🍁🍂🍁🍂🍁
🍂🍁🍂🍁
🍁🍂🍁
🍂🍁
🍁
☀️هوالحبیب
🦋 #رمان_روژان 🍄
📝به قلم #زهرا_فاطمی☔️
📂 #فصل_دوم
🖇 #قسمت_صد_هشتاد_هفتم
مرد لبخندی زد
_همه بچه ها میشناسند.دلاوری که کرده رو مگه مگه میشه کسی ندونه
با شک و تردید پرسیدم
_شهید شده؟
مرد قهقهه ای زد
_نه خواهر من ،ایشون شهید زنده است.خدا بخواد حالا حالا باید در کنارمون باشه
دوباره اشکهایم جاری شد .این بار اشک شوق بود که امانم را برید.
انقدر شوکه شدم که روی زمین نشستم و اشک ریختم.
روهام کنارم نشست
_الهی فدات شم الان دیگه چرا گریه میکنی ؟شنیدی که کیان زنده است .پاشو فدات شم .پاشو خوب نیست جلو این همه آدم رو خاک ها نشستی و گریه میکنی .
_باورم نمیشه روهام .انگار خوابم هنوز مثل همون خوابی که بخاطرش تا اینجا اومدم.
_پاشو عزیزم باید بریم پیش کیان پاشو
به عشق دیدارش با کمک روهام برخواستم.
مرد ایرانی مقداری آب به دستم داد
_کمی آب بخورید.اینجور که فهمیدم از صبح هیچ گدومتون چیزی نخوردید.
لیوان آب را گرفتم.
_ممنونم .تو رو خدا بگید همسرم کجاست؟چرا هیچ خبری ازش به ما نرسید
مرد به ماشین اشاره کرد.سوار بشید تا توضیح بدم خدمتتون
همگی سوار ماشین شدیم.
_قضیه از این قراره که وقتی دوستان کیان رو به اسارت میگیرند ،کیان برای بررسی مکانی از آنها جدا شده.وقتی برگشته متوجه میشه که چندنفر دارن دوستانش رو با خودشون میبرند.
اول میخواسته بره رو در رو باهاشون بجنگه ولی وقتی میفهمه اونها بیشتر از ده نفر هستند و ممکنه باعث شهادت همه و خودش بشه،تصمیم میگیره تعقیبشون کنه و مکانی که همه در اونجا جمع هستند رو شناسایی کنه .
خلاصه اینکه اونها رو تعقیب میکنه و محل
رو شناسایی میکنه آدرس رو که به بچه های خودی میرسونه ،متاسفانه داعشی ها متوجه میشن.در حال فرار تیر میخوره با این حال خودش رو پنهون میکنه.
داعشی ها چند روز بعد سر همه اسرا رو از تنشون جدا میکنند.
با عجله پرسیدم
_چه اتفاقی برای همسرم افتاده
_خدا رو شکر بخیر گذشته.
کیان بخاطر خون ریزی که داشته وارد کشور سوریه میشه و اونجا از هوش میره.به خواست خدا یکی از نیروهای حشدالشعبی اونو پیدا میکنه .وقتی عکس حاج قاسم و حضرت آقا رو داخل جیبش پیدا میکنه،میفهمه ایرانی هستش و اون رو به خونش میبره.از قضا همسرش پزشک بوده ،کیان رو مداوا میکنه .خداروشکر بعد یک ماه کاملا حالش خوب شد با کمک عقیل خودش رو به ما رسوند الان هم کربلاست .قراربود آخر این ماموریت به ایران برگرده
با گریه گفتم
_چرا خبری از سلامتیش به ما نداد آخه
مرد سر به زیر انداخت
_خودش میگفت نزدیک دوماهه خانواده ام فکر میکنند شهید شدم حتما با این داغ کنار اومدند الان بهشون خبر بدم حالم خوبه و تو این ماموریت به شهادت برسم دوباره داغ دلشون رو تازه کردم .تحمل زجر کشیدن و ناراحتیشون رو ندارم.هرموقع برگشتم ایران مستقیم میرم خونه تا ببینند زنده ام.حالا میرید کربلا میبینیدش ،من به بچه ها سپردم کسی بهش اطلاع نده ،بریم از نزدیک شما رو ببینه .
صابر همانجا از ما جداشد و به دنبال حمیدآقا رفت .
ما سه نفر هم با همان مرد ایرانی تازه فهمیدم نام مستعارش ابوحسین است به سمت کربلا به راه افتادیم.
ابوحسین در طول مسیر با روهام در مورد اوضاع عراق و داعش صحبت میکرد.
من در دنیای دیگری سیر می کردم دنیایی که در آن کیان روبه رویم ایستاده و لبخند میزند.
دلم میخواست تا کربلا به شوق دیدارش پرواز کنم .هنوز هم گیج بودم و مبهوت .باورم نمیشد برای کیان چنین اتفاق هایی افتاده باشد او در لبنان بود و حالا در کربلاست.
&ادامه دارد...
🍁
🍂🍁
🍁🍂🍁
🍂🍁🍂🍁
🍁🍂🍁🍂🍁