☀️هوالحبیب
🦋 #رمان_روژان 🍄
📝نویسنده: #زهرا_فاطمی☔️
🖇 #قسمت_بیست_دوم
وقتی به خانه رسیدم با روهام رو به رو شدم که مشغول حرف زدن با تلفن بود و از شواهد پیدا بود که پشت خط دوست دخترش مینا است.
با دست به نشانه خاک برسرت دستی تکان دادم و از پله ها بالارفتم.
در حال مرتب کردن خریدهایم بودم که روهام بدون در زدن وارد اتاق شد و گفت:
_سلامت رو نشنیدم جغله
_احیانا ,مامان خانم بهت یاد نداده وارد جایی میشی دربزنی؟
_من هرموقع دلم بخواد درمیزنم
_پس منم هرموقع دلم بخواد سلام میکنم!
_زبون دراز.میبینم که کلی خرید کردی
_فکرنکنم اندازه ای که تو واسه دوست دخترات خرید میکنی ,خرید کرده باشم.
_حسود کوچولو میخوای واسه تو هم خرید کنم؟
_از شما به ما خیلی رسیده,دستت دردنکنه.حالا بفرمایید امری داشتید؟
_روژان جونم
_نه!!!!
_بزار حرف بزنم بعد بگو نه
_میدونم دیگه هرموقع میشم روژان جونت یعنی بعدش باید واست کاری انجام بدم!!
_چقدر تو باهوشی ,کاملا مشخصه به خودم رفتی.
_بلا به دور خدانکنه.بچه پررو
_روژان ,جون روهام کمکم کن .فقط تو میتونی کمکم کنی
_باشه بابا قسم نخور.بگو چه کمکی از دست من برمیاد؟
_تینا رو یادته؟
_همون دختر جیغ جیغوئه؟
_بینگو آفرین!دقیقا همون.چندوقته خیلی سیریش شده و زنگ میزنه میخوام از دستش راحت بشم.
_خب من چیکارکنم؟
_فردا عصر بیا باهم بریم کافی شاپ به اونم میگم بیاد بهش میگم با تو نامزد کردم
_یعنی اون نمیدونه من خواهرتم؟
_نه نمیدونه.خودت میدونی من تا کسی رو واقعی نخوام اطلاعاتی بهش نمیدم
_باشه میام .روهام تو خسته نشدی؟
_از چی؟
_از همین کارا دیگه؟دوست شدن با دخترای دیگه !!!جدای از اینکه تو با احساساتشون بازی میکنی, اینو که میدونی اونا ناموس کسی دیگه هستند.دوست داری من برم با یکی مثل تو دوست بشم؟
_معلومه که نه.میدونم تو اهل چنین کارایی نیستی که اگه بودی خودم گردن تو و اون پسر رو شکسته بودم!!
_چطوریه نوبت من که میشه ,این کارهابده ولی واسه تو ایرادی نداره !!!پس داداش اون دخترا هم باید گردن تو رو بشکنن مگه نه؟
_بیا از منبرت پایین ابجی کوچیکه .نمیخوای کمک کنی خب بگو این حرفا چیه میزنی؟
_من کمکت می کنم ولی تو هم به حرفام فکر کن .
_باشه فکرمیکنم.راستی نگفتی رفتی بازارچی خریدی؟؟؟
تمام خریدهایم را به روهام نشان دادم و او با لبخند از من بخاطر انتخاب آنها تعریف کرد و سپس با بوسیدن سرم از اتاق خارج شد.
🦋🌸🦋🌸🦋🌸🦋🌸🦋🌸🦋🌸🦋🌸
☀️هوالحبیب 🌸
🦋 #رمان_روژان 🍄
📝به قلم #زهرا_فاطمی☔️
📂 #فصل_دوم
🖇 #قسمت_بیست_دوم
بعد از قربانی کردن ،با تعارف پدر همه وارد خانه شدند و من پشت سرشان در کنار کیان به داخل رفتم.
همه به احترام آمدن ما ایستاده بودند،خاله سریع اسپندی دود کرد و بالای سر من و کیان چرخاند.
کیان هم با لبخند پولی از جیبش خارج کرد و بعد از چرخاندن به دور سر من ،به عنوان صدقه کنار سینی اسپند گذاشت .
همه به هم معرفی شدند .شوهر خاله های کیان با مهربانی با من احوال پرسی کردند .چندباری هم درآغوش خاله ها فشرده شدم و سیل تبریکات به سمتمان روانه شد .عمه مهدخت با مهربانی مرا به آغوش کشید و آرزوی خوشبختی برایمان کرد .همسرش که مرد بسیار با شخصیت وصد البته شوخی بود با خنده گفت
_پس کسی که با عث شد این آهوی گریزپای ما به دام عشق بیفته شما هستید ،من فرهاد هستم شوهر مهدخت جان ،تبریک میگم بهتون
به تشبیه بامزه اش لبخندی زدم
_ممنونم آقا فرهاد .از آشنایی با شما خوشبختم
کنار آقا فرهاد مردی ایستاده بود ِلاغر اندام با چهره ای عبوس و جدی.
به گمانم او سالهابود که با لبخند و شادی سر و سری نداشت.
_سلام ،من شوهر عمه آقا کیان هستم.بهتون تبریک میگم.
لحن سرد و خشکش باعث شد حس میکردم بیش از حد از من متنفر است.شاید حق داشت هرچه باشد او روزی انتظار داشت کیان دامادش شود.
در حالی که لبخند از لب هایم پر کشیده بود لب زدم
_ممنونم
آخرین نفر فروغ خانم بود که با اخم به من نگاه می کرد .به رسم ادب زودتر به حرف آمدم
_سلام عمه جون حالتون خوبه؟
با عصبانیت گفت
_علیک سلام.به من بگو فروغ خانم من عمه شما نیستم.
یک لحظه با تصور اینکه همه متوجه حرف او شده اند خجالت کشیدم و اشک به چشمانم دوید .زیر چشمی به بقیه نگاه کردم
خداروشکر کردم که کسی جز کیان حواسش به ما نیست .میخواستم جواب بدهم که کیان دستش را پشتم گذاشت و قبل از من به فروغ خانم گفت
_عمه جان ،روژان عزیزدل بنده است .بخاطر من به شما گفت عمه حالا که شما دوست ندارید از امروز شما رو فروغ خانم صدا میزنیم.
فروغ دیگر حرفی نزد و روی مبل کنار همسرش نشست .
کیان مرا به سمت روهام برد و رو به روهام کرد
_روهام جان بیا بریم پیش جوونترا .تو حیاط هستند.
روهام آهسته نجوا کرد
_خدا خیرت بده .یکم دیگه اینجا مینشستم خوابم میگرفت
هرسه باهم از خانه خارج شدیم و به سمت پشت عمارت رفتیم .
با زوق رو به روهام کردم
اون ته باغ خونه ماست .البته هنوزآماده نشده .
روهام طبق عادت همیشه وقتی خوشحال بود لپم را کشید
_چه خونمون ،خونمون هم میکنه .کسی ندونه فکر میکنه خونه خودمون اسیری میکشیدی
_آی لپم دیوونه نکن الان قرمز میشه
کیان با خنده دست روهام را از روی لپم برداشت
_شازده ایشون تاج سر من هستند حق نداری اذیتش کنید .از امروز لپ کشیدن ممنوعه
روهام بلند خندید
_باشه بابا منو نکش حالا
وقتی به بچه ها نزدیک شدیم یسنا با دیدنم با زوق به سمتم آمد و مرا بغل کرد. بقیه هم که متوجه آمدنمان شده بود ایستادند.
&ادامه دارد...
🦋🌸🦋🌸🦋🌸🦋🌸🦋🌸🦋🌸🦋🌸
🌻🌿🌻🌿🌻
🌿🌻🌿🌻
🌻🌿🌻
🌿🌻
🌻
༻﷽༺
#فصل_دوم
#قسمت_بیست_دوم
#از_روزی_که_رفتی
حرفش را برید:
_پرسیدم تو آیه، خود تو چی میخوای؟
اگه من و تو زن و شوهریم بهخاطرخواست زینبه، اما بودن و نبودن من توی این خونه فقط به خواست تو انجام میشه؛ من به پدر شدن برای زینبت هم
راضیام!
تو بخواه که باشم، هستم، تو نخوای فقط پدر زینب میمونم!
آیه باقی وسایل سفره را درون سینی گذاشت و تا خواست بلندش کند،ارمیا آن را برداشت و به آشپزخانه برد:
_سلیقهی خوبی داری، خونه عجیب آرامشبخش چیده شده!
آیه آرام گفت:
_براتون تو اتاق زینب رختخواب میاندازم!
ارمیا سینی را روی اپن گذاشت و به آیه با لبخند نگاه کرد:
_یه پتو و بالشم بدید کافیه!
آیه رختخواب را پهن کرد و حوله و لباس راحتی روی آن گذاشت. ارمیا وارد اتاق شد که آیه گفت:
_شرمنده لباس نداشتم، اینا مال سید مهدیه، اگه دوس نداشتید نپوشید؛ آدمادوست ندارن لباس مرده هارا بپوشن.
دیر وقته و رها اینا هم خوابن وگرنه ازآقا صدرا میگرفتم! حالا تا فردا که وسایلتون رو میارید یه جور سر کنید.
وسیله هم گذاشتم اگه خواستید بریدحموم، آمادست.
_تو ساکم لباس دارم اما خب چهل روزه که شسته نشده!
_بذارید من میاندازم تو ماشین
لباسشویی، اگه با همونا راحتید، همونارو بپوشید؛
ملافهها تمیزن و بعد از استفادهی شماهم دوباره شسته میشن،وسواس نیستم
اما ممکنه مهمونا وسواس باشن،بهخاطرهمین سعی میکنم همیشه تمیز باشن!
چرا برای ارمیا توضیح میداد؟ شایدچون باید کم کم با اخلاق و رفتار هم آشنا میشدند!
ارمیا حوله و لباسها را برداشت و گفت..
در ادامه با ما همراه باشید ☂
シ︎ ❥︎ @yazainab314 ⇦
🌻
🌿🌻
🌻🌿🌻
🌿🌻🌿🌻
🌻🌿🌻🌿🌻
🌻🌿🌻🌿🌻
🌿🌻🌿🌻
🌻🌿🌻
🌿🌻
🌻
༻﷽༺
#از_روزی_که_رفتی
#فصـل_چهارم
#قسمـت_بیست_دوم
زینب سادات از دیدن شادی تنها دارایی اش، خوشحال بود.
سایه و بچه هایش هم آمدند و مهدی هنوز پیش مادرش بود. محسن آنقدر بهانه گرفت که صدرا او را با خود برد تا به ایلیا و سید محمد بپیوندند. جمع خانه زنانه شد.
صدای خنده و شادی دوقلوها در خانه پیچیده بود. دخترک کوچک سایه هم تاتی کنان به دنبال برادرانش میرفت و میخندید.
زینب سادات از سایه پرسید: زن عمو! مهتاب رو چقدر دوست داری؟
سایه لبخند زد: خیلی زیاد. اصلا حدی براش نیست. تا وقتی خودت بچه دار نشی نمیفهمی.
زینب اصرار کرد: حالا یک جوری بگو که بفهمم.
سایه به گوشه ای خیره شد: یک جور اتصال نامرئی وجود داره انگار. انگار قلبت سنگین میشه برای بچه ات. وقتی کنارت باشه از نفس کشیدنش هم لذت میبری، وقتی کنارت نیست انگار چیزی گم کردی و قلبت ناسازگار میشه. همه کارهاش برات شیرینه. وقتی دعواش میکنی، خودت بیشتر آسیب میبینی. وقتی آسیب میبینه، بیتاب میشی و میخوای تمام دردهاشو به خودت جذب کنی تا بچه ات در آرامش باشه و دوباره بخنده.
رها با خنده گفت: یادمه زمان کارشناسی، استاد گفت زیباترین هدیه ای که بچه به مادرش میده، پیپی کردنش. اون لحظه حال همه بد شد اما
کسی جرات حرف زدن نداشت. استاد هم ادامه داد و گفت، بچه وقتی یک روز شکمش کار نکنه مادر نگران میشه، دو روز کار نکنه به تکاپو میفته که چی شده؟ چی نشده! اون وقت بچه که شکمش کار کنه، مادر از ته دل شاد میشه. هر روز که مادری پوشک بچه اش رو عوض میکنه، چک میکنه که شکم بچه اش کار کرده باشه و اصلا از این موضوع بدش نمیاد. از هیچ کار بچه اش بدش نمیاد. من این موضوع رو زمانی فهمیدم که محسن رو به دنیا آوردم. اون روز به حرف استادم ایمان آوردم.
زینب سادات پرسید: پس مهدی چی؟
در ادامه با ما همراه باشید ☂
シ︎ ❥︎ @yazainab314 ⇦
🌻
🌿🌻
🌻🌿🌻
🌿🌻🌿🌻
🌻🌿🌻🌿🌻