☀️هوالحبیب
🦋 #رمان_روژان 🍄
📝به قلم #زهرا_فاطمی☔️
📂 #فصل_دوم
🖇 #قسمت_صد_سی_ام
امروز قراربود کیان به سرکارش برگردد.
هردو حال و هوای عجیبی داشتیم.
او خوشحال بود و من نگران!
نگران روزهایی که از راه می رسید و ممکن بود از هم دور باشیم و یا جان عزیزم در خطر باشد.
لباس فرمش را دیروز تهیه کرده بود.
نماز صبح را به کیان اقتدا کردم،بعد از نماز کیان مشغول قرآن خواندن شد ومن هم به آشپزخانه رفتم و میز صبحانه را چیدم.
نگاهی به ساعت کردم، نیم ساعتی وقت داشتیم.
من عاشق صدای صوت قرآن کیان بودم.هربار میخواستم صدایش را برای خودم ضبط کنم ولی اتفاقی می افتاد و نمیشد.
وارد اتاق شدم و کیان صدق الله گفت و قرآن را بوسید و روی میز گذاشت.
_قبول باشه آقا
_قبول حق خانومم.
لباس نظامی اش را از درون کمد بیرون آوردم.
_بفرمایید این هم لباس زیباتون.
بلند شد و دستش را دراز کرد
_ممنونم عزیزم .
_تا شما شلوارش رو بپوشی منم برم جوراباتون رو بیارم.
_چشم
همیشه اعتقاد داشت جوراب را باید خود مرد بشوید چه معنی دارد جوراب را به دیگران بدهد تا شویند.
دیشب جوراب هایش را شسته و روی بند داخل حیاط پهن کرده بود.
با عجله وهرد حیاط شدم و جورابهایش را برداشتم و به داخل اتاق برگشتم.
کیان شلوارش را پوشیده بود و میخواست لباسش را بپوشد .
_آقایی میشه اجازه بدی من تنت کنم؟
به خنده افتاد
_به قول روهام، لوس داداشتی خانوم.بفرمایید
لباسش را گرفتم و با عشق تنش کردم.
لباس برازنده تنش بود.سبزی لباس عجیب صورتش را معصوم کرده بود .روی قلبش بوسه ای کاشتم.
_دلم میخواد تا آخر عمرم خودم این لباس رو تنت کنم و تو تنت ببینم.
_الهی هزارساله شی جانم.منم بگم دلم چی میخواد
با عشق به چشمانش زل زدم.
_اره بگو
_دلم میخواد وقتی شهید شدم خودت این لباس رو از تنم دربیاری و کفن به تنم کنی
من خودخواه بودم یا او؟
من آرزویم زندگی کنار او و بچه هایمان بود و او آرزویش شهادت
قطره اشکی روی گونه ام جاری شد.نگاه از چشمانش گرفتم
_ان شاءالله به آرزوت برسی عزیزم ولی بعد از ۱۲۰ سال .بریم صبحونه آماده است.
قبل از اینکه حرفی بزند از اتاق خارج شدم و اجازه دادم اشکهایم با شدت بیشتری جاری شود.
&ادامه دارد...