل سر و کله زدن با مهدی و محسن بود. صدراِ هنوز نیامده بود. صدای احسان از دِم درآشپزخانه آمد: چکار میکنی رهایی؟
رها با لبخند به او نگاه کرد: برات کشک بادمجون درست میکنم!
صدای مهدی و محسن آمد: آخ جون کشک بادمجون.
رها خنده ی ریزی کرد و رو به احسان گفت: نزدیِک بیست ساله عروس این خانواده ام، هنوز نفهمیدم راز این عشِق کشک بادمجون بودن خاندان زند چیه؟
احسان روی صندلی میز غذاخوری کوچک آشپزخانه نشست: اگه فهمیدی به منم بگو. جای امیر خالی، کاش میومد. از وقتی شیدا رفته، خیلی افسرده شده.
رها روبروی احسان نشست: فهمیدی کدوم کشور رفته؟
احسان چهره اش متفکر و پر اندوه بود: دنبالش نمیگردم. از بابا طلاق گرفته بود، منو چرا ول کرد؟الانم که بدون اینکه به من بگه رفت. گاهی
شک میکنم این زن واقعا منو به دنیا آورده؟ چرا هیچ احساسی به من نداره؟ هیچ وقت نداشت. انگار مادری بلد نبود. یا شایدم دوست نداشت
بلد باشه.
رها سعی کرد آرامش کند: شیدا دوستت داشت. فقط نمیتونست از خودش بگذره!
احسان: پس چرا تو از خودت گذشتی؟نه بخاطر بچه خودت!بخاطر مهدی از خودت گذشتی!
رها: من تقدیر خودم رو پذیرفتم!
احسان: چرا شیدا از خودش نگذشت؟
رها: این انتظار زیادیه احسان! اون آرزوهای زیادی داشت.
در ادامه با ما همراه باشید ☂
シ︎ ❥︎ @yazainab314 ⇦
🌻
🌿🌻
🌻🌿🌻
🌿🌻🌿🌻
🌻🌿🌻🌿🌻
۶ مهر ۱۴۰۰
🌻🌿🌻🌿🌻
🌿🌻🌿🌻
🌻🌿🌻
🌿🌻
🌻
༻﷽༺
#از_روزی_که_رفتی
#فصـل_سوم
#قسمـت_شصت_هفت
احسان: نخیرم! بخاطر درست تربیت نشدنش بود!لوس و پر توقع! اگه نمیخواست مادری کنه، چرا منو به دنیا آورد؟من مادر میخواستم نه زندانبان! تمام زندگیم خلا صه شده بود تو مهد کودک و مدرسه و کلاس و کلاس و کلاس!انگار اصلا نمیخواست منو تو خونه ببینه!اگه هم خدایی
نکرده خونه بودم، همش میگفت ((نکن، بشین، دست نزن، حرف نزن، درس بخون)). بعد از یک مدت هم که فقط منو برای پز دادن به اطرافیانش میخواست!
رها: فکر میکرد بهترین کارو برات انجام داده! ببین الان چقدر هنرمندی!
احسان: من دلم بچگی کردن میخواست!من دلم بازی میخواست! برای اون کلاسا هیچ وقت دیر نمیشه، اما دیگه نمیتونم بچگی کنم!
صدای زنگ در آمد و رها گفت: صدرا اومد. کمک میکنی میز رو بچینیم؟
شام در میان شوخی و خنده های بچه ها خورده شد. کنار هم نشسته بودند که صدرا رو به رها گفت: امروز مسیح زنگ زده بود.
رها حواسش را به صدرا داد: خیر باشه!
صدرا: میگفت زینب سادات هنوز اجازه خواستگاری نداده و محمدصادق یک لنگه پا معطله!
مهدی دخالت کرد: زینب عمرا با محمدصادق ازدواج کنه!
احسان کنجکاو پرسید: محمدصادق کیه؟
صدرا: برادرمریم خانوم. محمدصادق و زهرا یادت نیست.خیلی اینجابازی میکردین.
احسان که به یاد آورده بود لبخند زد: یادش بخیر. یادم اومد. حالا چه خبر ها هست؟
محسن اینبار جوابش را داد: عاشق شده، اونم زینب!زینب هم عمرا قبول کنه.
احسان ابرو در هم کشید: زینب اینقدر بزرگ شده که خواستگار سمج داره؟
در ادامه با ما همراه باشید ☂
シ︎ ❥︎ @yazainab314 ⇦
🌻
🌿🌻
🌻🌿🌻
🌿🌻🌿🌻
🌻🌿🌻🌿🌻
۶ مهر ۱۴۰۰