☀️هوالحبیب 🌈
🦋 #رمان_روژان 🍄
📝به قلم #زهرا_فاطمی☔️
📂 #فصل_دوم
🖇 #قسمت_صد_سی_سوم
بعد از نهاری که بی میل فقط برای راحتی خیال کیان خورده بودم،روی مبل کنارکیان نشستم.
با صدایی که کمی لرزش داشت، پرسیدم
_کی باید بری؟
_فردا صبح ،بعد نماز میان دنبالم.
_چقدر یهویی!نباید چند روز قبل سفر خبر بدن بهتون؟
کیان که متوجه ناراحتی و عصبانیت من شده بود،با لحن مهربانی جوابم را داد.
_عزیزدلم.نمیشه که هر ماموریتی میشه یک هفته زودتر خبر بدن.روژان جان بخاطر مسائل امنیتی نه ساعت و نه تاریخ دقیق اعزام رو به کسی نمیگن.
دوست ندارم هربار که میخوام برم ماموریت تو خودتو آزار بدی.
با ناراحتی پاشدم و به سمت اتاقمان رفتم.
دلم نمی خواست اشک هایم را ببیند.
وارد اتاق شدم وکلید را داخل قفل چرخاندم.
پشت در نشستم و زانوهایم را بغل گرفتم و اجازه دادم اشکهایم روی صورتم جاری شود.
دلم میخواست با خدا صحبت کنم ولی نمیدانستم چه باید بگویم وقتی میدانم راه و هدف کیان درست و مقدس است.
وقتی کیان خودش مرا از تاریکی ها نجات داد و به روشنایی ایمان رسانده،چگونه بگویم که خودت از اعتقاد قلبی و باورهایت دست بکش .
من در برابر وجدان خودم نیز محکوم بودم.
گریه کردن کمی سبکم کرده بود.
کیان چند ضربه به در زد
_ روژانم،میشه بیام داخل
دستی زیر چشمانم کشیدم
یا علی گفتم و از روی زمین برخواستم و کلید را چرخواندم.
در را آهسته باز کردم و با کیان چشم تو چشم شدم
&ادامه دارد...