☀️هوالحبیب
🦋 #رمان_روژان 🍄
📝نویسنده: #زهرا_فاطمی☔️
🖇 #قسمت_صد_سوم
این حرفها رو زدم که بدونید واسه من پول ارزشی نداره من در ازای پول و مادیات عشق و محبت نیاز دارم .
به چشمان کیان زل زدم تا صداقت را در چشمانم ببیند.لبخند زد.
_قول میدم تا وقتی زنده ام نزارم غصه بخورید .و هیچ وقت عشقم رو ازتون دریغ نکنم.قول میدم کاری نکنم که به خانجون پناه ببرید همه سعیم رو میکنم که گذشته ها رو براتون جبران کنم و خوشبختتون کنم ولی درعوض میخوام یه قولی بدید!
ابروهایم بالاپرید
_چه قولی؟
_تا ابد همینقدر صادق و پاک و با محبت بمونید .قبول؟
_من هیچ وقت قول نمیدم ولی تمام سعیم رو میکنم.!
_خیلی هم عالی.انتظارات دیگه ای ازهمسرتون ندارید؟
کمی فکر کردم
_چندتا انتظار و شرط دارم
_بفرمایید من سراپا گوشم
_اول اینکه کمکم کنید به خدا نزدیک تر بشم
_چشم این یه رابطه دوطرفه است با کمک شما حتما به خدا نزدیکتر میشیم. دیگه؟
_دوم هیچ وقت بهم دروغ نگید و چیزی رو پنهون نکنید
_قبوله .دیگه؟
_از این کلاه شرعیا سرم نزاریدا .بگید دروغ نمیگم ولی راستش رو هم نگید. بهش چی میگن؟
کیان زد زیر خنده
_توریه!
خندیدم
_اره همین .قول بدید توریه هم انجام ندید
_در حد توانم چشم.دیگه؟
_دیگه هیچی .شما انتظاری ندارید
_همینایی که گفتید خوبه به علاوه اینکه من بعضی شبها میرم هیئت دوست دارم شماهم بامن همراه بشید و اگه دوست نداشتید مانع رفتن من نشید
_قبوله
_حالا بفرمایید نظرتون در مورد مهریه چیه؟
_من به مهریه بالا اعتقادی ندارم .
مهریه من اینه که به ۱۴ تا کودک بی سرپرست کمک کنید تحصیل کنند و فارغ التحصیل بشن و اینکه تا ۳۱۳ هفته، چهارشنبه ها منو ببرید جمکران زیارت
_به روی دو دیده منت چشم .حالا میشه من شرط آخرم رو بگم
_بله حتما
_اگر موافقید در امام زاده صالح خطبه عقد خونده بشه؟
با ذوق داد زدم
_عالیه!
عشقم امشب زیادی خوش خنده شده بود با هر حرف من کلی میخندید..خندیدنش که تمام شد با لبخند به چشمانم زل زد
_بهتره برم سر اصل مطلب.روژان خانم بامن ازدواج میکنید؟
اشک شوق در چشمانم دوید
_بله
کیان لبخندی زد
_ پس اگه حرفی دیگه نمونده بریم پیش بزرگترها
از روی تخت برخواستم و دستی به دامنم کشیدم.
_بفرمایید
اول کیان و پشت سرش من از اتاق خارج شدیم و به سمت بزرگترها رفتیم.
&ادامه دارد...
☀️هوالحبیب
🦋 #رمان_روژان 🍄
📝به قلم #زهرا_فاطمی☔️
📂 #فصل_دوم
🖇 #قسمت_صد_سوم
بعد از صرف شام و جمع کردن سفره با اولین فرصت سراغ روهام رفتم
_روهام جان یک لحظه میشه بیای،کارت دارم
با هم به حیاط رفتیم.
دست در جیب هایش کرده بود وبه روبه رویش چشم دوخت.
با چونه ای لرزان و صدایی که از بغض میلرزید صدایش کردم
_داداشی ببخشید اشتباه کردم
چشم از روبه رو کند و به من دوخت
_چیو ببخشم؟
با انگشتان دستم بازی کردم
_بخاطر حرفی که سر سفره زدم،بخاطر اینکه ناراحتت کردم
اشک که روی گونه ام چکید مرا به آغوش کشید
_شاید چندان به حرف تو ارتباطی نداشت ولی حرف تو باعث شد یادم بیاد من چه آدمی بودم
صدای بغض دارش به قلبم چنگ می انداخت
_من حق ندارم علاقه به دختری پیدا کنم که مثل فرشته ها پاکه دختری که تا حالا نامحرم یک تار موی اون رو ندیده ولی من به اندازه موهای سرم با نامحرم دوست بودم ،گفتم و خندیدم.
من حتی لیاقت اینو ندارم بهم بگه داداش.زهرا یه آرزوی محاله.عشق و عاشقی که دست آدم نیست .به خودم که اومدم گرفتار صورت قاب گرفته اش با چادر شدم. روژان....
با چشمانی اشکی به برادرم که عاشق شده بود و عذاب میکشید،نگاه کردم
_جانم
اولین قطره اشک که روی گونه اش سر خورد،سرش را به زیر انداخت.با صدایی مرتعش و پر از غم نالید
_کاش قبلا از اینکه خودم رو غرق این همه کثافت کاری کنم ،می دیدمش.کاش انقدر بد نبودم.
میخواستم انکار کنم،میخواستم آرامش کنم ولی دستش را روی لبش گذاشت
_لطفا هیچی نگو .روژان جان ببخشید من حالم خوب نیست باید کمی قدم بزنم .باید عشقش رو از دلم....
انگار بغض راه نفسش را بست که حرفش را ادامه نداد و فقط از حیاط بیرون زد.
&ادامه دارد...