☀️هوالحبیب
🦋 #رمان_روژان 🍄
📝به قلم #زهرا_فاطمی☔️
📂 #فصل_دوم
🖇 #قسمت_صد_بیست_دوم
اخمی به پیشانی نشاند
_مرگ دشمنات عزیزم،بخدا راست میگم.
_وای خدایا شکرت .زود باش زود باش موهامو بباف برم به خاله خبر بدم
دلبرکم خندان شروع به بافتن موهایم کرد.
جلو آینه ایستادم و به موهایم که گیس شده بود چشم دوختم.
کیان بافتن مو را از پدر جان یادگرفته بود.پدرجان همیشه موهای زهرا را می بافت و کیان هم وردستش مینشست و با دقت نگاه میکرد.
هروقت موهایم را می بافد می گوید دوست دارم موهای دخترم را هگ خودم ببافم.به اعتقاد او رابطه صمیمانه پدر و دختری ،دختر را آسیب های اجتماعی دور میکند.
او هربار از دختردارشدنمان می گوید و من دلم غنج می رود برای داشتنش.
_خانومم به پا غرق نشی ،یک ساعته محو خودت شدی .آماده شو عزیزم داره دیر میشه ها
با لبخند چشم از آینه میگیرم و با چشمان مهربانش زل میزنم.
_میدونستی عاشقتم آقا.چشم الان آماده میشم.راستی روهام رو چیکار کنیم؟
_منم عاشقتم بانو .نگران نباش بسپارش به من.
گوشی موبایلش را برمیدارد و با کمیل تماس میگیرد و روی اسپیکر میگذارد تا من هم صدایشان را بشنوم .میداند که غیر از این باشد تا حرفش تمام شود از فضولی میمیرم
_جانم داداش
_سلام کمیل جان خسته نباشی کاپیتان.
_سلام داداشم.ممنونم.
_کمیل جان امشب تولد روهامه.یه زحمتی بکش روهام اینجاست بیا دنبالش باهم برید بیرون ،وقتی بهت زنگ زدم بیاین کافی شاپ آرش
_حله داداش.الان آماده میشم میام.
_فدات عزیزم.پس فعلا می بینمت یاعلی
_یاحق
تماس را قطع کرد و به من چشم دوخت
_بفرمایید این هم از این. سریع آماده شد که بریم
_چشم آقا شما امر کن
با عجله به سمت کمدم رفتم تا مانتویی مناسب امشب بپوشم.
&ادامه دارد...