eitaa logo
تـمَـدُّن سـازانِـ نـسـلِ ظُهـور
1.2هزار دنبال‌کننده
15.3هزار عکس
6.3هزار ویدیو
429 فایل
هُوَالرَّزّاق 🌸🍃گـروه فرهنگـی_اجتماعی تمـدن سـازان نسـل ظـهـور🍃🌸 سخنی وحرفی درخدمتیم👇 @yazahra4565 @nega_r83 📱پیجمون در اینستاگرام yazainab314 📢شرایط کپے ،تب و کارهای صورت گرفته شده @dokhtaran_Nassle_Zohor 🛍 کانال فروشگاه نسل ظهور @nassle_zohorr
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌻🌿🌻🌿🌻 🌿🌻🌿🌻 🌻🌿🌻 🌿🌻 🌻 ༻﷽༺ آیه اخم کرد: جرات داری نباشی؟ صدای خنده ارمیا بلند شد، اما آنقدر آرام بود که دل آیه از مظلومیتش گرفت.بیگ بنگ... راست میگویند از هر چه بترسی سرت می آید. آیه به در بسته اتاق زینب نگاه کرد و مات و مبهوت به ارمیا گفت: چی گفت؟ نامزدی رو بهم بزنیم؟ الان؟بعد از سه ماه؟حالا که تاریخ عقد گذاشتیم؟ حاج علی تسبیح عقیقش را در مشت فشرد: به جای فکر کردن به این حرفا، برو ببین چی شده!ببین چرا صبر دخترت لبریز شده. زینب دختر عاقلیه. ببین چرا دلش شکسته. ارمیا نفسش سنگین شده بود اما هیچ کس نفهمید. به خس خس افتاده و با حالی خراب صدا زد: آ... یه! آ... زهرا خانوم متوجه ارمیا شد: یا حضرت زهرا!حاجی!ارمیا! آیه و حاج علی به سمت ارمیا دویدند. کپسول کوچک اکسیژن را آورده و ارمیا نفس کشید. لعنت به آن گلوله ها که ریه اش را نابود کرده بود. لعنت به آن گلوله ها که زمینگیر کردنش را بس ندانستند و نفسهایش را هم گرفتند. ارمیا ماسک را کنار زد: تلفن رو بیار. باید به صادق زنگ بزنم. حاج علی ماسک را دوباره روی صورتش گذاشت: اول بذار حالت جا بیاد، نفس کشیدنت راحت بشه بابا جان، بعد زنگ بزن! ارمیا به سختی از زیر ماسک گفت: نفسم رو گرفتن. تا زینبم نخنده نفسم جا نمیاد. نفسم رو گرفتن بابا. آیه در آغوش زهرا خانوم گریه میکرد و ارمیا جان میکند تا حرف بزند: گریه نکن. برو پیش زینبم ببین چی شده. زینب اشک بریزه، روزگار صادقو سیاه میکنم در ادامه با ما همراه باشید ☂ シ︎ ❥︎ @yazainab314 ⇦ 🌻 🌿🌻 🌻🌿🌻 🌿🌻🌿🌻 🌻🌿🌻🌿🌻
🌻🌿🌻🌿🌻 🌿🌻🌿🌻 🌻🌿🌻 🌿🌻 🌻 ༻﷽༺ آیه بود و ارمیایی که سالها بود، قبله آمالش شده بود. آیه بود و ارمیایی که نگاهش اجابت بود، چه رسد به حرفش. آیه که رفت ارمیا اصرار کرد تلفنش را بدستش داده و شماره صادق را بگیرند. حاج علی تسلیم غیرت پدرانه ارمیا شد. شماره را گرفت و تلفن را زیر گوش ارمیا گذاشت. دست های ارمیا توان تکان خوردن نداشت و بی حس بودند. صدای محمدصادق در گوش ارمیا پیچید: بفرمایید عموجان! چیزی شده؟ ارمیا از پشت همان ماسک سخن میگفت: امانتم گریونه. محمدصادق: بهم فرصت بدید باهاش صحبت کنم ارمیا: گفته بودم نبینم اشکشو در آورده باشی؟ محمدصادق: درستش میکنم. ارمیا: چی رو؟ اشکایی که ریخت، ریخته شده! محمدصادق: مرخصی گرفتم، فردا حرکت میکنم میام اونجا، با زینب صحبت میکنم ارمیا: نه!تو میای و یک دلیل به من میدی که چرا باید دخترمو به تو بدم! محمدصادق: دخترت؟ ارمیا ابرو در هم کشید و به سختی گفت: آره دخترم!فردا اینجا میبینمت!کاری نکن بفرستمت جایی که عرب نی نیندازه!میدونی که میتونم و مسیح هم کاری برات نمیتونه انجام بده. بعد به حاج علی اشاره کرد تا تلفن را قطع کند. حاج علی لیوان آبی که زهرا خانوم آورده بود، بلند کرد و به ارمیا در نوشیدن آن کمک کرد. آیه روی تخت زینب سادات نشست و دستش را روی سر دخترکش گذاشت. زینب خودش را زیر پتو مچاله کرده و آرام آرام اشک میریخت. آیه از صدای نفس هایش میتوانست بفهمد جانکش اشک ریزان است. آیه: نمیخوای حرف بزنی؟ نمیخوای بگی چی شده؟ در ادامه با ما همراه باشید ☂ シ︎ ❥︎ @yazainab314 ⇦ 🌻 🌿🌻 🌻🌿🌻 🌿🌻🌿🌻 🌻🌿🌻🌿🌻
🌻🌿🌻🌿🌻 🌿🌻🌿🌻 🌻🌿🌻 🌿🌻 🌻 ༻﷽༺ زینب به یاد آورد... محمدصادق روبرویش، روی تخت ایلیا نشسته بود. زینب دلش به این ازدواج نبود ولی ناچار به حرف های محمدصادق گوش داده و سوالاتش را جواب میداد. از خواسته هایش میگفت و میشنید. زینب سادات: من میخوام یک زندگی مثل مامان بابام داشته باشم. محمدصادق: بابات؟ زینب سادات سرش را به تایید تکان داد: بابا ارمیا. محمدصادق پوزخند زد و زینب سادات از این واکنش او دلگیر شده و اخم کرد: بابام عاشق مامانم بود. با همه سختی و مخالفتا، عاشقش موند و مامانم رو هم عاشق کرد. خیلی سختی کشیدن، بخصوص این چند سال. اما نگاهشون به هم... زینب حرفش را برید. حجب و حیای دختر آیه ذاتی بود. محمدصادق: پدر خودت چی؟ زینب سادات: متوجه نمیشم. پدر خودم؟ محمدصادق: سیدمهدی!بابات!اون عاشق مامانت نبود؟ زینب سادات: بود. محمدصادق: پس چرا مامانت دوباره ازدواج کرد؟ زینب سادات با اخم به چشمانش نگاه کرد: مامانم حق زندگی داشت محمدصادق که جبهه گیری زینب سادات را دید، بحث را عوض کرد: تو دوست داری چطور زندگی کنی؟ زینب سادات نفس عمیقی کشید و سرش را به زیر انداخت: دوست دارم کار کنم و مستقل باشم.فعالیت اجتماعی رو دوست دارم. چند وقتیه اردوهای جهادی هم میرم. مامان بخاطر حال بابا نمیتونه بره، من با خاله رها و عمو محمد اینا میرم. محمدصادق لب به دهان کشید تا مخالفتش را صریحا اعلام نکند. بعد از چند ثانیه سکوت گفت: شرایط زندگی من یکم فرق داره. اگه بتونی ... در ادامه با ما همراه باشید ☂ シ︎ ❥︎ @yazainab314 ⇦ 🌻 🌿🌻 🌻🌿🌻 🌿🌻🌿🌻 🌻🌿🌻🌿🌻
🌻🌿🌻🌿🌻 🌿🌻🌿🌻 🌻🌿🌻 🌿🌻 🌻 ༻﷽༺ انجامشون بدی خوبه. اما معلوم نیست ما کجا زندگی کنیم. شهر های مختلف، آدمای غریبه و فرهنگ ها و زبونهای مختلف. زینب سادات لبخند زد: من اینارو دوست دارم. دوست دارم جاهای مختلف برم و با آدمای مختلف معاشرت کنم. محمدصادق: قول میدم خوشبختت کنم. قول میدم کاری کنم همیشه لبخند بزنی. بهم فرصت بده تا بهت نشون بدم خوشبختی یعنی چی!بهم فرصت بده تا بهت نشون بدم چقدر ارزشت بالاست. زینب سادات دستخوش احساسات شده بود: من میترسم. محمدصادق: از چی؟ یک مدت منو بشناس، اگه نخواستی میرم. فقط بهم فرصت بده!خواهش میکنم! سالهاست آرزوی داشتنت رویای منه. یکم فرصت میخوام تا عاشقت کنم. زینب سادات نگاه اشک آلودش را به آیه دوخت: قول داده بود خوشبختم کنه. قول داده بود عاشقم کنه. قول داده بود مامان! آیه زینب را در آغوش کشید و نوازشش کرد. دخترکش به هق هق افتاده بود. آیه: بگو چی شده قشنگم؟چه کار کرد که دِل قشنگت اینجوری نالان شده؟ زینب سادات سرش را از سینه آیه برداشت و نگاه خیسش را به مادر دوخت: دلم شکسته مامان. آیه با بغض، پیشانی یادگار سیدمهدی را بوسید و منتظر ماند زینبش لب باز کند. زینب سادات به یاد آورد...تا دو ماه همه چیز عالی بود. محمدصادق دوبار دیگر به قم آمد و صحبت های تلفنیشان به زینب سادات امید زندگی پر سعادتی را میداد. مردی که نگاهش شبیه نگاه ارمیا به آیه اش باشد. شبیه لبخند سید محمد به سایه اش. شبیه دلواپسی های صدرا برای رها. زینب میان این عاشقانه ها زیسته بود. دعواهایشان را دیده بود، قهر.... در ادامه با ما همراه باشید ☂ シ︎ ❥︎ @yazainab314 ⇦ 🌻 🌿🌻 🌻🌿🌻 🌿🌻🌿🌻 🌻🌿🌻🌿🌻
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
😉 همیشه بیدار 🌿 عبارتی که امروز در حسینیه امام‌خمینی(ره) نقش بسته بود 🌺 امیرالمؤمنین علی علیه السلام: «إِنَّ أَخَا الْحَرْبِ الْأَرِقُ وَ مَنْ نَامَ لَمْ يُنَمْ عَنْهُ» | نهج البلاغه، نامه ۶۲. 🌺 امیرالمؤمنین علی عليه‌السلام فرمودند: «مرد جنگجو همیشه بیدار و هوشیار است، و هر که از دشمن آسوده بخوابد، دشمن نسبت به او نخواهد خفت.» ➕ «اینکه یک کشور بتواند امنیّت را با نیروهای قاهر و قادر و مسلّط خودش تأمین بکند، افتخار بزرگی است. و آن کسانی که با توهّم تکیه‌ به دیگران، و با تکیه‌ به دیگران گمان می‌کنند که امنیّت خودشان را می‌توانند تأمین کنند، بدانند که سیلیِ این را بزودی خواهند خورد.» ۱۴۰۰/۷/۱۱ シ︎ ❥︎ @yazainab314 ⇦ 🥺🖤
ولی حتی اگه شده پول توجیبی هاتون و جمع کنید و در ماه یک کتاب شهید بخرید و مطالعه کنید! حال وهوای شهدا، رفتارها سبک زندگیشون و اخلاص درکارهاشون روح آدم رو صیقل میده.🍂👌🏻
😎 💔 تا پای جان ایستاده ایم🖤 برای کپی لوگو کانال حذف نشه ❌ シ︎ ❥︎ @yazainab314 ⇦ 🥺🖤
🌸✨ ✨خدایا فردایی بهتر برای ما رقم بزن🤲🏻 الهی آمین🤲🏻 ✨خدایا ظهور امام زمان (عج)را نزدیک تر بفرما🤲🏻 الهی آمین🤲🏻 ✨خدایا شب مارا آرام و بی دردسر رقم بزن🤲🏻 الهی آمین🤲🏻 ✨خدایا این بیماری منحوس را از کشور ما بیرون کن🤲🏻 الهی آمین🤲🏻 ✨خدایا همه مریض های دنیا را شفا بده🤲🏻 الهی آمین🤲🏻 ✨خدایا آرزو های همه مارا برآورده کن🤲🏻 الهی آمین🤲🏻 🌙التماس دعا مارو از دعای خیرتان فراموش نکنید✨ 🌙گروه فرهنگی و اجتماعی تمدن سازان نسل ظهور ✨ نظری وسخنی اعتقادی ، پیشنهادی دارید ؟! ما در خدمتیم 👇 https://harfeto.timefriend.net/16313868595008 🌚  @yazainab314
↺پست های امࢪوز تقدیم بھ↶ شبتون فاطمے°• عشقتون حیـــ♥️ـــدࢪۍ مھࢪتون حسنے🌱•° آࢪزوتون هم حࢪم اࢪباب ان شاءالله💫°` یا زینب مدد... نمازشب ، وضو و نماز اول وقت یادتون نࢪه🤞🏻•• ♡➣ 🕊⃝⃡♡ تمدن سازان نسل ظهور 🕊⃝⃡♡ https://eitaa.com/yazainab314 زیاد مون کنید 😊❤️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
❣️ ♥️🖤 اے ڪه روشن✨ شود از نـور تو هر جهان روشنـــاے دل من♥️ حضرتـــ خورشـید 🌸 シ︎ ❥︎ @yazainab314 ⇦ 🥺🖤
طلا اون قلبیه که به مدالت قیمت میده... シ︎ ❥︎ @yazainab314 ⇦ 🥺🖤
☀️ تحصیل نور 😎 هم درس بخونین، هم قلب‌تون رو نورانی کنین.. ➕ راهکار آقا برای جذب این نور 📖 . • シ︎ ❥︎ @yazainab314 ⇦ 🥺🖤
•••🌿✨ ۹ مرحله برای رسیدن به موفقیت : ۱✨ تلاش کن ۲✨ باز هم تلاش کن ۳✨ یه بار دیگه هم تلاش کن ۴✨ یه کم متفاوت تر تلاش کن ۵✨ فردا باز هم براش تلاش کن ۶✨ تلاش کن و از کمک بقیه استفاده کن ۷✨ تلاش کن و مشکلات رو حل کن ، هر چی که هست ۸ ✨ تلاش کن ، اونقدر که همه چی خوب پیش بره ۹ ✨و در نهایت تا موفق نشدی دست از تلاش نکش . • https://eitaa.com/joinchat/2526412835C20038becec
دارویی برای سقط گرفتم و آماده کردم همان شب در خواب دیدم ...💔 ★ به «تــمـــدن ســـازان 🕊 نــســـلـــ ظــهــور🌕» بپیوندید★ ↓. 💎 .↓  @yazainab314
‹🦋🌱› -لِكَيْلَا‌تَأْسَوْاعَلَىٰ‌مَا‌فَاتَكُمْ- برآنچه‌ازدست‌داده‌ایدغصه‌نخورید. +شایدخداصفحه‌یِ‌بعدی‌زندگیمون‌یه‌چیز قشنگ‌برامون‌کنارگذاشته‌باشه، پس‌به‌اوتوکل‌کنیدوصبورباشید..💛🌻 🌸 シ︎ ❥︎ @yazainab314 ⇦ 🥺🖤
••••••••✨🌙 جلسه 4⃣5⃣ مبحث شیرین و مهم 🌿 ✨🌙••••••••
اول یه صلوات برای سلامتی امام زمان "عجل الله" بفرستیم 🌱
گفتیم که ذهن انسان توانمندی های زیادی داره که باید ازشون استفاده کنه. مثلا انسان در ذهن خودش میترسه. خب این واقعا لازمه زندگی هست. اگه ترس نباشه واقعا زندگی انسان مختل میشه
ولی خب باید ترس رو جهت دهی کرد. آدم باید به جا و به اندازه بترسه. 📌 یا مثلا "حسرت خوردن" هم توی ذهن اتفاق می افته. حسرت هم چیز خوبیه در جای خودش.
آدم اگه حسرت نداشته باشه هیچ وقت توبه نمیکنه! ✅ در واقع با قدرت نفس لوامه هست که انسان میتونه از شر نفس اماره نجات پیدا کنه.
همه مناجات ها هم در اثر فعالیت نفس لوامه و سرزنش کننده به وجود میاد. 💢 ولی همین نیروی سرزنش گر رو اگه رها کنی مثل همون انرژی هستیه ای که رها میشه باعث نابودی انسان میشه...🔥
شما حق نداری هر جوری که شده خودت رو سرزنش کنی! 😒 👈 آدم باید خودش رو به جا و حساب شده و به اندازه سرزنش کنه.