☀️هوالحبیب
🦋 #رمان_روژان 🍄
📝به قلم #زهرا_فاطمی☔️
📂 #فصل_دوم
🖇 #قسمت_صد_بیست_نهم
کمیل یک ساعت به روهام هدیه داد.
من هم کیف چرمی که برایش خریده بودم را به او هدیه دادم.
در آخر هم زهرا کادویش را مقابل روهام گرفت
_بفرمایید، بسیار ناقابله
روهام جعبه هدیه را گرفت
_ممنونم از لطفتون راضی به زحمتتون نبودم.
با شوق کادو را باز کرد و با دیدن کمربند و کیف نگاه مملو از محبتش را نثار زهرا کرد
_خیلی زیباست .ممنونم.
_خواهش میکنم.مبارکتون باشه.
بعد از کلی بگو و بخند از کافی شاپ بیرون آمدیم.
همه تو پیاده رو ایستادیم
کمیل که در حال حرف زدن با گوشی اش بود به جمعمون پیوست
_بچه ها دوستم واسش یه مشکلی پیش اومده ،من باید به جاش برم سفر .فعلا خدانگهدار
همه با او خداحافظی کردیم .
کمیل که رفت .زهرا هم روبه روهام کرد
_بازهم تولدتون مبارک باشه .
سپس رو به من و کیان کرد
_داداش با اجازه من میرم خونه عمه .زنداداش امشب خیلی خوش گذشت ممنونم.
_ممنونم که اومدی
کیان با مهربانی رو به زهرا کرد
_بزار برسونمت عزیزم این وقت شب صلاح نیست تنها بری.
_داداش با اسنپ میرم.
مسیر خونه عمه مهدخت با خونه خودمون زیاده .
از فرصت استفاده کردم
_خونه عمه مهدخت به خونه ما نزدیکه پس اجازه بده روهام برسونت.
بدون اینکه اجازه بدم زهرا حرفی بزند رو به کیان کرد
_کیان جان اگه ایرادی نداره زهرا جان با روهام بره.
کیان دست روی شانه روهام گذاشت.
_ایراد که نداره فقط نمیخوام مزاحم روهام بشیم.
روهام هم، خوش حال از فرصت پیش آمده جواب کیان را داد.
_نه داداش چه مزاحمتی .زهرا خانوم مراحمند.پس با اجازه اتون ما دیگه میریم.
زهرا با قیافه ناراضی دور از چشم بقیه برایم خط و نشان کشید و من فقط لبخندی دندان نما نثارش کردم.
آنها که دور شدند.
روبه کیان کردم
_عشقم بریم کمی قدم بزنیم.
_بریم عزیز دلم بعد میایم ماشینمو برمی داریم.
دست در دست هم در پیاده رو به راه افتادیم.
&ادامه دارد...