☀️هوالحبیب
🦋 #رمان_روژان 🍄
📝به قلم #زهرا_فاطمی☔️
📂 #فصل_دوم
🖇 #قسمت_صد_پانزدهم
کارهایم که تمام شد به سمت اتاق روهام رفتم
باید سردر میآوردم که در نبود من بین او و زهرا چه حرفی رد و بدل شده که ناراحت است.
پشت در ایستادم و چند ضربه به در زدم
_بفرمایید
وارد میشوم و در را پشت سرم میبندم.
روهام روی تخت دراز کشیده و دستش را روی چشمانش گذاشته
_داداشی
_هوم
_چیزی شده؟
_نه
_واسه هیچی انقدر گرفته ای؟نکنه من نامحرمم،هوم؟
_نه
_عه،حرف بزن دیگه،باید با قطره چکان ازت حرف بیرون بکشم
_روژان به نظرت من چطور آدمیم؟
_تو داداش مهربون منی که تو دنیا تکه
_جدی پرسیدم
_بگو چی شده؟اصلا من رو که فرستادی دنبال نخود سیاه به زهرا چی گفتی
انگار برگشته بود به اون لحظه، که جوابم را نمیداد
_روهام با توام
_روژان به نظر زهرا، من یک پسر خوشگذرونم که به دخترها فقط به چشم یک اسباب بازی نگاه میکنم .
با صدایی که از ناراحتی و بغض دورگه شده بود، ادامه داد
_به نظر اون من چیزی از عشق و عاشقی و محبت نمیفهمم که اگه میفهمیدم،حتما قبل اینکه عاشق بنده خدا بشم عاشق خدایی میشدم که بیشتر از همه بهم محبت کرده.هرچی بهش میگم دست خودم نبوده دل باختم بهش با نفرت میگه به چندنفر قبل من دل باختید؟ به چندنفر قبل من قول ازدواج دادید
_روها...
نمیگذارد حرفم را بزنم
_لطفا تنهام بزار.یه امروز رو میخوام فکر کنم.
میدانم که بیشتر از اینکه از حرف های زهرا ناراحت باشد از گذشته خودش ناراحت است. بی حرف بلند میشوم و از اتاق خارج میشوم.
دلم هوای گریه دارد.درد روهام را با پوست و استخوانم درک میکنم.
دلم میخواست برایش کاری کنم و میدانم که کاری از دستم ساخته نیست و باید به هردو فرصت بدهم.
به حرف هایی که زهرا زده فکر میکنم.
حق با زهراست.
وقتی کسی این همه عشق و محبت خدا را نبیند چطور میتواند ثابت کند که معشوق خوبیست!
آنی که از خدا و مهربانی هایش چشم میگیرد ممکن است روزی هم از محبوبش چشم بگیرد.
روهام همه سالها راه را اشتباه رفته بود.
امید داشتم که زهرا و عشقش بتواند او را سر به راه کند.
برای رسیدن به معشوق باید جنگید روهام هم برای رسیدن به معشوق باید بیشتر با هوای نفسش بجنگد و قبل از رسیدن به زهرا،به خدای زهرا برسد.
&ادامه دارد...