eitaa logo
تـمَـدُّن سـازانِـ نـسـلِ ظُهـور
1.2هزار دنبال‌کننده
15.3هزار عکس
6.3هزار ویدیو
428 فایل
هُوَالرَّزّاق 🌸🍃گـروه فرهنگـی_اجتماعی تمـدن سـازان نسـل ظـهـور🍃🌸 سخنی وحرفی درخدمتیم👇 @yazahra4565 @nega_r83 📱پیجمون در اینستاگرام yazainab314 📢شرایط کپے ،تب و کارهای صورت گرفته شده @dokhtaran_Nassle_Zohor 🛍 کانال فروشگاه نسل ظهور @nassle_zohorr
مشاهده در ایتا
دانلود
😍 سریع از پله ها باال رفت و قبل از اینکه وارد شود نفس عمیقی کشید و در را باز کرد ،همه با دیدن سمانه از جای خود بلند شدند ،سمیه خانم تا خواست سوالی بپرسد ،سمانه به حرف امد: ــ خوش اومدید خاله جان،اما شرمنده من سرم خیلی درد میکنه نمیتونم پیشتون بشینم شرمنده میرم استراحت کنم. همه از حرف های سمانه شوکه شوده بودند،از ورودش و بی سالم حرف زدنش و االن رفت به اتاقش!! سید و فرحناز تا خواستن سمانه را به خاطر این رفتارش بازخواست کنند ، در باز شد و کمیل وارد خانه شد ،که با سمانه چشم در چشم شد ، تا خواست سالمی کند صدای سمانه او را متوقف کرد: ــ مامان من فکرامو کردم،میتونید به خانم محبی بگید جواب من مثبته ــ اما سمانه.. ــ اما نداره من فکرامو کردم،میتونید وقت خواستگاری رو بزارید و بدون هیچ حرفی وارد اتاقش شد. همه از حرف های سمانه شوکه شده بودند ،دوخواهر با ناراحتی به هم خیره شده بودند و صغری غمگین سیبی که در دستش بود را محکم فشرد و آرام زمزمه کرد" این یعنی جوابش منفی بود"کمیل که دیگر نمی توانست این فضا را تحمل کند، رو به سید گفت: ــ شرمنده من باید برم،زنگ زدن گفتن یه مشکلی تو باشگاه پیش اومده باید برم ــ خیر باشه؟ ــ ان شاء اهلل که خیر باشه بعد از خداحافظی و عذرخواهی از خاله اش سریع از خانه خارج شد و سوار ماشین شد، با عصبانیت در را محکم بست ، هنوز حرف سمانه در گوشش می پیچید و او را آزار می داد بی غیرتی که به اوگفته به کنار،جواب مثبت سمانه به محبی او را بیشتر عصبانی کرده بود،احساس بدی داشت،احساس یک بازنده شاید ولی او مجبور بود به انجام این کار... ،با عصبانیت چندتا مشت پی در پی بر روی فرمون زد و فریاد زد: ــ لعنتی لعنتی با صدای گوشیش و دیدن اسمی که روی صفحه افتاد سریع جواب داد: ــ بگو با شنیدن صحبت های طرف مقابل اخم هایش در هم جمع شدند؛ ــ باشه من نزدیکم ،سریع برام بفرست آدرسو تا خودتونو برسونید من میرم اونجا ماشین را روشن کرد و سریع از آنجا دور شد.
🌸🌿 در کنار جسم خونین شهاب زانو زد شوڪه شده بود باور نمے کرد که ایڹ شهاب است نگاهی به جای زخم انداخت جا بریدگی عمیق بود حدس زد که چاقو خورده بود تکانش داد ــــ آقا ـــ شهاب .سید توروخدا یه چیزی بگو جواب نشنید شروع کرد به هق هق کردن بلند داد زد ـــ کمک کمک یکی بهم کمک کنه ولی فایده ای نداشت نبضش را گرفت کند می زد از جای خود بلند شد و سر گردان دور خودش می چرخید با دیدن تلفن عمومی به سمتش دوید تلفن را برداشت و زود شماره را گرفت ـــ الو بفرمایید ـــ الو یکی اینجا چاقو خورده ـ ــــ اروم باشید لطفا، تا بتونید به سواالتم جواب بدید ـــ باشه ـــ اول ادرسو بدید ـــ ..... ـــ نبضش میزنه ـــ آره ولی خیلی کند ـــ خونش بند اومده یا نه ـــ نه خونش بند نیومده ـــ یه دستمال تمیز روی زخمش میزاری و آروم فشار میدی ـــ خب یگه چیکار کنم ـــ فقط همینـــ مهیا نزاشت خانومه ادامه بده زود تلفنو گذاشت و به طرف پایگاه رفت و یک دستمال پیدا کرد کنار شهاب زانو زد نگاهی به او انداخت رنگ صورتش پریده بود لبانش هم خشک و کبود بودند ــــ وای خدای من نکنه مرده شهاب سید توروخدا جواب بده دستمال را روی زخمش گذاشت از استرش دستانش می لرزیدند محکم فشار داد که شهاب از درد چشمانش را آرام باز کرد مهیا نفس راحتی کشید تا خواست از او بپرسد حالش خوب است شهاب چشمانش را بست ــــ اه لعنتی با صدای امبوالنس خوشحال سر پا ایستاد دو نفر با بالنکارد به طرفشان دویدند باالی سر شهاب نشستند یکی نبضشو میگرفت یکی آمپول میزد مهیا کناری ایستاد و ناخن هایش را از استرس می جوید... *** در سالن بیمارستان گوشه ای نشسته بود نیم ساعتی می شد که به بیمارستان آمده بودند و شهاب را به اتاق عمل برده بودند با صدای گریه ی زنی سرش را بلند کرد با دیدن مریم همراه یه زن و مردی که حتما مادر و پدر مریم بودند حدس زد که خانواده ی شهاب راخبر کردند با اشاره دست پرستار به طرف اتاق عمل، مریم همراه پدرومادرش به سمت اتاق امدند مریم با دیدن مهیا آن هم با دست و لباسای خونی شوک زده به سمت او آمد ـــ ت تو اینجا چیکار میکنی مهیا ناخواسته چشمه ی اشکش جوشید و اشک هایش بر روی گونه هایش ریخت ـــ همش تقصیر من بود مادر و پدر شهاب به سمت دخترشان امد ـــ همش تقصیر من بود مریم دست های مهیا رو گرفت ـــ تو میدونی شهاب چش شده ?? حرف بزن جواب مریم جز گریه های مهیا نبود مادر شهاب به سمتش امد ـــ دخترم توروخدا بگو چی شده شهابم حالش چطوره پدر شهاب جلو امد ــ حاج خانم بزار دختره بشینه برامون توضیح بده حالش خوب نیست
☀️هوالحبیب 🦋 🍄 📝نویسنده: ☔️ 🖇 رهام که رفت من هم به بیرون رفتم و در حالی که به آسمان نگاه میکردم شماره ستاد شمس را گرفتم. وقتی تماس برقرارشد دلهره پیدا کردم .نمیدانستم کارم درست است یا نه؟با صدای استاد شمس به خودم آمدم و گفتم: _الو _بفرمایید _سلام استاد _سلام شما _ادیب هستم _خوب هستید خانم ادیب _ممنونم استاد شما خوب هستید ببخشید بد موقع تماس گرفتم _نه خواهش میکنم .بفرمایید در خدمتم _راستش....نمیدونم چطوری بگم هرجور راحتید بگید _خب راستش بخاطر شما زندگیم خیلی بهم ریخته _بخاطر من؟؟؟ _اره یعنی نه بخاطر شخص شما نه بخاطر حرفهای شما _چرا زندگیتون بخاطر حرفهای من بهم ریخته؟ _میدونید دیگه هیچی مثل قبلا نیست .کارهایی که قبلا دوست داشتم الان واسم دوست داشتنی نیست. _میتونم بپرسم چه کارهایی؟ با باز شدن در اصلی به پشت سرم نگاه کردم . پسر جوانی که حالت طبیعی نداشت و مشخص بود بیش از حد نوشیدنی خورده در حالی که حرفهایش را میکشید گفت : _وای خوشگلم تو اینجا چیکارمیکنی انگار قلبم دیگر نمیزد, با چشمانی ترسیده به او نگاه میکردم که دوباره گفت: _عزیزم چرا ترسیدی بیا بریم باهم برقصیم اولین قدم را که به سمتم برداشت از شوک خارج شدم وعقب تر رفتم و گفتم: _اشتباه گرفتی اقا برو مزاحمم نشو _نه عزیزم مگه میشه عشقمو نشناسم. دوباره به سمتم آمد که عقب تر رفتم و پا به فرار گذاشتم و به پشت ویلا دویدم صدای استادشمس از پشت خط می آمد که مرا صدا میزد _خانم ادیب.خانم ادیب حالتون خوبه؟ به تاریکترین قسمت حیاط پناه بردم هنوز صدای پاهای او را میشنیدم که دنبالم میگشت. در حالی که بغض کرده بودم گوشی را بالا آوردم و به استاد گفتم : _من ....من خوبم _اتفاقی افتاده؟ در حالی که به گریه افتاده بودم گفتم: ببخشید و تماس را قطع کردم . با ترس به اطرافم نگاه میکردم هنوز صدای پایش می آمد . شماره رهام را گرفتم تا نجاتم بدهد . چندبار تماس گرفتم ولی جواب نمیداد برای بار آخر تماس گرفتم این بار تماس برقرارشد. با گریه گفتم: _رهام صدای دختری به گوشم رسید که گفت: _عزیزم .رهام رفته و گوشیش رو اینجا جا گذاشته!!! در حالی که شوکه شده بودم گفتم: _چیییی؟بدون من کجا رفته؟؟؟ _عزیزم با دوست دخترش رفت .حتما مزاحم نمیخواسته. در حالی که گریه میکردم تماس را قطع کردم و باخودم گفتم: _خدایا حالا چه غلطی کنم ؟یعنی رهام انقدر نامرده که خواهرش رو بین این همه پسر رها کنه و بره شماره ساسان را گرفتم تا شاید او بتواند کمکم کند ولی اوهم جواب نمیداد.نا امید به درخت کنارم تکیه زدم و در حالی که گریه میکردم گفتم : _خدایا نجاتم بده .قول میدم دیگه پامو تو این مهمونی ها نزارم. در حال التماس به خدا بودم که گوشی تلفنم زنگ خورد. با فکر اینکه رهام منو فراموش نکرده بدون توجه به شماره تماس را برقرارکردم و گفتم: _داداشی من خیلی میترسم تو رو خدا بیا کمکم . _خانم ادیب!! با شنیدن صدای استاد شمس گفتم: _ببخشید فکرکردم داداشمه _خانم ادیب حالتون خوبه؟چرا گریه میکنید؟میشه بگید کجایید؟ در حالی که گریه ام شدت گرفته بود گفتم: _با داداشم اومدم مهمونی ولی اون منو فراموش کرده و گذاشته رفته با تعجب گفت: _فراموش کرده .یعنی چی فراموش کرده _نمیدونم وقتی... با شنیدن صدای پسری که دنبالم میگشت و میگفت: _عزیزم من دیگه واقعا دارم عصبانی میشما کجا قایم شدی ؟؟؟ هینی کشیدم و سعی کردم خودم را بیشتر از دیدش مخفی کنم .دوباره صدای استاد شمس اومد که گفت: _خانم ادیب در حالی که دست خودم نبود و بیش از حد ترسیده بودم گفتم: _اون داره میاد سمتم .من میترسم . _خانم ادیب کی داره میاد سمتتون ؟مگه کجایید شما؟؟ _همون پسره که میخواست دستمو بگیره با گریه گفتم: _من فرار کردم ته این باغ مخفی شدم .ولی اون داره میاد! صدای پاش رو میشنوم. استادشمس با صدایی که کمی عصبانیت چاشنی آن بود گفت: _خانم ادیب فقط بگو ادرس کجاست ؟خودم میام دنبالتون!! _نمیدونم. _یعنی چیییی نمیدونم؟ دوباره صدای گریه ام بلند شد .استاد شمس که کلافه شده بود گفت: _خانم ادیب انقدر گریه نکنید گوش کنید ببینید چی میگم. میتونید لوکیشن بفرستید واسم؟ _بله _خوبه.اول لوکیشن بفرستید واسم .دوم تماس رو قطع نکنید و به جای گریه کردن کمی ذکر بگید تا آروم بشید .من سریع میام -ذکری بلد نیستم ؟باشه من میگم شما تکرار کن _باشه _الا بذکر الله تطمئن القلوب _حالا تا شما این ذکر رو تو دلتون تکرار کنید من خودمو رسوندم . _باشه _خب آدرس رو دیدم الان تو راهم تا بیست دقیقه دیگه اونجام..
☀️هوالحبیب 🦋 🍄 📝به قلم ☔️ 📂 🖇 وارد ساختمان شدیم .کیان روبه رویم ایستاد _عزیزدلم اینجا به درد زندگی نمیخوره شما لیاقتت یه خونه بهتره نه این مخروبه _ولی من اینجا رو دوست دارم .جون روژان قبول کن _قسمم نده دورت بگردم.باشه هرچی شما بگی من فقط میخوام تو راحت باشی و آسایش داشته باشی در یک قدمی اش ایستادم و دستهایش را گرفتم _من وقتی تو کنارم باشی آرامش دارم . تو باشی من تو خرابه هم زندگی میکنم.اینجا رو دوست دارم حس خوبی بهم میده .دلم میخواد بچه هامون مثل تو ،توی این خونه بزرگ بشن دستم را بالا آورد بوسید _دردت به جونم خانوم خوشگلم.چشم هر چی شما امر کنی با حرفهایش عشق به جانم سرازیر میکرد تا مبادا روزی از عشقمان کم شود. _مرد جذابم ، بریم یک نفر رو پیدا کنیم بیاد اینجا رو سر و سامون بده؟ _بریم عزیز دلم.شما فقط امر کن خندیدم _چشم اینکار رو خوب بلدم او هم خندید _شما به جز اینکار ،توی عاشق کردن من هم زیادی واردی .منو دیوونه خودت کردی بانو _قابل شما رو نداره آقا _ممنوم بانو _کیانم زنگ بزنم به بابام بگم یه طراح داخلی خوب بهمون معرفی کنه _نمیخوای جایی دیگه بریم و ببینی؟ _نه عزیزم .من عاشق این عمارتم _عاشق پسرشون چی؟ _اون که دیگه جای خود داره عاقا. از بقیه که پنهون نیست از شما چه پنهون .من دیوونه پسر این عمارت شدم.به نظرتون کلاه رفته سرم؟ کمی چهره متفکر به خودش گرفت _نه بانو شما روسری سرته .کی جرات داره روسری عشقمو برداره کلاه بزاره سرش دیوانگی هم عالمی دارد .من و کیان هم دیوانه وار به هم دل بسته بودیم . با پدرم تماس گرفتم وقضیه را به او گفتم.قرار شد یک طراح بسیار خبره را عصر به عمارت بفرستد تا ساختمان را ببیند.من و کیان هم با خیالی آسوده کمی در باغ قدم زدیم و از آرزوهایمان گفتیم. آرزوهایی که شاید تا ابد آرزو می ماند . &ادامه دارد...
🌸🌼🌸🌼🌸🌼 🌼🌸🌼🌸🌼 🌸🌼🌸🌼 🌼🌸🌼 🌸🌼 🌼 محسن صداش بلند شد : دیگه خبری از لحن شیطونش نبود و خیلی جدی گفت +شما اشتباه فکر میکنید ما منظوری نداشیم! از اینکه نتونستم گریه امو کنترل کنم و برای دومین بار شاهد اشکام بودن از خودم کلافه بودم‌ گفتم _اینو نگین چی دارین بگین محسن با نگرانی ب محمد خیره شد و صداش زد +داداش خوبی؟؟ رفت سمتش نگاش کردم. نفسای عمیق میکشید و دستشو گذاشت رو قلبش. دوباره ادامه دادم _آره دیگه خوب بلدین نقش بازی کنین . هرچی میخواین میگین دل بقیه رو میشکونین مظلوم نماییی ... محسن نزاشت حرف بزنم و بلند گفت +اههه بسه دیگهههه اگه کاری کردیم یا چیزی گفتیم که ناراحت شدین معذرت میخوایمم منظوری نداشتیم لطفا بریدو نمونید اینجا. خواستم جوابش و بدم ک صدای مصطفی و از پشت سرم شنیدم +شما غلط کردی کاری کردی ! چ خبره اینجا ؟به چه جراتی سر یه خانوم هوار میکشی ؟ برگشتم عقب ک با چهره ی جدی و اخمای گره خورده مصطفی رو به روشدم با ترس گفتم:چیزی نشده بریم ... مصطفی طوری که انگار حرفم و نشنیده گفت :خب جوابی نشنیدم‌؟؟؟ محسن :چیکارشی؟ مصطفی:همه کارش.چ غلطی کردین که اشکش و درآوردین ؟ محسن ک جوش اورده بود ب مصطفی نزدیک شد و + همه کاره؟ جنابِ همه کاره بردار ببر این خانومو از این جا‌. محمد با صدایی که ب زور سعی داشت لرزشش و پنهون کنه بلندگفت +محسننن کافیهه ولی قبل اینکه کامل این جمله از دهنش خارج شه مصطفی با مشت زد تو دهن محسن محکم زدم رو صورتمو گفتم _تو رو خدا مصطفی ولش کن بیا بریم . شدت گریم بیشتر شد . مصطفی دوباره بدون توجه به من رو به محسن ادامه داد . +بگو چه غلطی کردین؟؟؟ دختر تک و تنها گیر میاری نکبت؟ مگه خودتون ناموس نداریین؟؟ ایندفعه محسن نزاشت مصطفی حرف بزنه . سرشو کرد سمت مصطفی وگفت +هوی ببین خوشگل پسر!! دست این خانم و میگیری و ازین جا میرین تا اون روی سگم بالا نیومده اینجا هیئته حرمت داره!! نگام رفت سمت محمد که با عجله قدمای بلند برمیداشت سمت خیابون هیئت! صدای نفساش خیلی بلند بود. رفتم سمت مصطفی کتشو محکم کشیدم تو چشام نگاه کرد گفتم : خواهش میکنم مصطفی.خواهش میکنم دیگه ادامه نده.بیا برو تو ماشین منم الان میام . کولمو انداختم رو زمینو دوییدم سمت محمد. بادستش اشاره زد بهش نزدیک نشم . یه لحظه ایستاد و صورتش جمع شد. محسن که دیگه متوجه حالِ محمد شده بود با عجله رفت سمتش . +محمد ؟؟ محمد داداش حالت خوبه ؟؟ محمد ببینمت !! چرا اینطوری شدی داداشم؟؟ نگاه کن منو نفس عمیق بکش . زل زدم تو صورت محمد که از درد قرمز شده بود. حتی نمیتونست حرف بزنه یخورده نزدیک تر شدم که محسن گف +میشه لطف کنید برید؟ دلم میخواست جیغ بکشم . محسن دستشو گذاشت پشت محمد و بردتش سمت حسینیه. از چشاش ترس میبارید کولمو از رو زمین برداشتمو بی اختیار دنبالشون میرفتم بردنش تو یه اتاق پراز باندومیکروفون و.. بیرون منتظر موندم که محسن داد زد +مجید ماشینتو آتیش کن محمد و ببریم بیمارستان حالش خوب نیست بعد رو ب محمد داد زد _اهههه محمددد!! تو تازه عمل کردی چرا حرص میخوری روانی!!!! دستشو گرفت و دوباره اومد بیرون. از دور نگاشون میکردم سوار ی ماشین شدن محسن پالتوی محمد و از تنش در اوردو پرت کرد تو همون اتاق. بعدش نشست کنارش و ماشین راه افتاد. ب رفتنشون نگاه کردم. خیالم که جمع شد ، خواستم برم که یه چیزی یادم اومد . زیپ کوله رو باز کردم و قرآنمو از توش در آوردم ‌و لای پالتوی محمد گذاشتم. کولمو گذاشتم رو دوشم و آروم از اون جا دور شدم. بابت کار احمقانه ای که کرده بودم حالم از خودم بهم میخورد . نمیتونستم خودمو ببخشم .الان که بهش فکر کردم فهمیدم لازم نبود انقدر بزرگش کنم . دست و صورتم از ترس یخ کرده بودن. خبری از مصطفی هم نبود . رفتم سمت خانوما و یه گوشه رو زمین نشستم . مداح شروع کرد به خوندن... :فاء_دال و غین_میم 🌼 🌸🌼 🌼🌸🌼 🌸🌼🌸🌼 🌼🌸🌼🌸🌼 🌸🌼🌸🌼🌸🌼
🌻🌿🌻🌿🌻 🌿🌻🌿🌻 🌻🌿🌻 🌿🌻 🌻 ༻﷽༺ _این حرفا رو نزن، برو زودتر تا این زن داداش فراری من فرار نکرده! ارمیا نفس عمیقی کشید و با افسوس گفت: _هنوز ازم فراریه، خجالت نیست،میفهمم که به خاطر زینب راضی شده،اما همینم خداروشکر! کلید موتور را در دست محمد گذاشت و تشکر کرد.در را که برای آیه باز کرد با شرمندگی گفت: _به خدا شرمنده‌ام! تو همه چیز داری و من هیچ چیزی ندارم به پات بریزم! آیه هیچ نداشت که بگوید. سوار ماشین محمد شد؛انتخاب سید مهدی بود دیگر! تمام مسیر را آیه سکوت کرده بود. ارمیا چندبار خواست صحبت کند که پشیمان شد. آیه نگاهش را به خیابان دوخته بود. آخر تمام این خیابانها از او خاطره داشتند.از مردی که رفت و زنش‌شرمنده ی تمام خاطرات شد. قطره اشکی بر گونه‌اش افتاد. دستش را روی پلاک درگردنش گذاشت. دراین زندگی زنت نفس کم داردِ کجایی تمام زندگی‌همسرت دیگر نای زندگی ندارد؛ کاش من به جای تو رفته بودم! کاش من رفته بودم و تو زندگی میکردی! آخر خودم هم به خودم حق نمیدهم که دوباره ازدواج کنم! اگر دخترکت بزرگ شود و بگوید "من بچه بودم! تو چرا پذیرفتی؟" چه پاسخش دهم؟ چگونه دفاع کنم از این کارم؟" ارمیا ماشین را مقابل خانه متوقف کرد و نگاهی به صورت خیس از اشک همسرش انداخت. "گریه نکن بانو! گریه نکن‌اشکهایت دلم را میسوزاند! گریه نکن! من آنقدرها هم بد نیستم!" ارمیا پیاده شد و در را برای آیه باز کرد. آیه که از ماشین خارج شد، ارمیا سرش را پایین انداخت و آرام، طوری که آیه تنها بشنود گفت: در ادامه با ما همراه باشید ☂ シ︎ ❥︎ @yazainab314 ⇦ 🌻 🌿🌻 🌻🌿🌻 🌿🌻🌿🌻 🌻🌿🌻🌿🌻
🌻🌿🌻🌿🌻 🌿🌻🌿🌻 🌻🌿🌻 🌿🌻 🌻 ༻﷽༺ دختر آیه، متین و با حجب و حیا بود، آرام و صبور بود. بر خلتف کودکی های پر شیطنتش، دختری شده بود پر از نجابت مادرش! وارث آیه، وارث ارمیا و وارث سیدمهدی بود و رسم وارث بودن را خوب بلد بود. ****************** احسان از آمدن این همسایه های جدید معذب شد. در حالی که زمان کمی را در خانه بود، اما خود را غریبه ای میان جمعشان میدید. به صدرا گفت: فکر کنم بهتر باشه من برگردم خونه. صدرا به کارش ادامه داد: خسته ای؟ خب برو بالا استراحت کن. احسان: نه، منظورم برگشت به خونه امیر هست. صدرا اخم کرده، عینکش را از چشم برداشت: چرا؟ احسان: دیگه خیلی مزاحم شدن. تمام زحمت های من با رهایی هستش. دیگه خیلی شرمنده ام. هر وقت میام خونه رو مرتب کرده و لباسهامو شسته و اتو کرده تو کمد گذاشته. خودش سرکار میره، شما و پسرا هم هستید الانم که مادرش و بچه ها اومدن. من شدم بار اضافه. صدرا: رها بودنت رو دوست داره. هر شب میگه خداروشکر احسان اینجاست و خیالم راحته! در ثانی، امیر خونه رو فروخت. احسان شوکه شد: فروخت؟ صدرا به صندلی تکیه داد: آره. فروخت. داره ازدواج میکنه. گفت دوست نداره دوباره به این خونه و خاطرات شیدا برگرده. احسان: ازدواج؟ با کی؟ صدرا از ندانستن شانه ای بالاانداخت و گفت: نمیدونم. دیگه هم حرف رفتن رو نزن. تو پسر منی. الانم برو پیش بچه ها که فردا دادگاه مهمی دارم. احسان بلند شد و شب بخیری گفت و رفت.صدرا وارد خانه شد و با صدای بلند گفت: مهدی! مهدی کجایی؟ بدو بیا! در ادامه با ما همراه باشید ☂ シ︎ ❥︎ @yazainab314 ⇦ 🌻 🌿🌻 🌻🌿🌻 🌿🌻🌿🌻 🌻🌿🌻🌿🌻