eitaa logo
تـمَـدُّن سـازانِـ نـسـلِ ظُهـور
1.2هزار دنبال‌کننده
15.5هزار عکس
6.5هزار ویدیو
429 فایل
هُوَالرَّزّاق 🌸🍃گـروه فرهنگـی_اجتماعی تمـدن سـازان نسـل ظـهـور🍃🌸 سخنی وحرفی درخدمتیم👇 @yazahra4565 📱پیجمون در اینستاگرام yazainab314 📢شرایط کپے ،تب و کارهای صورت گرفته شده @dokhtaran_Nassle_Zohor 🛍 کانال فروشگاه نسل ظهور @nassle_zohorr
مشاهده در ایتا
دانلود
🍁🍂🍁🍂🍁 🍂🍁🍂🍁 🍁🍂🍁 🍂🍁 🍁 ☀️هوالحبیب 🦋 🍄 📝به قلم ☔️ 📂 🖇 صابر و حمیدآقا به سمت ما برگشتند. روهام از زهرا فاصله گرفت و به سمت حمیدآقا رفت _حالا باید چیکار کنیم، نکنه دوباره برگردند. حمیدآقا نگاهی به صابر انداخت و سپس رو به ما کرد _روهام تو باید زهرا و روژان خانم رو با خودت ببری . صابر جلوتر میره تا راه رو بررسی کنه. من هم با فاصله از شما میام تا دوباره این مشکل پیش نیاد .پس لطفا مواظبشون با... هنوز حرفش تمام نشده بود که صدای خنده های چند نفر به گوشمان رسید. حمید آقا که نگرانی در صدایش مشهود بود رو به ما کرد _سریع برید تا من این ها رو سر گرم میکنم شما از اینجا برید.صابر راه رو بهتون نشون میده .عجله کنید. حمیدآقا به عربی چیزی به صابر گفت. صابر به راه افتاد .زهرا گریه می کرد _عمو شما هم بیاین بریم .تنهایی ممکنه بلایی سرتون بیارن _برو عزیزم .هیچ اتفاقی نمیفته .برو قربونت بشم. نگاه ترسیده ام را به حمیدآقا دوختم _اگه همه باهم باشیم شاید نتونند کاری کنند حمیدآقا نگاهش را پایین انداخت _هنوز بخاطر اون سیلی شرمنده شما و کیان هستم .نمیخوام این اتفاق دوباره بیفته،پس خواهش میکنم سریع برید .من به زودی میام بغداد.روهام برید داداش روهام دست من و زهرا را گرفت و دوید.ماهم مجبور به دویدن شدیم. دیگردیگربه نفس نفس افتاده بودیم،چند ساعتی میشد که می دویدیم. نگران حمیدآقا بودم ،او بخاطر حماقت من به جای ایران به عراق آمده بود و حالا نمیدانستم ممکن است چه اتفاقی برایش بیفتد. صابر با دیدن دوستانش به سمتشان رفت .روهام نفس آسوده ای کشید _بالاخره به نیروهای خودی رسیدیم زهرا هم مثل من نگران حمیدآقا بود و هرلحظه به عقب برمیگشت و مسیر را نگاه میکرد تا عمویش برسد ولی خبری از او نمیشد. من که چیزی از حرفهای آنها نمیفهمیدم فقط اسم حاج قاسم را که شنیدم ،کنجکاو شدم بدانم چه می گویند _زهرا اینا چی میگن. زهرا با خوشحالی دستم را فشرد _میگن حاج قاسم و نیروهاش به کمک مردم عزاق اومدند. میگه نیروهاشون تو کل عراق تقسیم شدند و دارند به نیروهای حشدالشعبی کمک می کنند. خوش حال سر به سوی آسمان بلند کردم . _خدایا شکرت مردی از جمع جداشد به سمت ما آمد _سلام همگی تعجب کرده بودیم . مردانه خندید _ایرانی هستم لبخند به روی لب هرسه نفرمان آمد .همگی با او سلام و احوالپرسی کردیم _من اولش فکر میکردم عراقی هستید،آقا صابر که گفت ایرانی هستید متعجب شدم.شما اینجا چیکار می کنید. با یادآوری کیان اشک به جشمانم دوید _برای پیدا کردن همسرم اومدم مرد ایرانی متعجب گفت _همسرتون ؟ اشک هایم که سرازیر شد ،سربه زیر انداختم و چیزی نگفتم. روهام قضیه را تعریف کرد.مرد با هیجان گفت: _نکنه منظورتون کیان شمس هستش؟ با شنیدن اسم و فامیل کیان ،با خوشحالی گفتم _اره خودشه .میشناسیدش مرد لبخندی زد &ادامه دارد.. 🍁 🍂🍁 🍁🍂🍁 🍂🍁🍂🍁 🍁🍂🍁🍂🍁