🌻🌿🌻🌿🌻
🌿🌻🌿🌻
🌻🌿🌻
🌿🌻
🌻
༻﷽༺
#فصل_دوم
#قسمت_شش
#از_روزی_که_رفتی
همان دم بود که در محضر گشوده شد و
زینب به سمتش دوید و صدایش کرد:
_بابا جونم!
ارمیا روی پا نشست و آغوشش را برای
دخترکش گشود. "آه که دخترکش چقدر
زیبا شده بود در آن لباس عروس!"
ارمیا: چقدر خوشگل شدی تو عزیزم!
زینب صورت ارمیا را بوسید و دستش را
دور گردنش حلقه کرد:
_خوشگله بابایی؟
ارمیا: ماه شدی عزیز بابا!
صدای سلام حاج علی که شنیده شد،
ارمیا همانطور که زینب در آغوشش بود
بلند شد و به سمتشان رفت. با حاج علی
سلام علیک و روبوسی کرد و به زهرا
خانم سلام و خوش آمد گفت.
آیه که ازدر وارد شد ارمیا عطر حضورش
را نفس کشید و قلبش آرام شد. زیر لب
زمزمه کرد:
_خدایا شکرت!
سلام کرد و آیه همانگونه سر به زیر
جوابش را داد. ارمیا اصلا َشکداشت که
آیه تا کنون درست و حسابی چهرهاش را
دیده باشد.
چیزی در دلش سر ناسازگاری داشت. از
یکسو از اینهمه عشق و وفاداری آیه به
سید مهدی لذت میبرد و از سوی دیگر
دلش کمی حسودی میکرد و آیه را برای
خودش میخواست!
سر سفرهی عقد نشستند. زینب هنوز هم
در آغوش ارمیا بود؛ هرچه کردند، از پدر
جدا نمیشد. ارمیا هم خوشحال بود...
لااقل زینب با تمام وجود دوستش داشت؛
کاش آیه هم اندکی، فقط اندکی... آه از
سینهاش بیرون آمد.
میدانست هنوز خیلی زود است... خیلی
زود!برای آیهاش باز هم بایدصبر میکرد!
آیه در آینه به خود نگاه کرد. فخرالسادات
چادر مشکیاش را برداشته بود و چادر
زیبایی با گلهای سبز، بر سرش کشیده
بود.
در ادامه با ما همراه باشید ☂
シ︎ ❥︎ @yazainab314 ⇦
🌻
🌿🌻
🌻🌿🌻
🌿🌻🌿🌻
🌻🌿🌻🌿🌻