☀️هوالحبیب
🦋 #رمان_روژان 🍄
📝نویسنده: #زهرا_فاطمی☔️
🖇 #قسمت_بیست_هفتم
بر خلاف انتظارم حرفهای روهام تاثیری روی مادر نداشت و من مجبور شدم به مهمانی بروم .
ساعتهای پنج عصر بود که با صدای مادرم بلند شدم و از داخل کمد مانتو عبایی جدیدی که خریده بودم را برداشتم و پوشیدم.
روسری را مدل لبنانی بستم و آرایش کمی کردم تا صورتم از بی روحی در بیاید.
درآینه نگاهی به خودم انداختم از همیشه باحجابتر بودم و این باعث خوشحالی ام بود .
کیفم را برداشتم و از اتاق خارج شدم .
تا پایم را به سالن گذاشتم با اخم مادرم مواجه شدم .
نگاهی به من کرد و با عصبانیت فریاد زد
_روژان این چیه پوشیدی ؟این چه وضعته!!برو لباستو عوض کن .من نمیفهمم چرا خودتو انقدر پوشوندی؟
_مامان من به اصرار شما دارم میام .پس اگه ناراحتید میتونم بمونم خونه و نیام.مامان از این به بعد این پوشش منه .لطفا به انتخابم احترام بگذارید
_ روژان برو لباستو عوض کن منو عصبانی نکن!!
_مامان جان خودتون میدونید همیشه احترامتون رو نگه داشتم و رو حرفتون حرفی نزدم ولی شرمنده اتونم, مامان من پوششم رو تغییر نمیدم.
_بعدا باید در مورد این تیپ مسخره ات حرف بزنیم .فعلا بیا بریم به اندازه کافی دیرمون شده.
بالاخره به مهمانی خاله هیلدا رسیدیم.
مقابل خانه ویلاییشان که بسیار زیبا و مجلل بود نگه داشتم.
ماشین را پارک کرده و به همراه مادر به داخل رفتیم.
وقتی وارد شدیم همه میهمانان رسیده بودند و نگاه ها به سمت ما بود .
دچار استرس شده بودم برای اولین بار با ظاهری متفاوت در میان جمع حاضر
شده بودم.
خاله هیلدا به سمتم آمد
_سلام روژان جانم خوبی عزیزم؟
_سلام خاله جون .ممنونم شما خوبید؟
_قربونت برم عزیزم.میتونی بری بالا لباسات رو عوض کنی.
_ممنونم خاله جون, من همینجوری راحتم!!
_واااا.مطمئنی؟؟؟حالا چرا این همه خودتو پوشوندی؟؟
_بله من راحتم .سلیقه آدمها تغییر میکنه دیگه خاله جون
هیلدا خانم در حالی که ما رو به سمت مهموناش میبردلبخندی زد و گفت:
_عزیزم دختر باید زیبایی هاش توچشم باشه نه اینکه خودشو بپوشونه
لبخندی زدم و چیزی نگفتم.
به جمع که رسیدیم مادرم به سمت خانمها رفت و با همه احوالپرسی کرد و من هم مجبور شدم با تک تک انها دست بدهم و روبوسی کنم .
خاله هیلدا مرا کنار خودش نشاند
_روژان جون چه خبرا عزیزم؟دیگه به ما سری نمیزنی؟بی معرفت شدی خاله
_ببخشید خاله جون مشغول درس و دانشگاه هستم .
یکی از خانمها رو به مادرم کرد و لبانش جنبید
_ با این تیپی که روژان جون زده ,الان هرکسی باهم ببینتون فکر میکنه تو دخترشی و روژان مامانت.عزیزم هیچ تناسبی باهم ندارید نه به تو با این خوشگلی و لباسهای فاخر ,نه به روژان جون با اون لباس شبیه راهبه ها!!!
با گفتن این حرف صدای خنده همه بالا رفت .
مادرم با عصبانیت به من نگاه کرد.
مشخص بود از اینکه من باعث شدم این حرفها را بشنود ناراحت است.
ناراحت سرم را پایین انداختم دوست نداشتم بخاطر سلیقه من مادرم عذاب بکشد.
دلم میخواست مثل همیشه حاضر جواب باشم و جواب دندان شکنی به او بدهم
تا دهانم را باز کردم که حرفی بزنم با صدای مرد جوانی که میگفت:
_سلام بر بانوان زیبا روی مجلس
دهانم را بستم و به پشت سرم نگاهی انداختم .
پسری حدودا سی ساله با ست لباس ورزشی و عینکی افتابی گران قیمت که روی موهایش خودنمایی میکرد ,صاحب صدا بود.
هیلدا جون از کنارم بلند شد و به سمت او رفت
_دوستان ,فرزاد عزیزم بعد سالها به ایران برگشته
بعد روبه فرزاد کرد
_ بیا تا دوستانم رو بهت معرفی کنم البته چندتاشون رو میشناسی
در حالی که دستش را دور بازوی فرزاد حلقه کرده بود به سمت میهمانان رفت و همه را معرفی کرد
وقتی به مقابل من و مادرم رسیدند فرزاد گفت:
_بزارید من خودم حدس بزنم.
نگاهی به مادرم کرد و ادامه داد:
_احیانا شما خاله سوده نیستید؟
مادرم تبسمی کرد
_سلام عزیزم.درست حدس زدی! فکر نمیکردم بعد این همه سال بشناسی.
_خاله جون به قول ایرونیا بزنم به تخته شما تغییر زیادی نکردی البته از گذشته خیلی زیباتر شدید.خاله جون رمز جوان موندنتون چیه؟
مادرم خندید
_هنوزم مثل گذشته ها شیرین زبونی عزیزم.
فرزاد در حالی که میخندید به من نگاهی انداخت
_سلام بانوی جوان.
_سلام اقا فرزاد ,به کشورتون خوش اومدید.
_ممنون عزیزم.مامان جان ایشون رو معرفی نمیکنی؟
خاله هیلدا در حالی که لبخند میزد گفت:
_ایشون روژان جون هستند چطوری یادت نمیاد ؟دختر خاله سوده است
_واقعا!!!!روژان خودمونه
_بله عزیزم
فرزادبه من نگاهی کرد و گفت:
_چطوری روژان جون ؟
_ممنونم خوبم.
☀️هوالحبیب
🦋 #رمان_روژان 🍄
📝به قلم #زهرا_فاطمی☔️
📂 #فصل_دوم
🖇 #قسمت_بیست_هفتم
خانم جون با دیدنم لبخندی زد
_یک همسر خوب همیشه باید وقتی شوهرش میاد مرتب و آماده باشه.آفرین بهت .همیشه همینطور باش عزیزم
لبخندی زدم
_چشم خانجون.
نیم ساعتی نگذشته بود که صدای آیفون بلند شد .
برای دیدنش عجیب بیقراربودم .با عجله به سمت آیفون پا تند کردم
_سلام آقا
صدای مهربانش بر جانم نشست
_سلام عزیزم
در را باز کردم و به سمت بیرون رفتم .
مرد جذاب من وارد حیاط شد و به سمتم آمد .لبخند بر لبانش نقش بسته بود.
دوقدم به سمتش رفتم .مقابلم که ایستاد دستش را به سمتم دراز کرد.
به آرامی دستم را میان دستان گرمش جای دادم
_خوش اومدی
_ممنون عزیزم
باهم واردخانه شدیم .
کیان با محبت با مادر و خانم جان خوش و بش کرد و مقابل خانم جان نشست .
من هم بعد از پذیرایی کردن از او کنارش نشستم .با صدای خانم جون چشم از کیان گرفتم و به او دوختم
_خوبی مادر؟خانواده محترمت خوبن
کیان با مهربانی گفت
_ممنونم خانجون .الحمدالله اونها هم خوبن سلام رسوندن خدمتت.
_سلامت باشند .غرض از مزاحمت اینکه من از روژان خواستم زنگ بزنه شما بیای تا در مورد جشنتون صحبت کنیم
_بله ،بفرمایید من درخدمتم
_ببین پسرم واقعیتش اینه که ما دوتا خانواده باهم اختلاف سلیقه داریم .ما مهمونیامون مدتهاست که مختلط بوده ،خدا شاهده که همیشه ناراضی بودم ولی چه کنم که دیگه دوره و زمون باب دل من نمیچرخه .خانواده شما هم که قطعا اینجور مهمونی هایی رو نه شرکت میکنند و نه موافقش هستند،درسته؟
نمیدانم چرا ولی از کیان خجالت میکشیدم که چنین بحثی به راه افتاده وقتی خودم هم کار و اعتقادات او را می پسندم .
_بله درسته.
_عزیزم حالا پدر و مادر روژان اصراردارند که جشن عروسی مختلط باشه
با شنیدن این جمله ،کمی اخمهایش بهم پیچید .
_ببخشید خاتون .من با همه احترامی که برای مامان و پدرجون قائلم ولی نمیتونم این رو قبول کنم .جدای از اعتقاداتم من غیرتم اجازه نمیده چشم مردهای دیگه ای به همسر جوان و زیبام بیفته.نمیخوام خدای ناکرده به کسی توهین کنم ولی من هرچقدر هم بدونم چشم مردان فامیل دو طرف پاکه ولی زیبایی همسرم رو فقط مختص محارمش میدونم
میتوانستم به راحتی ،برق تحسین را در چشمان خانم جان ببینم.
به کیان که مرا نگاه میکرد چشم دوختم.اینبار مرا مخاطب قرار داد
_روژان جان نمیخوام ناراحتت کنم .میدونم که شب عروسیمون چقدر واست مهمه .میخوام بدونی هزاران برابر از شب عروسی تو و رضایت خدا برام مهمه.شرمنده اتم ولی نمیتونم با این تصمیمتون موافقت کنم .
تا خواستم لب باز کنم و به او بگویم که من هم از اول با ا هم عقیده بوده ام .مادر با عصبانیت گفت
_قرار نبود تعصبات کورکورانه اتون رو به دخترم تلقین کنید .مردان طایفه ما اونقدر با غیرت هستند که چشمشون دنبال ناموس مردم نباشه .
&ادامه دارد...
🌻🌿🌻🌿🌻
🌿🌻🌿🌻
🌻🌿🌻
🌿🌻
🌻
༻﷽༺
#فصل_دوم
#قسمت_بیست_هفتم
#از_روزی_که_رفتی
زینب میان درد دلهایش پرید و نگاه ارمیا
را بند نگاِه شبیه آیهی زینب کرد:
_جانم بابا!
چقدر شیرین است این بابا گفتنها! هنوز
هم دل را میلرزاند! هنوز هم طعم شیرین
عسل دارد؛ انگار اصلا قرار نیست برایش
تکراری شود!
زینب: بریم پارک؟
سرش را کج کرده و با مظلومیت به ارمیا
نگاه میکرد؛ برای پدر خودش را لوس
میکرد؟!
ارمیا به جان کشید دخترکش را:
_معلومه که میریم، بعدشم میریم دنبال
مامان آیه و ناهار میریم بیرون.
زینب داد زد:
_آخ جون... هورا!
آیه همانطور که مقابل رها روی صندلیهای
اتاق انتظار مرکز نشسته بود، استکان
چایش را برداشته و عطر بهارنارنج را به
جان کشید.
رها: صبح که ارمیا رو دم در دیدم تعجب
کردم.
آیه نگاه از استکانش نگرفت:
_دیشب منم تعجب کردم، بیشتر از
اومدنش از اینکه زینب از خواب پرید
و گفت بابا و دوئید در رو باز کرد. تو
کارش موندم رها، چطور میفهمه؟
رها: میدونی که بچهها حسای قویتری
دارن.
آیه: گفت میاد که بریم خرید، دلش خرید
با خانواده میخواست!
رها: درکش کن، خانوادهای نداشته،
همیشه تنها بوده؛ حقشه که از زندگی
لذت ببره.
آیه: گفتم بیاد، ناهار هم که ندارم، بهتر
شد.
رها: دیشب که قیمه درست کرده بودی
آیه: دیر وقت بود که رسید، غذا نخورده
بود. تمام ناهار امروز من و زینب رو خور؛
یه لذتی تو رفتارش بود که برام عجیب
بود!
در ادامه با ما همراه باشید ☂
シ︎ ❥︎ @yazainab314 ⇦
🌻
🌿🌻
🌻🌿🌻
🌿🌻🌿🌻
🌻🌿🌻🌿🌻