هدایت شده از تـمَـدُّن سـازانِـ نـسـلِ ظُهـور
درس امروز به پایان رسید مهربونآ🤩🌸
ان شاءالله با دقت فراوان مطالب رو بخونید💛
موفق باشیم همگی 💪🏻🤝🏻
هدایت شده از تـمَـدُّن سـازانِـ نـسـلِ ظُهـور
رفقآ سوالی چیزی داشتید من اینجام🤓👇🏼
@yazahra4599 🦋
🌻🌿🌻🌿🌻
🌿🌻🌿🌻
🌻🌿🌻
🌿🌻
🌻
༻﷽༺
#از_روزی_که_رفتی
#فصـل_سوم
#قسمـت_هفتاد_پنج
زینب سادات پر بغض گفت: بابام. بابا مهدی
و به آلبوم اشاره کرد.
بغضی حرف ها گفتنی نیست. همان ایما و اشاره ها، همان جمالت هیچ وقت به پایان نرسیده، همان بغض صدا کافیست عالم و آدم را خبر کند.
زینب سادات آلبوم عروسی پدر و مادرش را میخواست.
دلش میخواست پدرش را جز در آن قاب عکس روی دیوار و آلبوم کودکی ها و نوجوانی هایش ببیند. دلش میخواست مادرش را کنار پدرش ببیند.
همان که حسرت بود، همان که عقده بود، همان که درد بود.
سکوت گاهی وزنش بیشتر از فریاد است. سکوت گاهی سنگینی میکند روی سیبک گلو، گاهی روی دل، گاهی روی چشم. آن لحظه سکوت وزن
داشت. غم داشت.
سکوت هم عالمی دارد.
زینب لب به دندان گرفت و زمزمه کرد: ببخشید
ارمیا به خود آمد و دستش را فشرد و لبخند زد: چیز بدی نگفتی بابا
بعد به آیه گفت: میری بیاریشون؟
آیه سری به تایید تکان داد. مانتو و روسری اش را پوشید، چادر سر کرد، از خانه بیرون رفت. با آسانسور به پارکینگ رفته و در انباری را باز کرد. در میان جعبه ها گشت و آن را پیدا کرد. تمام یادگاری های سیدمهدی...زینب سادات جعبه را به اتاقش برد. مقابلش گذاشت و آرام در جعبه را گشود. نگاهش به جعبه دوخته شده بود. سجاده پدر را در آورد. در آغوش کشید. اشک صورتش را پر کرد.
نگاهش دوباره با داخل جعبه افتاد. کتاب دعا سیدمهدی هم همانجا بود.
اما چیزی که نگاه زینب سادات را دنبال خود میکشید، شیشه عطری بود که در قاب مقوایی محفوظ مانده بود. آن را با احتیاط برداشت و بو کشید. بوی عطر پدر.چشمهایش را بست و پدر را تجسم کرد. این عطر، رایحه ی دل انگیز پدر را دارد. دلتنگ است عجیب.
در ادامه با ما همراه باشید ☂
シ︎ ❥︎ @yazainab314 ⇦
🌻
🌿🌻
🌻🌿🌻
🌿🌻🌿🌻
🌻🌿🌻🌿🌻
🌻🌿🌻🌿🌻
🌿🌻🌿🌻
🌻🌿🌻
🌿🌻
🌻
༻﷽༺
#از_روزی_که_رفتی
#فصـل_سوم
#قسمـت_هفتاد_شش
آیه وارد اتاق شد. نگاهش به زینب بود که چطور عطر یادگاری پدر را بو میکشد و مدهوش میشود.
آرام شروع کرد: من خیلی کوچیک بودم که بابات اینا اومدن تو کوچه ما.
اون موقع ها مثل الان نبود که بچه ها سرگرمیهاشون انفرادی باشه. خاله بازیامون هم تو کوچه و دم در خونه هامون بود. تابستون و زمستون، برف و بارون و آفتاب و مهتاب نداشت. از صبح تا ظهر که بریم برای نهار، بعدم که مامان بابا بخوابن و بریم تو کوچه تا شب که جنازمون میومد خونه از خستگی. این برای پسرا شدیدتر بود و دخترا کمتر و محدود تر.
من بیشتر همبازی عمو محمد بودم. مهدی همیشه حواسش بهمون بود. روزایی که باباش بهش پول میداد تا بستنی بخرن و اون سهم بستنی خودشو میداد به من تا با محمد که بازی میکنیم، بخوریم. خودش که میگفت، از همون روزا، حسش به من فرق میکرد و اونم نمیدونست چه حسیه. فکر میکرد چون خواهر نداره، من براش حکم خواهرو پیدا کردم.
آیه کنار زینبش نشست و آهی کشید: روزای عمرمون گذشت تا یک روز که به خودم اومدم و دیدم همش حواسم به اینه که کی میاد و کی میره.
پسر سر به زیر و محجوب محله. اون روزا سال سوم دبیرستان بودم و مهدی رفته بود دانشگاه افسری، آخر هفته ها منتظر اومدنش بودم. همه
محل منتظرش بودن. هیچ روزی غمگین تر از روز فوت باباش ندیدمش.
اون روز خیلی غم داشت نگاهش. دلمو آتیش میزد. خیلی به پدرش وابسته بود. یادمه هفتمه باباش بود که دعوا شد. صدای داد و دعوا توی
محل پیچید و بابام تندی رفت بیرون. صدای داد هوار مهدی و محمد میومد. دلم لرزید. یک جورایی صداش پر از خشم و بغض بود. عموش
گفته بود مادرشون باید بعد سر اومدن عده اش، عقدش بشه. دو تا برادر اون روز قیامت کردن. آخرم، شر عمو رو از خونه کندن. تازه کنکور داده
بودم و دانشگاه تهران قبول شده بودم که زمزمه پیچید سیدمهدی میخواد زن بگیره. حالم رو اون روزا باید میدیدی. خیلی غصه خوردم.
در ادامه با ما همراه باشید ☂
シ︎ ❥︎ @yazainab314 ⇦
🌻
🌿🌻
🌻🌿🌻
🌿🌻🌿🌻
🌻🌿🌻🌿🌻
🌻🌿🌻🌿🌻
🌿🌻🌿🌻
🌻🌿🌻
🌿🌻
🌻
༻﷽༺
#از_روزی_که_رفتی
#فصـل_سوم
#قسمـت_هفتاد_هفت
خیلی شبا گریه کردم. یادمه یک روز که با دوستام رفته بودیم بیرون، وقتی اومدم تو محل، دیدم طبق معمول پسرا سر کوچه نشستن و
مشغول حرف زدنن. منم مثل همیشه بدون توجه به اونا، سرمو انداختم پایین و رفتم سمت خونه. همه بچه های محل رو میشناختم، بیشترشون
همبازیام بودن. یک لحظه نگاهم افتاد به در خونه بابات اینا. بابات دم در ایستاده بود. یک لحظه چشم تو چشم شدیم، فوری سرشو انداخت
پایین. کوچه برعکس همیشه تو سکوت سنگینی فرو رفته بود. همه نگاها به من بود. همون شب مامان فخری اومد خواستگاری. همه محل
میدونستن سیدمهدی دختر حاج علی رو خواستگاری کرده و منتظر اجازه خواستگاریه.شب عقد کنون بود. عاقد بعد از هزار تا سلام و صلوات رسید به عروس خانوم وکیلم؟ همه ساکت شده بودن و منتظر بودن یکی منو بفرسته گل بچینم! یکهو دوستم سها که از بچه های محلمون بود گفت:
کسی چیزی نمیگه؟خودم بگم؟
وقتی دید همه منتظرن و از اطراف زمزمه بگو بگو میاد گفت: عروس خانوم دارن برای سلامتی امام زمان ختم قرآن میکنن، بعدشم قراره برن
دعای کمیل و جامعه کبیره. تموم که شد هم قرار صد و بیست و چهار هزارتا صلوات به نیت صد و بیست و چهار هزار پیامبر برای تعجیل در
ظهور بفرستن.
عاقد هم بلند شد و گفت: پس هفته دیگه مزاحم میشیم که عروس خانوم کارشون تموم بشه.
زینب سادات خندید: عجب عاقد پایه ای بود.
آیه سرش را به تایید تکان داد: آره، دوست بابا بود دیگه، بعد سها گفت:
نه حاج آقا، حالل تشریف داشته باشید. عروس خانوم خسته که شد، برای استراحت اومد، بله رو ازش بگیرید.
عاقد نشست و دوباره گفت و گفت تا رسید به وکیلم؟
در ادامه با ما همراه باشید ☂
シ︎ ❥︎ @yazainab314 ⇦
🌻
🌿🌻
🌻🌿🌻
🌿🌻🌿🌻
🌻🌿🌻🌿🌻
🌻🌿🌻🌿🌻
🌿🌻🌿🌻
🌻🌿🌻
🌿🌻
🌻
༻﷽༺
#از_روزی_که_رفتی
#فصـل_سوم
#قسمـت_هفتاد_هشت
همه منتظر به سها نگاه میکردن که خودشو به شرمندگی زد و گفت: تو رو خدا ببخشید، عروس خانوم اومدن، وسایلشونو جمع کردند و برای حج تمتع تشریف بردن، کاش زودتر میگفتین وکیلم که شرمنده شما نشم.
روم سیاه، یک ماه دیگه تشریف بیارید بله رو گرفتید همه فقط میخندیدن. دو نفری که قرار بود پارچه رو بالا سر ما بگیرن که روده بر شده بودن از خنده، پارچه رو انداخته بودن رو سر ما!
خلاصه، عقد کنونی شده بود اون روز. حیف که سها زود ازدواج کرد، میخواستم برای عمو محمدت بگیرمش!
زینب سادات: چشم زن عمو سایه روشن!
آیه آرام به شانه زینبش کوبید: نگی بهش!عموت رو میکشه. چون سایه هم مثل سها دیوونه بود برای عموت گرفتیمش دیگه.
زینب با ذوق به آیه نگاه میکرد.
آیه دست در جعبه کرد و چند آلبوم کوچک و بزرگ بیرون آورد. عکس ها را ورق میزد و خاطرات آن روزها را برای دخترش دوره میکرد.
آخرین آلبوم را بست و به دخترکش گفت: محمدصادق خیلی پیگیره.
بابات با عمو مسیح حرف زده اما راضی نمیشن. میگن اجازه بدیم خود محمدصادق باهات حرف بزنه شاید راضی شدی. بگم بیان یا نه؟
زینب سادات شرمگین شد: من که گفتم نه.
آیه: به من گفتی اما به اونا نگفتی که مامان جان. باید یاد بگیری خودت از حقت دفاع کنی. حرفاشو بشنو، نخواستی بگو نه
زینب قبول کرد...خبر موافقت زینب سادات با خواستگاری محمدصادق مثل بمب ترکید. مریم و مسیح مهیای سفر میشدند. زهرا که درگیر
کودکش بود و آمدنش را تا بله برون به تاخیر انداخت. اما، بی تاب تر از همه محمدصادقی بود که صبرش نتیجه داد. مراِد دلش در چند قدمی
اش بود و این بی تاب ترش میکرد.
در ادامه با ما همراه باشید ☂
シ︎ ❥︎ @yazainab314 ⇦
🌻
🌿🌻
🌻🌿🌻
🌿🌻🌿🌻
🌻🌿🌻🌿🌻
🌻🌿🌻🌿🌻
🌿🌻🌿🌻
🌻🌿🌻
🌿🌻
🌻
༻﷽༺
#از_روزی_که_رفتی
#فصـل_سوم
#قسمـت_هفتاد_نه
دسته گل و شیرینی در دست هایشان، لبخند بر لبانشان، پشت درحاج علی ایستادند.
ایلیا در را باز کرد. محمدصادق از خجالت خیس عرق بود. بخصوص بعد از دیدن سیدمحمد در خانه، اضطرابش بیشتر شد. هر چقدر دلش به
رفاقت ارمیا و مسیح خوش بود، از این عموی دلنگراِن خوشبختِی زینب میترسید. ته دلش خالی شد. سیدمحمد کم از پدر زن های سخت گیر
نداشت.
آیه، سایه را روی صندلی نشاند و گفت: چقدر استرس داری! تازه زایمان کردیا!بشین و اینقدر به من استرس نده.
سایه: محمد خیلی راضی نیست. میترسم حرفی بزنه و دلخوری پیش بیاره!
آیه: هنوز از اون سال ناراحته؟
سایه: آره، کم چیزی نبود براش که زنش رو نرسیده دیپورت کردن، اونم این همه راه و شبونه و تک و تنها. اما بیشتر نگران زینبه. میگه این رفتارو اگه با یادگار برادرم بکنه. چکار کنم؟!
آیه نفس عمیقی کشید: درک میکنمش. منم گاهی میگم کاش سیدمهدی بود. یا اگه نیست کاش مسئولیتی به سنگینی زینب نبود. اگه پسر بود،
کمتر دلنگرانی داشتم.
زهرا خانوم وارد آشپزخانه شد و حرفشان را قطع کرد: بیاید بیرون دیگه، زشته اینجا نشستید. بنده خدا مریم اونجا تنها نشسته.
آیه و سایه بلند شده و دنبال زهرا خانوم رفتند.
جمع آن صمیمیت سابق را نداشت. سنگین بود و نفس گیر. با حرف مسیح، سنگین تر هم شد.
مسیح: بالاخره صبر ما جواب داد و زینب خانوم راضی شد. باید بیشتر به نظر جوان ها احترام گذاشت. بالاخره اونا باید برای زندگیشون تصمیم بگیرن. ما که نمیتونیم مجبورشون کنیم!
در ادامه با ما همراه باشید ☂
シ︎ ❥︎ @yazainab314 ⇦
🌻
🌿🌻
🌻🌿🌻
🌿🌻🌿🌻
🌻🌿🌻🌿🌻
🌻🌿🌻🌿🌻
🌿🌻🌿🌻
🌻🌿🌻
🌿🌻
🌻
༻﷽༺
#از_روزی_که_رفتی
#فصـل_سوم
#قسمـت_هشتاد
سید محمد ابرو در هم کشید و ارمیا مراعات برادری اش را با مسیح نکرد.
اصلا جایی که بحث زینبش بود، مراعات نمیشناخت.
ارمیا: کاملا درست میگی، ما حق نداشتیم دخالت کنیم اما اصرارهای شما باعث شد دخالت کنیم و یک جورایی زینب جان رو مجبور کنیم.
سید محمد لبخندش را قورت داد، سایه و آیه لب گزیدند و محمد صادق بی قرار روی مبل جابجا شد.
جو سنیگین که سنگین تر شد، حاج علی میانه را گرفت زینب سادات را صدا کرد.
زینب که با سینی چای به جمع پیوست، نگاه محمدصادق بیقرار شد و روی زینب نشست.
متانت و وقار زینب دل را برده بود. این حجب و حیای ذاتی اش. این لبخند های ملیح...
صدای مسیح، افکار محمدصادق را برید: حالا اجازه بدید بچه ها صحبت هاشونو بکنن، اگه تفاهمی بود ما ادامه بدیم.
صحبت یک ساعتشان آنقدر جواب داد که در میان بهت و حیر ِت جمع،زینب سادات جواب مثبت داد...
***********************
سیدمحمد کلافه قدم میزد.
ارمیا را تازه روی تخت خوابانده بودند. ارمیایی که سخت در فکر بود. آیه نگاه سرزنش بارش را روی زینب سادات نگاه داشت. سایه خواست
میانجی گری کند: چرا اینجوری میکنید؟ این زندگی خودشه!
آیه عصبی شد: زندگی خودشه؟ پس چرا تا قبل اومدنشون هی میگفت نه؟هی میگفت نمیخوام؟ الان مریم و مسیح فکر میکنن ما دروغ میگفتیم.
سیدمحمد میان حرف آیه آمد: آخه تو با خودت چه فکری کردی؟ خودت میدونی با رفتارای محمدصادق نمیتونی کنار بیای! تو همیشه خودت تصمیم گرفتی، خودت خواستی! تو اینجوری بزرگ شدی! چطور میتونی با کسی زندگی کنی که مثل مسیحه؟
در ادامه با ما همراه باشید ☂
シ︎ ❥︎ @yazainab314 ⇦
🌻
🌿🌻
🌻🌿🌻
🌿🌻🌿🌻
🌻🌿🌻🌿🌻
🌻🌿🌻🌿🌻
🌿🌻🌿🌻
🌻🌿🌻
🌿🌻
🌻
༻﷽༺
#از_روزی_که_رفتی
#فصـل_سوم
#قسمـت_هشتاد_یک
زینب سادات آرام گفت: مثل عمو مسیح نیست. گفت بهش فرصت بدم. گفت منو دوست داره.
رنگ صورت زینب سادات سرخ شد. دخترک خجالتی سیدمهدی، دخترک ناز پرورده ارمیا، دخترک پر از حجب و حیای آیه!
ارمیا میانه را گرفت: بهش فرصت بدید فکر کنه. اون باید برای زندگیش تصمیم بگیره.
بعد آیه را صدا کرد: آیه جان، میشه بیای؟
سیدمحمد به سمت ارمیا رفت: کاری داری داداش؟
ارمیا به برادرانه هایش لبخند زد: نه، کاری ندارم، حرف دارم باهاش.
سیدمحمد شانه ارمیا را بوسید و تنهایشان گذاشت.
ارمیا: بهش سخت نگیر جانان!
آیه کلافه شد و نفسش را با شدت بیرون داد: امانته! جز امانت بودنش، جونمه، بچمه! سید اولاد پیغمبره!من نگران این انتخاب اشتباهم! زینبم خوشبخت نمیشه. میدونم.
ارمیا: زینب داره احساسی تصمیم میگیره. اون هنوز سنی نداره و با دو تا کلمه خام میشه. حرفی در این نیست که محمدصادق دوستش داره! اما
اون نمیتونه این دوتا رو از هم تفکیک کنه.
نمیتونه بفهمه زندگی فقط احساس نیست. بخش بزرگش احساسه، اما محمدصادق آدم کنترلگری
هستش و زینب در لحظه زندگی میکنه!خودش تصمیم میگیره!میدونم که زینب به زودی از تصمیمش بر میگرده.
آیه: قیمت این تجربه براش زیاده ارمیا!
ارمیا: اگه نذاری تجربه کنه، بدتر میشه. هزینه های بیشتری میدی.
همیشه حسرت میخوره و تو رو مانع خوشبختی خیالیش میدونه!
آیه: یک عمر به مردم مشاوره دادم، راهکار دادم، زندگی ساختم، حالا تو کار خانواده خودم موندم! چقدر خوبه که هستی.
ارمیا لبخند زد: نباشمم تو میدونی چکار کنی!
در ادامه با ما همراه باشید ☂
シ︎ ❥︎ @yazainab314 ⇦
🌻
🌿🌻
🌻🌿🌻
🌿🌻🌿🌻
🌻🌿🌻🌿🌻
تـمَـدُّن سـازانِـ نـسـلِ ظُهـور
🌻🌿🌻🌿🌻 🌿🌻🌿🌻 🌻🌿🌻 🌿🌻 🌻 ༻﷽༺ #پـارٺ_اول #از_روزی_که_رفت
پرش به پارت اول فصل اول رمان عاشقانه از روزی که رفتی✈️✈️ #درخواستی 🍂😌 •https://eitaa.com/yazainab314/36849
تـمَـدُّن سـازانِـ نـسـلِ ظُهـور
🌻🌿🌻🌿🌻 🌿🌻🌿🌻 🌻🌿🌻 🌿🌻 🌻 ༻﷽༺ #فصـل_دوم #قسمـت_اول #از_روزی_که_رفتی روی زمین نشسته و خیره به آلبوم
پرش به پارت اول فصل دوم رمان عاشقانه از روزی که رفتی✈️✈️ #درخواستی 🍂😌 •https://eitaa.com/yazainab314/38228
تـمَـدُّن سـازانِـ نـسـلِ ظُهـور
🌻🌿🌻🌿🌻 🌿🌻🌿🌻 🌻🌿🌻 🌿🌻 🌻 ༻﷽༺ #از_روزی_که_رفتی #فصـل_سوم #قسمـت_اول آخرین گل را پرپر کرد و بر مزار تا
پرش به پارت اول فصل سوم رمان عاشقانه از روزی که رفتی✈️✈️ #درخواستی 🍂😌 •https://eitaa.com/yazainab314/41080
تـمَـدُّن سـازانِـ نـسـلِ ظُهـور
²⁰:²⁰
الـلهـم عـجـل لـولـیـك فـرج🤲🏻🍃
#اربعین
#ساخت_خودمون 😎
اربعین قسمت خوبان شد و من جا ماندم🖤🥀
برای کپی لوگو کانال حذف نشه ❌
シ︎ ❥︎ @yazainab314 ⇦ 🥺🖤
هدایت شده از تـمَـدُّن سـازانِـ نـسـلِ ظُهـور
🏴السلام علیک یاضامن اهو🥀
سلاااااممم خدمت به همه رفقای جان😍🤭
مثل همیشه برای اون دسته از دوستانی ک عاشق مسابقه هستن ؛اومدیم با یه مسابقه دلی😍😃
✨گروه فرهنگی اجتماعی تمدن سازان نسل ظهور 🧕🏻
قصد دارع برای شما همراهان همیشگی و پای کار به مناسبت "شهادت امام رضا(؏)" مسابقه #ویویی برگزار کند.☺️
📯مسابقه به این صورته که شما عزیزان میتونین :
¹- عکسای سفر به حرم مطهر امام رضا(؏)
²- نامه ای به امام رضا(؏)
³- معرفی کتاب
هر موردی که مربوط به موضوع مسابقه باشه رو برای ما به صورت👇🏻👇🏻
#کلیپ ، #پادکست ، #عکس_نوشته ، #تایپی
برای ما به آدرس👇🏻
@yazahra4599
بفرستین.🙃
🔶🔸هر کدوم از آثار شما عزیزان بیشترین بازدید ( #ویو ) رو داشته باشه برنده محسوب میشه و به 3نفر اول هدیه ای ناقابل تعلق میگیره.😍🎁
🥇برنده اول: تکه فرش حرم و جانماز حرم
🥈برنده دوم: کلاسور و حرز امام جواد
🥉برنده سوم: دستبند و حرز امام جواد
🌟مهلت ارسال آثار قشنگتون:👇🏻
❌❌تا پایان ماه صفر❌❌
❌🛎️یه نکته خیلی مهمممممم👇🏻
1️⃣ ایدی کانالمون حتمااااا روی آثارتون باشه🙂
2️⃣ آثارتون کپی شده از هیچ سایتی نباشه و ساخته ذهن خلاق خودتون باشه😉
3⃣ هزینه پست با خودتونه
🔸🔹رفقای همیشگی منتظر آثار قشنگتون هستیم☺️
✨با فرستادن این آثار هم کارای قشنگتونو به نمایش بزارید هم مارو خوشحال و بهره مند بکنین🤭😎
اجرتون با صاحب ضامن آهو☺️
التماس دعا✋🏻
🕊⃝⃡♡ تمدن سازان نسل ظهور 🕊⃝⃡♡
https://eitaa.com/yazainab314
هدایت شده از تـمَـدُّن سـازانِـ نـسـلِ ظُهـور
#دعا 🌸✨
✨خدایا فردایی بهتر برای ما رقم بزن🤲🏻
الهی آمین🤲🏻
✨خدایا ظهور امام زمان (عج)را نزدیک تر بفرما🤲🏻
الهی آمین🤲🏻
✨خدایا شب مارا آرام و بی دردسر رقم بزن🤲🏻
الهی آمین🤲🏻
✨خدایا این بیماری منحوس را از کشور ما بیرون کن🤲🏻
الهی آمین🤲🏻
✨خدایا همه مریض های دنیا را شفا بده🤲🏻
الهی آمین🤲🏻
✨خدایا آرزو های همه مارا برآورده کن🤲🏻
الهی آمین🤲🏻
🌙التماس دعا مارو از دعای خیرتان فراموش نکنید✨
🌙گروه فرهنگی و اجتماعی تمدن سازان نسل ظهور ✨
نظری وسخنی اعتقادی ، پیشنهادی دارید ؟!
ما در خدمتیم 👇
https://harfeto.timefriend.net/16313868595008
#شبتون_بخیر 🌚
@yazainab314
↺پست های امࢪوز تقدیم بھ↶
#شهیدحسین_هریری
شبتون فاطمے°•
عشقتون حیـــ♥️ـــدࢪۍ
مھࢪتون حسنے🌱•°
آࢪزوتون هم حࢪم اࢪباب ان شاءالله💫°`
یا زینب مدد...
نمازشب ، وضو و نماز اول وقت
یادتون نࢪه🤞🏻••
#التماسدعا♡➣
🕊⃝⃡♡ تمدن سازان نسل ظهور 🕊⃝⃡♡
https://eitaa.com/yazainab314
زیاد مون کنید 😊❤️
#سلام_امام_زمانم ♥️🖤
اِلهى عَظُمَ الْبَلاء ...
نبودنت ،
همان بلایِ عظیم است ؛
که زمین را تنگ کرده!
و اینک...
بـــــهار و...
یَا مُقَلِّبَ الْقُلُوبِ وَ الْأَبْصَار...
با تحول قلبهایمان به أَحْسَنِ الْحَال ...🍃🌸
از میلههای غربت هزار ساله رهایت میکنیم!
و زمین را ؛
از بلایِ هزار لایه... 🥀
روزمان را با تو ؛ نو میکنیم ...❤️
シ︎ ❥︎ @yazainab314 ⇦ 🥺🖤