eitaa logo
تـمَـدُّن سـازانِـ نـسـلِ ظُهـور
1.2هزار دنبال‌کننده
15.3هزار عکس
6.3هزار ویدیو
428 فایل
هُوَالرَّزّاق 🌸🍃گـروه فرهنگـی_اجتماعی تمـدن سـازان نسـل ظـهـور🍃🌸 سخنی وحرفی درخدمتیم👇 @yazahra4565 @nega_r83 📱پیجمون در اینستاگرام yazainab314 📢شرایط کپے ،تب و کارهای صورت گرفته شده @dokhtaran_Nassle_Zohor 🛍 کانال فروشگاه نسل ظهور @nassle_zohorr
مشاهده در ایتا
دانلود
☀️هوالحبیب 🌈 🦋 🍄 📝به قلم ☔️ 📂 🖇 بعد از نهاری که بی میل فقط برای راحتی خیال کیان خورده بودم،روی مبل کنارکیان نشستم. با صدایی که کمی لرزش داشت، پرسیدم _کی باید بری؟ _فردا صبح ،بعد نماز میان دنبالم. _چقدر یهویی!نباید چند روز قبل سفر خبر بدن بهتون؟ کیان که متوجه ناراحتی و عصبانیت من شده بود،با لحن مهربانی جوابم را داد. _عزیزدلم.نمیشه که هر ماموریتی میشه یک هفته زودتر خبر بدن.روژان جان بخاطر مسائل امنیتی نه ساعت و نه تاریخ دقیق اعزام رو به کسی نمیگن. دوست ندارم هربار که میخوام برم ماموریت تو خودتو آزار بدی. با ناراحتی پاشدم و به سمت اتاقمان رفتم. دلم نمی خواست اشک هایم را ببیند. وارد اتاق شدم وکلید را داخل قفل چرخاندم. پشت در نشستم و زانوهایم را بغل گرفتم و اجازه دادم اشکهایم روی صورتم جاری شود. دلم میخواست با خدا صحبت کنم ولی نمیدانستم چه باید بگویم وقتی میدانم راه و هدف کیان درست و مقدس است. وقتی کیان خودش مرا از تاریکی ها نجات داد و به روشنایی ایمان رسانده،چگونه بگویم که خودت از اعتقاد قلبی و باورهایت دست بکش . من در برابر وجدان خودم نیز محکوم بودم. گریه کردن کمی سبکم کرده بود. کیان چند ضربه به در زد _ روژانم،میشه بیام داخل دستی زیر چشمانم کشیدم یا علی گفتم و از روی زمین برخواستم و کلید را چرخواندم. در را آهسته باز کردم و با کیان چشم تو چشم شدم &ادامه دارد...