#سلام_امام_زمانم 😍♥️
🌿 🕊
چـــــہ شود ڪہ نازنیـــــنا ، رُخ خـــــود بـــــہ مـــــن نمـــــائے
بـــــہ تـــــبسّمے ، نگـــــاهے ، گـــِــرهے ز دل گـــــشائے
#اللهمعجللولیڪالفرج 🌱
シ︎ ❥︎ @yazainab314 ⇦ 🍃
خداوند ‹ بخشندھ مهربان › است. در
خزانھاش آنچھ آرزویِ انسان است،
دارد. در هر بَخشِش چیزی از خزانھ
کم نخواهد شد !📦🌱
+ خدا و نعمتهایش، همه از جنس
بی نهایت هستند :)
°•🦋⃝⃡❥•°↝@yazainab314
خدایا میشھ تو بغلت قایم بشیم و گریھ
کنیم؛ بعد تو هِی بگی: لا تَخَف؟ :)🧡
+ با خدا رفیق بشید، از همه
بینیاز میشید.🙇🏻♀🌼
زندگی کردن مثل گذشتھ همون نتایجِ گذشتھ رو میدھ؛ برایِ رشد و شکوفا شدن، باید سبک زندگیتون رو تغییر بدید !👩🏻🎓🌸
°•🦋⃝⃡❥•°↝@yazainab314
•°♥︎°•
خنده ات طرح لطیفی است
که دیدن دارد(:!
💜⃟☂¦⇢ #عکس_نوشته
🌿⃟👒¦↫#ساخت_خودمون
برای کپی لوگو حذف نشود❌
•☘⃝⃡❥•↝@yazainab314
🌧💦
باران كه شروع مىشد ؛
مولاعلی (ع) زيرِ باران مىايستادند
تا جايى كه سر؛ ريش و لباسشان خيس مىشد!
كسى عرض كرد؛
اى اميرالمومنين به سر پناهى برويد
پاسخ فرمودند:
اين آبى است كه از نزديكىهاى عرش آمده..!
| اصولِكافى؛ ج٨؛ ص٢٤٠ |
#گاهوبیگاهیاعلیمددی♥️
#بارون :)
シ︎ ❥︎ @yazainab314 ⇦ 🍃
توصیه هایی به بسیجیان
به گفته حاج قاسم
#بسیج
シ︎ ❥︎ @yazainab314 ⇦ 🍃
تـمَـدُّن سـازانِـ نـسـلِ ظُهـور
¹⁸:¹⁸
اللهم عجل لولیک فرج❤️
از شهدا بیاموزیم
✅یکی از دوستان شهید هادی می گفت: در یکی از واحدهای جبهه، در یک اتاق خلوت با ابراهیم صحبت میکردم. بحث در مورد مسائل جبهه و جنگ بود. کمی بعد صحبت به مسائل شخصی کشیده شد.
ابراهیم گفت: پاشو برویم بیرون پیش بچه ها، اینجا چراغ بیت المال به خاطر ما روشن است و ما هم مشغول صحبت شخصی شده ایم و...
#شهیدابراهیم_هادی
✅در راهرو لامپهایی داشتیم که
شب هم روشن بود. هادی ذوالفقاری آنجا در سرما مینشست و درس میخواند.
وقتی به او میگفتیم که چرا اینجا درس میخوانی؟!
میگفت: من این درس را برای خودم
میخوانم، درست نیست که از نوری که
هزینه آن از طریق بیتالمال پرداخت میشود استفاده کنم.
#شهیدمحمدهادی_ذوالفقاری
🌻🌿🌻🌿🌻
🌿🌻🌿🌻
🌻🌿🌻
🌿🌻
🌻
༻﷽༺
#از_روزی_که_رفتی
#فصـل_چهارم
#قسمـت_شصت_نه
چقدر تلاش کرده بود تا رفتارش را تغییر دهد، تا دل دختری را بدست آورد که آرزوی همه زندگی اش بود.
دلشکسته خود را به هتل رساند. دلشکسته خود را روی تخت انداخت و دل شکسته به خواب رفت.
مردی مقابلش ایستاد. خوب او را میشناخت.
چشمان خشمگین مرد، به چشمانش خیره شد. سیلی اول که به صورتش خورد درد در تمام تنش پیچید.
صدای مرد را بدون تکان لبهایش، شنید: این رو بخاطر اشکهای امروز دخترم زدم.
ضربه بعدی، محمدصادق را روی زمین انداخت: این بخاطر تهمتی بود که به دخترم زدی. این همه سال، هیچ وقت ازم شکایت نکرد! اما تو کاری کردی نه تنها شکایت کنه، که اشک بریزه و بگه پشت و پناهش باشم. من هیچ وقت چشم از دخترم برنداشتم.
محمدصادق، آیه و ارمیا را پشت سیدمهدی دید. نگاهشان پر از غم واندوه بود.
دستی روی شانه محمدصادق نشست. نگاهش را به فرد پشت سرش انداخت. پدرش بود. صدایش را درون ذهنش شنید: شرمندمون کردی!
محمدصادق از خواب پرید. صورتش میسوخت. تپش قلبش شدید بود. عرق روی تمام تنش نشسته بود.
مقابل آینه ایستاد. دو طرف صورتش قرمز بود. دستی روی قرمزی ها کشید. روی زمین نشست و با صدای بلند گریه کرد. دلش از خودش، از قضاوت های عجولانه اش، از بی پروایی کلامش گرفته بود. دلش از خودش گرفته بود. خودش که تمام آرزوهایش را خاکستر کرده بود. خودش که چوب عادت های غلطش را خورده بود. به سجده افتاد و با گریه گفت: خدایا! زینب رو ازم نگیر! تمام دلخوشیم رو ازم نگیر!....
در ادامه با ما همراه باشید ☂
シ︎ ❥︎ @yazainab314 ⇦
🌻
🌿🌻
🌻🌿🌻
🌿🌻🌿🌻
🌻🌿🌻🌿🌻
🌻🌿🌻🌿🌻
🌿🌻🌿🌻
🌻🌿🌻
🌿🌻
🌻
༻﷽༺
#از_روزی_که_رفتی
#فصـل_چهارم
#قسمـت_هفتاد
احسان نماز صبحش را خواند. قرآن ارمیا را در دست گرفت و صفحه ای را خواند. بعد قرآن را بوسید و به سجده رفت: خدایا! کمکم کن هم کُفو
زینب سادات بشم. کمک کن دست رد به سینه ام نزنه! بعد بلند شد، کمی عقب رفت و به تخت تکیه داد. یاد صدای گرفته و قدم های سست زینب سادات، وقتی از کنار قبر پدرش بلند شده بود، دلش را لرزاند. جرات نگاه کردن به صورتش را نداشت. میدانست دیدن آن چشمان سرخ، کار دست دلش میدهد.
بانو! دست دلم نیست. تو را از همه خواستنی های دنیا بیشتر میخواهم. بانو! دست دلم نیست که دست روی تو میگذارد! اصلا خودت را دیده
ای؟ اصلا حواس نگاهت به خودت هست؟ اصلا میدانی که چقدر خواستنت زیباست؟
محمدصادق در کوچه قدم میزد. بعد از آن رویای صادقه، دیگر نمیتوانست پلک بر هم بگذارد. منتظر بود زینب سادات را ببیند. نگاه پر از ِگله ارمیا و آیه، نگاه پر از خشم سیدمهدی و نگاه شرم زده پدر، از مقابل چشمانش دور نمیشد. هرگاه دستش را روی جای سیلی میگذاشت، درد را احساس میکرد. خدایا! چه کنم؟ من فقط دلبسته ام. دل به نازدانه سیدمهدی! نازدانه ارمیا! نازدانه آیه! دلش با سختی رفتار من نرم نمی شود. چه کنم که ذات من سخت است و ذات او به لطافت بهار؟ خدایا! دلم را نشکن. از تمام دنیا، تنها زینب را برای خودم میخواهم. زینب...
زینب سادات بی خبر از پریشانی مردی در کوچه به انتظار نشسته، آرام خوابیده بود. به آرامی خواب کودکی هایش، به آرامی لالایی های مادرانه آیه، به آرامی آغوش امن و پدرانه ارمیا. امشب سرش را با خیال راحت زمین گذاشت. امشب راحت خوابید. آنقدر که در تمام عمرش راحت نبود.
امشب آیه بود و ارمیا و سیدمهدی. امشب میان خواب های مخملی اش، پدر نازش را کشید. مادرا پای درد و دلهایش نشست و ارمیا؛ ارمیای ....
در ادامه با ما همراه باشید ☂
シ︎ ❥︎ @yazainab314 ⇦
🌻
🌿🌻
🌻🌿🌻
🌿🌻🌿🌻
🌻🌿🌻🌿🌻
🌻🌿🌻🌿🌻
🌿🌻🌿🌻
🌻🌿🌻
🌿🌻
🌻
༻﷽༺
#از_روزی_که_رفتی
#فصـل_چهارم
#قسمـت_هفتاد_یک
همیشه آرام، همیشه مظلوم و همیشه پدر برای زینب، نگاهش به دخترش بود.
زینب از خواب با صورتی غرق در اشک شادی و دلتنگی بیدار شد. مقابل قاب عکس های روی دیوار اتاقش ایستاد. جواب لبخند پدر را با لبخند داد. یاد حرف های سیدمهدی در خوابش افتاد،
سیدمهدی: میدونم برات کم گذاشتم دخترم. اما من کسی رو برات فرستادم که از خودم هم بهتر برات پدری کرد.
و نگاه زینب سادات به چشمان همیشه محجوب ارمیا افتاد. ارمیایی که جلو آمد و دست زینب سادات را گرفت: شرمنده که تنها موندی. نترس،
کسی هست که منتظره تا اجازه بدی پشت و پناه و تکیه گاهت باشه!
کسی که راه سختی داره میره تا به تو برسه. زینب جانم! آیه باش! مثل آیه بخشنده باش! مثل آیه تکیه گاه باش! مثل آیه بال باش! و دست مادر که روی شانه اش نشست و صدایش در جان و دلش پیچید: تو از آیه بهتری! تو زینت پدری، دخترم! تو زینبی! زینب!
زینب به لبخند مادرش در قاب چشم دوخت و گفت: تو اسطوره منی مامان! اسطوره من! اسطوره ام باش مادر...
دستی به قاب عکس ارمیا کشید: من خیلی خوشبخت بودم که شما پدری کردی برام. ممنون بابا! ممنون!
زینب سادات با نشاط تر از هر روز دیگری، از اتاق خارج شد. سر به سر مامان زهرا گذاشت. خندید و خاطره گفت. لبخند های مامان زهرا را ذخیره ذهن و جانش کرد و روزش را با دعای خیر آغاز کرد.
آغاز کرد، بی خبر از بی تابی های محمدصادق، نگرانی ها و دلشوره های احسان. شروع کرد اما...
همه چیز هیچ وقت همیشه خوب نمی ماند. همیشه کسی هست که با اعصاب و روانت بازی کند. تازه از خانه بیرون آمده بود و میخواست به سمت خودرواش برود که تلفن همراهش زنگ خورد. نگاهش را به شماره تلفن انداخت، ناشناس بود.
در ادامه با ما همراه باشید ☂
シ︎ ❥︎ @yazainab314 ⇦
🌻
🌿🌻
🌻🌿🌻
🌿🌻🌿🌻
🌻🌿🌻🌿🌻
🌻🌿🌻🌿🌻
🌿🌻🌿🌻
🌻🌿🌻
🌿🌻
🌻
༻﷽༺
#از_روزی_که_رفتی
#فصـل_چهارم
#قسمـت_هفتاد_دو
ناشناس بود. جواب داد و صدای مردی را شنید که کمی آشنا بود.
مرد: سلام خانم پارسا.
چه کسی او را پارسا صدا میزد؟ چه کسی او را دختر ارمیا میدانست؟
زینب سادات: سلام. بفرمایید.
مرد: فلاح هستم. ناظم مدرسه برادرتون. به خاطر دارید؟
زینب سادات: بله، بفرمایید، مشکلی پیش اومده؟
فلاح: نه، میخواستم اگه امکانش هست شما رو ببینم.
زینب سادات نگران شد: خب چی شده؟ من الان میام. پنج دقیقه دیگه اونجام.
زینب سادات تماس را قطع کرد و به سمت ماشین رفت که کسی مقابلش ایستاد. محمدصادق را دید. ایستاد.
محمدصادق: زینب حلام کن.
زینب از کنار محمدصادق گذشت.
محمدصادق: تو رو به خاک پدرت قسم منو حلال کن.
صدایی در گوش زینب سادات پیچید: مثل آیه بخشنده باش!
آرام گفت: حلال کردم.
دوباره گام برداشت و محمدصادق فورا گفت: از ته دل حلال کن. من طاقت نگاه مادرت رو ندارم.
طاقت ضرب دست پدرت رو ندارم. طاقت شرمندگی نگاه پدرم و ارمیا رو ندارم. حلالم کن. پدرت دو تا سیلی بهم زد.
یکی برای اذیت شدن دخترش یکی برای تهمتی که بهت زدم. حلالم کن.
تو رو به جدت قسم حلالم کن.
زینب سادات لبخندی زد. به حمایت پدرش. به پدری کردن ارمیا. به نگرانی های مادرانه آیه.
زینب سادات: حلال کردم.
در ادامه با ما همراه باشید ☂
シ︎ ❥︎ @yazainab314 ⇦
🌻
🌿🌻
🌻🌿🌻
🌿🌻🌿🌻
🌻🌿🌻🌿🌻
Panahian-Clip-VaghteBehtar.mp3
1.37M
🔻فرصت امروز رو بچسب؛ کار خوب رو به فردا ننداز!
➖وقت بهتر وجود نداره ...
#کلیپ_صوتی
シ︎ ❥︎ @yazainab314 ⇦ 🍃
#سلام_امام_زمانم 😍♥️
هر چند عرصه،تنگ است...
هر چند جان به لب شده ایم...
هر چند طم زندگی از یادمان رفته است...
هر چند شادی،دیرگاهی است به ما سر نزده...
هر چند لب هایمان مدتهاست رنگ لبخند ندیده است...
اما در اعماق قلب هایمان نقطه ی روشن و گرمی است که خبر از آمدنت می دهد...
تو می آیی و جان می گیریم،می خندیم،شادی می کنیم،امیدوار می شویم...
به همین زودی،به همین نزدیکی...
🌤اللﮩـم_عجـل_لولیـڪ_الفـرجــــ
シ︎ ❥︎ @yazainab314 ⇦ 🍃