2.39M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#به_وقت_خاطره📜
🌹لحظه خداحافظی21 آبان 94 و تنها چندروز بعد از دومين سالگرد ازدواجمان بود.دلم نميآمد كه مريض شود،اما منتظر بودم كه اتفاقي بيفتد و سفرش كنسل شود.خودم ساعت كوك كردم و حميد را بيدار كردم كه براي نماز صبح و رفتن آماده شود. برايش صبحانه مهيا كردم خداحافظي ما بسيار سخت بود.
🌹من بهشدت گريه ميكردم.حسي به من ميگفت كه اين آخرين ديدار من و محبوبم است. حميد دستهاي من را گرفته بود و رها نميكرد. مدام به ساعت نگاه ميكردم. ميدانستم كمكم به زمان خداحافظي نزديك ميشويم و ممكن است كه تأخير حميد،فرصت رفتن را از او بگيرد.
ميدانستم كه اين خداحافظي براي حميد هم دستهايم را از دستهايش بيرون كشيدم و به
اوگفتم: «ديرت شده، برو!» و شايد اين كلمات سختترين كلماتي بود كه تا آن روز ادا كردم.
🌹حميد را از زير قرآن رد كردم و او را به خداي قرآن سپردم و پشت سرش آب ريختم.حال غريبي داشتم.دلم ميخواست ثانيه ثانيه آن لحظهها را براي ابد جاودانه كنم.با دقت به او نگاه ميكردم كه در امتداد كوچه از من دور ميشد. از پشت پرده اشك،لبخندش را تماشا ميكردم.به اشاره دستش كه از من ميخواست داخل خانه بروم، دل ميباختم. راه رفتنش را تا انتهاي كوچه نگاه كردم. آنقدر كه جرم نديدنش گردن فاصله بيفتد، نه رفتن من.كاملا حس ميكردم كه اين آخرين باري است كه او را ميبينم».
•|خاطرهایاز شهید💔حمیدسیاهکالیمرادی🕊|•
♥️🌿به {دختران تمدن ساز} بپیوندید🌿♥️
😍🌿♥️🍃
@yazainab314
#به_وقت_خاطره ..🌹📜
⭕️دختر بی حجاب و پسر طلبه!!!
🔻یه روز یه خانم مثل هر روز بعد از کلی آرایش کنار آینه,مانتو تنگه و کفش پاشنه بلنده شو پا کرد و راهی خیابونای شهر شد.
همینطوری که داشت راه میرفت وسط متلک های جوونا یه صدایی توجهش رو جلب کرد :
❌خواهرم حجابت !! خواهرم بخاطر خدا حجابت رو رعایت کن !!.
🔻نگاه کرد، دید یه جوون ریشوئه از همون ها که متنفر بود ازشون با یه پیرهن روی شلوار و یه شلوار پارچه ای داره به خانم های بد حجاب تذکر میده.
🔻به دوستش گفت من باید حال اینو بگیرم وگرنه شب خوابم نمیبره مرتیکه سرتاپاش یه قرون نمی ارزه، اون وقت اومده میگه چکار بکنید و چکار نکنید.
🔻تصمیم گرفت مسیرش رو به سمت اون آقا کج کنه و یه چیزی بگه که دلش خنک بشه وقتی مقابل پسر رسید چشماشو تا آخر باز کرد و دندوناش رو روی هم فشار داد و گفت تو اگه راست میگی چشمای خودتو درویش کن با این ریشای مسخره ات ، بعدم با دوستش زدن زیر خنده و رفتن..
پسر سرشو رو به آسمون بلند کرد و زیر لب گفت:
خدایا این کم رو از من قبول کن !!
شبش که رفت خونه به خودش افتخار میکرد گوشی رو برداشت و قضیه رو با آب و تاب برای دوستاش تعریف میکرد.
فردای اون روز دوباره آینه و آرایش و بعد که آماده شد به دوستاش زنگ زد و قرار پارک رو گذاشت.
توی پارک دوباره قضیه دیروز رو برای دوستاش تعریف می کرد و بلند بلند میخندیدند شب وقتی که داشت از پارک برمیگشت یه ماشین کنار پاش ترمز زد: خانمی برسونیمت؟
لبخند زد و گفت برو عمه تو برسون بعد با دوستش زدن زیر خنده ، پسره از ماشین پیاده شد و چند قدمی کنار دختر قدم زد و بعد یک باره حمله کرد به سمت دختر و اون رو به زور سمت ماشین کشید.
دختر که شوکه شده بود شروع کرد به داد و فریاد اما کسی جلو نمیومد، اینبار با صدای بلند التماس کرد اما همه تماشاچی بودن، هیچ کدوم از اونایی که تو خیابون بهش متلک مینداختن و زیباییشو ستایش میکردن، حاضر نبودن جونشون رو به خطر بندازن
دیگه داشت نا امید میشد که دید یه جوون به سمتشون میدوه و فریاد میزنه: آهای ولش کن بی غیرت !! مگه خودت ناموس نداری؟؟
وقتی بهشون رسید، سرشو انداخت پایین و گفت خواهرم شما برو ، و یه تنه مقابل دزدای ناموس ایستاد !!
دختر در حالی که هنوز شوکه بود و دست و پاش میلرزید یک دفعه با صدای هیاهو به خودش اومد و دید یه جوون ریشو از همونا که پیرهن رو روی شلوار میندازن از همونا که به نظرش افراطی بودن افتاده روی زمین و تمام بدنش غرق به خونه ناخودآگاه یاد دیروز افتاد ، اون شب برای دوستاش اس ام اس فرستاد:
وقتی خواستن به زور سوارش کنند، همون کسی از جونش گذشت که توی خیابون بهش گفت: خواهرم حجابت !!
همون ریشوی افراطی و تندرو همون پسری که همش بهش میخندید..
اما الان به نظرش یه پسر ریشو و تندرو نبود ، بلکه یه مرد شجاع و با ایمان بود دیگه از نظرش اون پسر افراطی نبود ، بلکه باغیرت بود
حالا متوجه شدیم که این جوون ریشو کسی نیست جز شهید امر به معروف و نهی ازمنکر #علی_خلیلی .. 🌹
#روحش_شاد .. 💚