🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️
☔️🍄🌈🦋☔️
🍄🌈🦋
☀️هوالحبیب 🌈
🦋 #رمان_روژان 🍄
📝به قلم #زهرا_فاطمی☔️
📂 #فصل_دوم
🖇 #قسمت_صد_شصت_هشتم
زهرا کنارم نشست و سرش را تخت گذاشت
-زود خوب شو روژان،این روزها من خیلی تنهام
دلم برای زهرا می سوخت او در همه این روزها حواسش به همه بود،به همه دلداری میداد ولی هیچ کس حواسش به او نبود.
زهرا برای کیانم عزیز بود.
_میخوای بریم امامزاده؟شاید حال هردومون خوب بشه
_ولی تو حالت خوب نی..
_خوبم، بریم اونجا بهترم میشم،بریم؟
_آقا روهام اگه بفهمه شما رو با این حالتون بردم بیرون...
_روهام تا برگرده دوسه ساعت طول میکشه،پاش آماده شو بریم
زهرا خوشحال از اتاق بیرون رفت.
تازه به یادآوردم که وقتی بی هوش شدم تو اتاق زهرا بودم و الان تو اتاق خودم هستم، حتما کار روهام بوده.طفلک برادرم!
به عکس دونفره مان با کیان چشم دوختم و زمزمه کردم
_بی معرفت ،حالا که تو نمیای من میام پیشت ،خودت گفتی قرارمون روز میلاد تو خیابون بین الحرمین ،من میام میدونم تو هم زیر قولت نمیزنی و حتما میای.
با تصور دوباره دیدنت حبه حبه قند تو دلم آب میشه زندگیم.
قطره اشک سمجی که گوشه چشمم جای گرفته بود راه افتاد و روی صورتم جاری شد.
دستی روی گونه ام کاشتم و از روی تخت برخواستم.
بوسه ای روی عکس کیان زدم و آماده شدم
چادرم را به سرم کردم و از خانه خارج شدم.
حال مساعدی نداشتم ولی بخاطر زهرا به راه افتادم.
زهرا از ساختمانشان بیرون آمد و دستم را گرفت
_خوبی؟روژان نگرانتم،حالت بدتر نشه؟
_نه عزیزم خوبم ،خیالت راحت فقط زحمت رانندگی با تو
_ای به چشم
چشمم به گنبد امامزاده افتاد اشک هایم جاری شد.
همچون کبوتری که بالش شکسته و زیر باران سرد زمستانی خیس آب شده و دنبال سرپناه میگردد ،بودم.
وارد امامزاده شدیم.
صحن امامزاده بخاطر اینکه وسط هفته بود،خلوت بود و چندتا زائر بیشتر نبود.
رفتم و روی پله نشستم.
نگاهم را گره زدم به شبکه های ضریح!
_سلام آقا،خوبی،منو یادتونه؟من بهترین لحضظات زندگیم رو کنار شما تجربه کردم.حالا ولی حالم خوش نیست،مردی که بخاطر رسیدن به او بارها به درخانه ات آمدم،چندوقتیه که خبری ازش نیست
آقا وقتی فکر میکنم ممکنه دیگه هیچ وقت نبینمش نفسم می گیره ،این حس جدایی که تو وجودم افتاده نفسگیره آقا.
شما بگو چیکار کنم؟چیکارکنم این حس تلخ دست از سرم برداره.
آقا جان شما تعبیر خواب بلدید؟
خواب حرم رو دیدم،کیانم اومد با همون لبخند همیشگیش ،گفت بیا ،گفت قرارمون کربلا،آقا جان خوابم صادقه است مگه نه؟میخوام برم حتی اگر فقط یه خواب باشه حتی اگه همه بگن دیوونه ام .لطفا واسم دعا کن ،دعا کن با کیان برگردم.
من بدون خبر از کیان میمیرم،به خدا میمیرم
ازبس گریه و زاری کرده بودم دیگر نفسم بالا نمی آمد.
خداروشکر که حرم خلوت بود وگرنه حسابی جلب توجه میکردم.
لیوان آبی مقابلم قرارگرفت ،سرم را بالا آوردم و با زهرا روبه رو شدم.
&ادامه دارد...
☔️🍄🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️
★ به «تــمـــدن ســـازان 🕊
نــســـلـــ ظــهــور🌕» بپیوندید★
↓. 🐾.↓
@yazainab314