🌻🌿🌻🌿🌻
🌿🌻🌿🌻
🌻🌿🌻
🌿🌻
🌻
༻﷽༺
#از_روزی_که_رفتی
#قسمت_صد_نه
سر قبر آیه ایستادند. دسته گلی در دست احسان بود.
سلام!
سلام آیه! سلام مادر! سلام لبخند خدا! برایمان دعا کن!
تو با دل بزرگ و مهربان مادری ات برایمان دعا کن! تو با همه ی آیه بودن هایت برایم دعا کن!
تو با همه خدایی شدنت برایمان دعا کن!
دعای مادر مستجاب است!مادر باش برایم! مادری کن برایم.
زینب سادات میان پدر و مادر نشست و نگاه کرد. قرآن خواند! دعا کرد سنگ ها را بوسید. خاطراتش را ورق زد و یادآورد بودن ها وحضورهایشان را...
احسان کنارش نشست.
احسان: مردن سخته؟
زینب سادات: مثل تولد میمونه برای بچه ها! هر راه تازه ای، سختی های خاص خودش رو داره.
میدونی که موقع زایمان، بسته به اینکه بچه با چه حالتی در مسیر زایمان قرار بگیره، کم و زیاد درد داره و دچار مشکل میشه!
یک بچه با پا دنیا میاد، یکی با سر
یکی با صورت!
ما هم هر کاری بکنیم، هر احوالی داشته باشیم، موقع تولد آخرمون، میتونیم دچار مشکل بشیم!
بعضی ها راحت میمیرن و بعضی ها سخت.
احسان: مادرت سخت مرد یا آسون؟
زینب سادات: آسونش هم سختی داره! یادمه هفتم مادرم بود که خواب
دیدم...
زینب سادات به یاد آورد...
آیه مقابل زینب سادات بود. در کنار رودخانه ای در میان درختان سبز و
سرکشیده.
زینب سادات به آیه گفت: مامان! اینجا چکار میکنی؟ تو که مرده بودی!
آیه گفت: الانم مُرده ام! امروز حساب کتاب من تموم شد و به من اجازه
دادن بیام...
در ادامه با ما همراه باشید ☂
シ︎ ❥︎ @yazainab314 ⇦
🌻
🌿🌻
🌻🌿🌻
🌿🌻🌿🌻
🌻🌿🌻🌿🌻
🌻🌿🌻🌿🌻
🌿🌻🌿🌻
🌻🌿🌻
🌿🌻
🌻
༻﷽༺
#فصـل_دوم
#قسمـت_صـد_نـه
#از_روزی_که_رفتی 🌻
_سلام. شما این خانوم رو میشناسید؟
صدای یک زن بود اما آیه اش نبود.
ارمیا: همسرم... همسرم کجاست؟
_ایشون تصادف کردن.
ارمیا گوشی به دست سمت در دوید و به صدا زدن های سید محمد و صدرا جوابی نداد.
ارمیا: خانم کجایید؟ الان زنم کجاست؟
زن آدرس را گفت و ارمیا سریعتر دوید. صدرا ماشین را روشن کرد و همراه سید محمد به دنبال ارمیا رفتند.
ِ خیابان ترافیک بود. ارمیا از لابه لای ماشینها جلو میرفت.
صدرا ماشین را همانجا سر کوچه گذاشت و با سید محمد دویدند.
صدای آمبولانس و چراغ گردان ماشین پلیس میآمد.
ارمیا زانو زد:
_آیه!
_از دستش راحت شدیم؛ بیا بریم عزیزم.
ارمیا به سمت صدا برگشت:
_تو؟! چرا... آخه چرا اینکارو کردی؟! تو دیوونه ای!
_اون نمیذاشت ما با هم ازدواج کنیم؛ حالا که منو پیدا کردی، این زن نمیذاشت به هم برسیم.
مأمورین اورژانس ارمیا را عقب زدند تا به وضعیت آیه رسیدگی کنند.
ارمیا چشم چرخاند تا ماموری پیدا کند. مأموران راهنمایی و رانندگی مشغول باز کردن ترافیک به وجود آمده بودند؛ به سمتشان رفت:
_جناب سروان...
مرد به سمتش چرخید.
_بله؟
_ارمیا: اون خانوم که اونجا ایستاده، کنار اون ماشین، اون خانوم از قصد زده به خودروی همسر من ......
در ادامه با ما همراه باشید ☂
シ︎ ❥︎ @yazainab314 🥺🖤 ⇦🌻 🌿🌻 🌻🌿🌻 🌿🌻🌿🌻 🌻🌿🌻🌿🌻
🌻🌿🌻🌿🌻
🌿🌻🌿🌻
🌻🌿🌻
🌿🌻
🌻
༻﷽༺
#از_روزی_که_رفتی
#فصـل_سوم
#قسمـت_صد_نه
تلفن را که قطع کرد صدای مردانه ای او را از جا پراند: میشه منم بدونم پدرتون چی گفت بهتون؟ جواب سوالتون چی بود؟ پایان خوشِ قصه ها
کجاست؟
زینب که با شنیدن صدای مردانه احسان از پله ها بلند شده و پشت سرش را نگاه میکرد جواب داد: ببخشید متوجه حضور شما نشدم.
زینب سادات چادرش را روی سرش مرتب کرد و جواب سوال احسان را داد، پس از آن با معذرتخواهی کوتاهی به داخل خانه رفت و احسان را با انبوه سوالاتش تنها گذاشت....صدرا به سمت احسان رفت. هنوز روی پله ها نشسته بود. نگاه خیره احسان به زمین صدرا را به حرف آورد: با منی یا در یمنی؟
احسان به خود آمد، لبخند زد و به صدرا نگاه کرد: با من بودین؟
صدرا دست احسان را گرفت و کشید: تو که گفتی باید بری بیمارستان!چی شد؟اینجا نشستی!؟
احسان لبخند زد: یک چیزی شنیدم که برام عجیب بود.
صدرا لبخند زد: اونوقت از کی شنیدی؟
احسان: زینب خانوم! البته به نقل از پدرش! چقدر نگاهشون به زندگی فرق داره!
صدرا: پاشو برو تا تو هم درگیر این دیدگاه نشدی. زینب به دردت نمیخوره!
احسان با اخم اعتراض کرد: من اونجوری بهش فکر نمیکنم!خودمم میدونم با این تیپ آدما آبم تو یک جوب نمیره!
صدرا ابرویی بالا انداخت: بهتره که نره! زینب سادات ما، خاصه. نیاز به همسر خاص هم داره!
احسان خندید: بی خیال عمو. من و چه به اون بچه. برم بیمارستان که دیر شد. فردا وسایلم رو میارم اگه اشکال نداره.
صدرا خندید: پس قبول کردی؟
در ادامه با ما همراه باشید ☂
シ︎ ❥︎ @yazainab314 ⇦
🌻
🌿🌻
🌻🌿🌻
🌿🌻🌿🌻
🌻🌿🌻🌿🌻
🌻🌿🌻🌿🌻
🌿🌻🌿🌻
🌻🌿🌻
🌿🌻
🌻
༻﷽༺
#از_روزی_که_رفتی
#فصـل_چهارم
#قسمت_صد_نه
سر قبر آیه ایستادند. دسته گلی در دست احسان بود.
سلام!
سلام آیه! سلام مادر! سلام لبخند خدا! برایمان دعا کن!
تو با دل بزرگ و مهربان مادری ات برایمان دعا کن! تو با همه ی آیه بودن هایت برایم دعا کن!
تو با همه خدایی شدنت برایمان دعا کن!
دعای مادر مستجاب است!مادر باش برایم! مادری کن برایم.
زینب سادات میان پدر و مادر نشست و نگاه کرد. قرآن خواند! دعا کرد سنگ ها را بوسید. خاطراتش را ورق زد و یادآورد بودن ها وحضورهایشان را...
احسان کنارش نشست.
احسان: مردن سخته؟
زینب سادات: مثل تولد میمونه برای بچه ها! هر راه تازه ای، سختی های خاص خودش رو داره.
میدونی که موقع زایمان، بسته به اینکه بچه با چه حالتی در مسیر زایمان قرار بگیره، کم و زیاد درد داره و دچار مشکل میشه!
یک بچه با پا دنیا میاد، یکی با سر
یکی با صورت!
ما هم هر کاری بکنیم، هر احوالی داشته باشیم، موقع تولد آخرمون، میتونیم دچار مشکل بشیم!
بعضی ها راحت میمیرن و بعضی ها سخت.
احسان: مادرت سخت مرد یا آسون؟
زینب سادات: آسونش هم سختی داره! یادمه هفتم مادرم بود که خواب
دیدم...
زینب سادات به یاد آورد...
آیه مقابل زینب سادات بود. در کنار رودخانه ای در میان درختان سبز و
سرکشیده.
زینب سادات به آیه گفت: مامان! اینجا چکار میکنی؟ تو که مرده بودی!
آیه گفت: الانم مُرده ام! امروز حساب کتاب من تموم شد و به من اجازه
دادن بیام...
در ادامه با ما همراه باشید ☂
シ︎ ❥︎ @yazainab314 ⇦
🌻
🌿🌻
🌻🌿🌻
🌿🌻🌿🌻
🌻🌿🌻🌿🌻