🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍂🍁
🍃🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍃🍁🍂🍁
🍂🍁🍃🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍃
🍁🍃🍁🍂🍃🍁🍃🍁🍂🍁
🍃🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍃
🍁🍃🍁🍂🍃🍁🍃🍁
🍂🍁🍃🍁🍃🍁🍂
🍃🍁🍂🍃🍁🍃
🍁🍃🍁🍂🍁
🍃🍁🍂🍁
🍁🍃🍁
🍃🍁
🍁
༻﷽༺
☀️هوالحبیب 🌈
🦋 #رمان_روژان 🍄
📝به قلم #زهرا_فاطمی☔️
📂 #فصل_دوم
🖇 #قسمت_صد_پنجاه_پنجم
نمازم که تمام شد به سمت بوفه به راه افتادم.
رفتار دانشجویان در محوطه دانشگاه عجیب بود .گروه گروه ایستاده بودند و به یک گوشی زل زده بودند انگار همگی چیزی را نگاهدمی کردند .
از کنار یک گروه که رد شدم .
پچ پچ هایشان به گوشم رسید
_الان خانواده اش چه حسی دارند؟
_طفلک بچه هاشون
_بچه ها یکیشون استاد دانشگاه ما بوده ، ببین تصویرش رو گذاشتند
از کنارشان که گذشتم خیلی کنجکاو شدم بدانم در مورد چه چیزی حرف می زدند ولی به خودم اجازه کنکاش را ندادم و به راهم ادامه دادم.
نزدیک در ورودی بوفه بودم که محسن دوست کیان را دیدم.
همان که همیشه مرا با الفاظ خوب مورد عنایت قرار می داد.
_سلام خانم شمس
با تعجب به او که سر به زیر شده بود و به من سلام داده بود،نگاه کردم
_سلام
_من وقتی خبر ...
هنوز حرفش راکامل نزده بود که مهسا و زیبا با عجله خودشان را به من رساندند و مهسا بین حرف محسن پرید
_آقا فعلا ما عجله داریم حرفاتون بمونه واسه بعد
سپس رو کرد به من
_روژان جان بیا بریم روهام اومده دنبالت!
با تعجب به رفتار آن دو نگاه میکردم .چشمان هردو قرمز بود انگار گریه کرده بودند.
کمی که از محسن دور شدیم رو به هردو کردم
_شما دوتا چرا چشاتون قرمزه؟بچه ها اتفاقی افتاده؟
هردو لبخندی مصنوعی به لب نشاندند.
زیبا به حرف آمد:
_نه بابا چه اتفاقی،توهمی نبودی که به لطف خدا شدی .بیابریم داداشت منتظره
نمیدانم چرا هرچه بیشتر به در ورودی نزدیک میشدیم .نگرانی بیشتر به جانم می افتاد.
&ادامه دارد...
🍁
🍃🍁
🍂🍃🍁
🍁🍃🍂🍁
🍃🍂🍁🍃🍁
🍂🍁🍃🍁🍂🍁
🍁🍃🍁🍃🍁🍃🍁
🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍃🍁
🍂🍁🍃🍁🍂🍃🍁🍂🍁
🍁🍃🍁🍂🍃🍁🍃🍁🍃🍁
🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍂🍁
🍂🍁🍃🍁🍃🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁
🍁🍃🍁🍂🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍂🍃🍁