eitaa logo
تـمَـدُّن سـازانِـ نـسـلِ ظُهـور
1.2هزار دنبال‌کننده
15.5هزار عکس
6.5هزار ویدیو
429 فایل
هُوَالرَّزّاق 🌸🍃گـروه فرهنگـی_اجتماعی تمـدن سـازان نسـل ظـهـور🍃🌸 سخنی وحرفی درخدمتیم👇 @yazahra4565 📱پیجمون در اینستاگرام yazainab314 📢شرایط کپے ،تب و کارهای صورت گرفته شده @dokhtaran_Nassle_Zohor 🛍 کانال فروشگاه نسل ظهور @nassle_zohorr
مشاهده در ایتا
دانلود
🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️ ☔️🍄🌈🦋☔️ 🍄🌈🦋 ☀️هوالحبیب 🌈 🦋 🍄 📝به قلم ☔️ 📂 🖇 هرکجای شهر را که نگاه میکردم عکس های کیان را زده بودند. وارد کوچه که شدیم ،به در و دیوار عکس های کیان را زده بودند. جلو در خانه را سیاه پوش کرده بودند و چندین عکس تمام قد از کیانم گذاشته بودند. صدای قرآن به گوش می رسید. کوچه غلغله از جمعیتی بود که برای پیشواز آمده بودند. نظامی ها راه را باز کردند اول از همه پدرجان و خاله وارد حیاط شدند. پشت سرشان زهرا و حمیدآقا ! نمیخواستم من زودتر از کیانم وارد خانه شدم _داداشی بگو اول کیانم رو ببرند بعد من میرم. _باشه عزیزم دوستان کیان سیاه پوش زیر تابوتش را گرفتند و وارد حیاط شدند. صدای شیون و زاری از خانه بلند شده بود. پشت سر کیان وارد حیاط شدم _به خونمون خوش اومدی عزیزم ،خوش اومدی مرد من. تابوت را به داخل خانه بردند. خانم ها به سمتم می آمدند و تسلیت میگفتند ،بعضی ها با دلسوزی نگاهم می کردند صدای بعضی ها به گوشم میرسید (طفلکی اول زندگیشون بود)(خدابهش صبر بده هنوز یک سال نمیشه ازدواج کردند)(کاش یه یادگار از شوهرش داشت) یک ساعتی تابوت داخل خانه بود ،اجازه دادند برای آخرین بار عزیزانمان چهره خندان عشقم را ببینند و خدا حافظی کنند. خاله ثریا موهای کیانم را نوازش میکرد. _کیانم فدای حضرت علی اکبر ع ،مادر منو پیش حضرت زهرا س رو سفید کردی .شهادتت مبارک عزیز مادر،شهادتت مبارک. به یاد وصیت نامه کیان افتادم.نمیخواستم دشمنانمان را شاد کنم ،دیگر به خودم اجازه ندادم گریه و زاری کنم.بی قراری هایم برای تنهایی هایم بود. کنار تابوت نشستم _شهادتت مبارک قهرمان من ،سلام منو به مادرمون حضرت زهرا س برسون. حمید آقا با دوستان کیان وارد خانه شدند اول شروع کردند به سینه زنی و مداحی کردند و سپس تابوت را بالای دست گرفتند و از خانه خارج کردند. اکثر مردم شهر برای تشییع آمده بودند و ما را شرمنده مهربانیشان کرده بودند. صدای اذان ظهر که بلند شد ،کیان من را به آغوش خاک سپردند. چقدر سخت بود ببینی یارت را درون قبر میگذارند و کم کم خاک را روی او میریزند. لحظه ای به خودت می آیی که میبینی خاک فاصله انداخته بین تو و عشقت و کاری از دستت بر نمی آید. همه چیز به سرعت برق گذشت .فامیل آمدند و سرسلامتی دادند و رفتند. پدر و مادرم نیامدند و من بیشتر دلم گرفت . به خانم جون هنوز خبر شهادت را نداده بودند، برای همین او هم کنارم نبود. در تمام مدت روهام کنارم بود و لحظه ای مرا تنها نمیگذاشت. به خانه که برگشتیم مهمانان زیادی در خانه نشسته بودند.حوصله روبه رو شدن با آنها را نداشتم ،از روهام خواهش کردم مرا به خانه خودم ببرد او نیز بدون حرف قبول کرد و مرا تا خانه همراهی کرد &ادامه دارد...