#رمان_پلاک_پنهان 😍
#قسمت_سی_و_سوم
خاله اش را در آغوش گرفته بود و به حرف های خاله اش گوش می داد، و از اینکه
نمی توانست آرامش کند،کالفه شده بود!
ــ خاله جان،آروم باشید،با این گریه ها که سمانه خانم پیدا نمیشه
ــ چیکار کنم خاله؟چیکار کنم تا پیداش بشه؟
ــ شما فقط بشینید دعا کنید،خودموم پیداش میکنیم،االن محسن و یاسین و دایی
حتی آقا محمود دارن میگردن،پس نگران نباشید.
مژگان و خواهرش نیلوفر ،که برای همدردی به خانه ی فرحناز خانم آمده بودند،گوشه
ای نشسته بودند و با ناراحتی به نجواهای کمیل و خاله اش نگاه می کردند.
ــ بدبخت سمانه،االن پیداش بشه هم بدبختیاش تموم نمیشه ،ببیند چه حرفایی
پشت سرش میگن مردم، که فالن و....
با درهم رفتن اخم های کمیل ، نیلوفر ترجیح داد سکوت کند،او فقط میخواست با این
حرف اعالم حضور کند اما،حرف هایش خیلی بد،غیرت کمیل را آزرده بود.
سمیه خانم به طرف خواهرش آمد و او را برای استراحت به اتاق برد،کمیل سراغ
صغری، را گرفت که ثریا گفت:
ــ تو اتاقه،از وقتی اومده تو اتاق سمانه است،قبول نمیکنه چیزی بخوره،فقط گریه
میکنه،کاشکی برید باهاش کمی صحبت کنید
کمیل سری تکان داد و بعد از تشکر کوتاهی به سمت اتاق سمانه رفت.
تقه ای به در زد و آرام در را باز کرد،اولین بارش بود که وارد اتاق سمانه می شد،با
کنجکاوی کل اتاق را بررسی کرد ،و در آخر کنار صغری روی تخت نشست.
دستی در موهای خواهرکش کشید و آرام گفت:
ــ صغری ،خانمی ،بلند نمیشی یه چیزی بخوری
اما صغری جوابی نداد!!
ــ عزیزم صغری جان بلند شو ،اینجوری که نمیشه
صغری بر روی جایش نشست ،کمیل به این فکر ،که حرف هایش اثری گذاشته
لبخندی بر روی لب هایش نشست اما با شنیدن حرف های صغری لبخند بر روی
لبانش خشک شد!!
ــ تو چرا نگران سمانه نیستی،چرا اینقدر آرومی،متوجه هستی چه اتفاقی
افتاده،سمانه، ناموست ،دختری که دوست داری دو روزه که گم شده و ازش خبری
نیست،چیه، دو روز گم شد نظرت در موردش عوض شد؟؟ بهش شک کردی؟؟مطمئنم
که بالیی سر سمانه اومده سمانه اصال اهل...
ــ بــســـه
با صدای بلند کمیل،دهانش بسته شد و با نگرانی به چهره ی سرخ از
عصبانیت کمیل نگاه کرد.
کمیل از عصبانیت نفش نفس می زد،او از همه ی آن ها نگران تر بود ،از همه داغون
تر بود،اما با این حرف ها او را داغون تر می کردند،می خواست لب باز کند و بگوید از
نگرانی هایش،بگوید از شب بیداری هایش که برای نجات سمانه بوده اما باز هم
سکوت کرد،مثل همیشه....
***
محمد بعد از سالم و احوالپرسی به اتاق خواهرزاده اش رفت،تقه ای به در زد و وارد
اتاق شد،با دیدن کمیل که سرش را به پشت صندلی تکیه داده بود و چشمانش را
بسته بود به طرفش رفت و صندلی را برداشت و روبه روی آن نشست.به پروند و برگه
هایی که اطرافش پخش بود نگاهی انداخت،متوجه شد که پرونده برای سمانهاست،چقدر دوست داشت که به دیدنش برود،اما اینجوری بهتر بود ،سمانه نباید
چیزی در مورد دایی اش بداند.
کمیل آرام چشمانش را باز کرد،محمد با دیدن چشمان سرخش ،سری به عالمت
تاسف تکان داد.
ــ داری با خودت چیکار میکنی؟فکر میکنی با این حالت میتونی ادامه بدی؟یه نگاه
به خودت انداختی،چشمات از شدت خستگی و فشار سرخ سرخ شدن،اینجوری
میخوای سمانه رو از این قضیه بیرون بکشی
کمیل چشمانش را محکم بر روی هم فشرد و زمزمه کرد:
ــ کم اوردم دایی ،کم اوردم
محمد ناراحت نگاهش را بر او دوخت و با لحنی که همیشه به محمد آرامش می داد
گفت:
ــ این پرونده چیزی نیست که بخواد تو رو از پا در بیاره،تو بدتر از این پروندهارو
حل کردی،این دیگه چیزی نیست که بخواد تورو از پا در بیاره.
ــ میدونم ,میدونم،اما این با بقیه فرق میکنه،نمیتونم درست تمرکز کنم،همش
نگرانم،یک هفته گذشته اما چیزی پیدا نکردم،سهرابی فرار کرده،بشیری اثری ازش
نیست،همه ی مدارکی که داریم هم بر ضد سمانه است،نمیدونم باید چیکار کنم؟
ــ میخوای پرونده رو بسپاری به یکی دیگه؟
ــ نه نه اصال
محمد سری تکان داد و پرونده ای که به همراه خود آورده بود را مقابل کمیل گرفت!!
ــ رو یکی از پرونده ها دارم کار میکنم یه مدته،که یه چیز جالبی پیدا کردم،که فکر
میکنم برای تو هم جالب باشه.
کمیل سر جایش نشست،و پرونده را از دست محمد گرفت،پرونده را باز کرد و شروع
به بررسی برگه ها کرد
ــ تعجب نکردی؟؟
ــ نه ،چون حدسشو میزدم
#رمان_جانم_میرود 🌸🌿
#قسمت_سی_و_سوم
محمد آقا شب بخیری گفت و همراه شهین خانم به داخل رفتند
شهاب از جایش بلند شد تا به اتاقش برود که مریم صدایش کرد
ــــ شهاب بی زحمت ظرفارو از انباری بیار می خوایم بشوریم
ـــ مریم ظرفا یکبار مصرفن لازم نیست بشورید هوا سرده
ـــ نه خاک گرفتن باید بشوریمشون
ـــ باشه
شهاب به سمت انباری رفت
ساراـــ میگم مریم راهیان نورمون کی افتاد ??
.ـــ یه هفته دیگه میریم به امید خدا فردا پس فردا اعلام میکنیم
ـــ منو زهرا هم میایم
مریم با تعجب به مهیا نگاه کرد
ـــ می خوای بیای؟؟
ـــ آره منو زهرا دوم دبیرستان با مدرسه رفتیم خیلی خوش گذشت
نرجس_ولی شما نمی تونید بیاد این اردو مخصوص فعالین پایگاه ها هست
مریم ـــ من میپرسم خبرت می کنم
شهاب ظرفارا کنار حوض گذاشت
ـــ بفرمایید
ـــ خیلی ممنون داداش .
ـــ خواهش میکنم
ــــ میگم شهاب برا اردوی هفته آینده مهیا و دوستش میتونن بیان
ـــ دوست دارن بیان ???
ــــ آره
ـــ باشه میتونن بیان ولی فردا مدارک لازم رو بیارن تا بیمه شن .شبتون بخیر
ساراـــ ایول مطمئنم این بار خیلی میچسبه
ـــ معلومه که میچسبه . کم چیزی نیست من افتخار همراهی دادم بهتون
دختر ها بلند شدند و مشغول شستن ظرف ها شدن
مریم به مهیا نگاهی انداخت
فکرش را نمی کرد که مهیا بخواهد با آن ها به شلمچه بیاید آن با بقیه دختر ها فرق می کرد با اینکه مقید نبود لباس
پوشیدنش هم خوب نبود اما هیچوقت مانند بقیه در برابرمراسمات و این عقاید
جبهه نمی گرفت مریم مطمئن بود این دختر دلش خیلی پاک تر از آن چیزی هست فکر می کند وامیدوار بود که
هر چه زودتر خودش را پیدا کند
با پاشیدن آب سرد به صورتش به خودش آمد
مهیاـــ به کجا خیره شدی
لبخندی زد و جواب مهیا را با شلنگ آبی که به سمتش گرفت داد و این شروع آب بازیشان شد...
°•○●﷽●○
#ناحلـــه🌸
#قسمت_سی_و_سوم
چند بار محکم زد به در و گفت
+ زن داداش
جوابش و که شنید از در فاصله گرفت و راهِ اومده رو برگشت
یه خانومی اومد بیرون و بهم گفت
+سلام عزیزمخوش اومدی بفرماا
نگاه گرمشون باعث شد کمتر از قبل معذب باشم
یه راهرویی و گذروندیم و به هال رسیدیم
وسط هال به زیبایی تزئین شده بود و یه سفره ی قشنگ چیده بودن
بین سفره هم پر بود از گلای زرد و صورتی و نارنجی که رایحه خوشی و پخش کرده بود
نگام ب سفره بود که یهو یکی پرید بغلم
ریحانه بود
از دیدنش خوشحال شدم و محکم بغلش کردم و بهش تبریک گفتم
ارایشش خیلی کم بود ولی موهاش و شنیون کرده بود
دوباره بغلش کردم
مثه بچه هایی که بهشون قول شهربازی داده بودن ذوق زده بود
دستم و گرفت نشستیم رو مبل مخمل و سفید جلوی سفرش
تازه تونستم به اطرافم با دقت نگاه کنم
جمعیتشون زیاد نبود به گفته خودش فقط فامیلای نزدیکشون و دعوت کرده بود
همه رو بهممعرفی کرد
دختر خاله هاش با غضب نگام میکردن
چون دلیل نگاهای عجیبشونو نفهمیده بودم ترجیح دادم فقط لبخند بزنم
با زن داداش ریحانه بیشتر آشنا شدم .اسمش نرگس بود
خیلی خانواده ی خونگرم و دوست داشتنی ای بودن همینم باعث شده بود
زود باهاشون صمیمی شم
جمعیتشون بیشتر شده بود وخیلیا رو نمیشناختم
ریحانه یه دوربین داددستم و گفت
+فاطمه جون میشه با این ازم چندتا عکس بگیری؟
یه نگاه به دوربین حرفه ایش انداختمو گفتم
_عه دوربین خریدی مبارکت باشه
+نه بابا واسه داداشمه
_آها
نشست رو مبل
دسته گلش و که از گلای رز سفید و صورتی بود ودستش گرفت
دوربین و تنظیم کردم روش طوری که سفره عقدشم تو عکس بیافته
یه لبخند قشنگ رو لباش نشسته بود
عکس و که گرفتم بهش خیره شدم
لباس نباتیش که روی یقه اش وسینه اش تا کمرتنگش نگینای ریز وبراق کار شده بود ودامن پف دار وتوری قشنگش به خوبی تو عکس مشخص بود
رفتم کنارش وگفتم
_ چ دلی ببری شما از آقاتون
خندید و اروم زد رو بازم و گفت
+مسخره حالا راسشو بگو خوب شدم؟
_آره خیلی ماه شدی
+قربونت برم من
چندتا عکس دیگه هم ازش گرفتم
وازش فاصله گرفتم
داشت بافامیلاش حرف میزد
از فرصت استفاده کردم وعکسارو یکی یکی زدم عقب تادوباره ببینم
ازاخرین عکس که گذشتم چهره محمد توصفحه مستطیلی دوربین مشخص شد
موهای لختش مثه همیشه پریشون چسبیده بودن به پیشونیش
داشت میخندید خیلی واقعی چندتا از دندونای جلوییش مشخص شده بود
با اینکه چشماش ازخنده جمع شده بود چیزی ازجذابیتش کم نشده که هیچ بهش اضافه هم شده بود
دوباره به لبخندش نگاه کردم و ناخودآگاه به این فکر کردم که چقدر با لبخند قشنگ تره،یه لبخند عجیب که دلیلی واسش پیدا نکرده بودم نشست رو لبام
ته دلم لرزید!
دوربین و خاموش کردم و دوباره برگشتم پیش ریحانه
چندتا عکس دست جمعی هم ازشون گرفتم
دوباره یکی در زد
زن داداشِ ریحانه نشسته بود رو مبل
میخواست بلندشه و درو بازکنه
وضعش و که دیدم دلم براش سوخت
بار دار بود
گفتم
_من بازمیکنم
با تردید نگام کردوازم تشکر کرد
چون از همه به در نزدیک تربودم
شالم وسرم انداختم ودر و باز کردم
محمدبود
از موهاش فهمیدم کیه
روش سمت درنبود داشت بایکی که تو حیاط بودحرف میزد
بلندگفت باشه باشههه
برگشت سمتم
دهنش بازشده بود واسه گفتن چیزی ولی بادیدن من یه قدم عقب رفت
باخودم گفتم الان که بابام نیست دوباره مثه قبل میشه
بعد چند لحظه گفت
+ببخشید
چی و میبخشیدم مگه کاری کرده بود؟
دوباره ادامه داد
+میشه به نرگس خانوم بگیدبیاد؟
اروم گفتم
_براشون سخته هی بلندشن
با تعجب نگام کردو دوباره سرش و انداخت پایین
صداشو صاف کردو گفت
+عاقد میخواد بیاد توبه خانوما اطلاع بدید لطفا
جمله اش و کامل نکرده رفت
در و که بستم متوجه لرزش دستام شدم استرسم برام عجیب بود
نفسم و با صدا بیرون دادم و
حرفی که زده بود و به ریحانه اینا منتقل کردم
شنل ریحانه و بستیم و چادرش و سرش کردیم
بعضی از خانوما چادر سرشون کردن
یسریام فقط شال انداختن رو سرشون
یه حاج آقایی یا الله گفت و اومدن تو
پشت سرش یه آقایی که سیمای دلنشینی داشت اومدداخل
از شباهتش با محمد حدس زدم پدرشون باشه
سه نفر دیگه هم اومدن
یه پسرجوون که حدس زدم باید دوماد باشه اومد داخل
پشت سرش محمد وچند نفر دیگه در حالی که ازخنده ریسه میرفتن اومدن تو و در و بستن
همه بافاصله دور سفره جمع شدن
منم با فاصله کنارریحانه ایستاده بودم
حاج آقایی که قرار بود خطبه بخونه کنار دومادنشست
شروع کردب خوندن
و ریحانه بارسومی که عاقد ازش اجازه خواست،وقتی زیرلفظی شو ازآقادوماد گرفت
بله رو گفت
همه صلوات فرستادن بعدشم ب گفته عاقد دست زدن
دختر خاله های ریحانه و یه عده دختر که نمیشناختمشون شروع کردن ب جیغ زدن و کل کشیدن*
ادامـہ دارد...
نویسنده✍
#غیــن_میــــم🧡 #فـــاء_دآل💚
#کپی_بدون_ذکر_نام_نویسنده_حرام_است❌