🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍂🍁
🍃🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍃🍁🍂🍁
🍂🍁🍃🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍃
🍁🍃🍁🍂🍃🍁🍃🍁🍂🍁
🍃🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍃
🍁🍃🍁🍂🍃🍁🍃🍁
🍂🍁🍃🍁🍃🍁🍂
🍃🍁🍂🍃🍁🍃
🍁🍃🍁🍂🍁
🍃🍁🍂🍁
🍁🍃🍁
🍃🍁
🍁
༻﷽༺
☀️هوالحبیب 🌈
🦋 #رمان_روژان 🍄
📝به قلم #زهرا_فاطمی☔️
📂 #فصل_دوم
🖇 #قسمت_صد_پنجاه_یکم
آغوشش را که برایم باز کرد به آغوشش پناه بردم.
_سلام خواهرخوشگلم
صدای گریه ام بلند شد،از دستش عصبانی بودم که از وقتی کیان رفته،به من سر نزده است.
_باهات قهرم،خیلی بی معرفتی روهام،دق کردم تو نبود کیان،تو نبود تو !دوست داشتم این روزها که کیان نیست تو پیشم باشی ولی توهم منو یادت رفت!خیلی بدی روهام !
دوباره گریه ام اوج گرفت.
چندین بار به روی سرم بوسه زد.
_غلط کردم عزیزم،ببخشید خواهری.هرچی بگی حق داری عزیزمن.ببخشیدداداش سربه هوات رو.قول میدم تا وقتی کیان برگرده پیشت باشم و تنهات نگذارم.
مرا از آغوشش دور کرد،اشکهایم را پاک کرد.
_خوبه؟
_اوهوم!
_دیگه اشک نریز عزیزم، هم چشمات رو نابود میکنی و هم کاری میکنی، کیان که برگرده، منو بکشه و خودش رو راحت کنه!
صدای خنده ام بلند شد با مشت به دستش کوبیدم.
_دیوونه.دلم برام تنگ شده یود.
_عزیزمی،منم دلم واسه این دیوونه بازیات تنگ شده بود.
_بی تربیت،دیوونه خودتی،بامنم دیگه بحث نکن تامام!
صدای خنده هردویمان بلند شد .
بعد از نهاری که به شوخی و خنده گذشت به پیشنهاد روهام باهم به سینما رفتیم.
فیلم محمدرسول الله اکران شده بود.
شاید تنها فیلمی بود که تا آن زمان ،آنقدر به دل من نشسته و مرا میخکوب خود کرده بود.
در آن لحظات هم، دلم میخواست کیان کنارم می بود و بامن فیلم را تماشا میکرد.
بعد از اتمام فیلم، با روهام به خانه خودمان رفتیم.
روهام مرابه خانه رساند و خودش رفت.
پدرو مادرم طبق معمول در خانه نبودند .
محبوبه خانم مثل همیشه با مهربانی به استقبالم آمد و مرا به آغوش کشید.
بوسه ای روی گونه تپلش کاشتم .
_سلام محبوبه جون،خوبید؟
_سلام عزیزم،خوش اومدی.من برم واست یک لیوان چایی بیارم گرم بشی! لپات از سرما گل انداخته!
_ممنونم محبوبه جونم.تا شما چایی رو بیاری من برم لباسام رو عوض کنم و بیام.
_برو مادرجون راحت باش.
محبوبه خانم به آشپزخانه رفت و من هم آهسته به سمت اتاقم به راه افتادم.
&ادامه دارد...
🍁
🍃🍁
🍂🍃🍁
🍁🍃🍂🍁
🍃🍂🍁🍃🍁
🍂🍁🍃🍁🍂🍁
🍁🍃🍁🍃🍁🍃🍁
🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍃🍁
🍂🍁🍃🍁🍂🍃🍁🍂🍁
🍁🍃🍁🍂🍃🍁🍃🍁🍃🍁
🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍂🍁
🍂🍁🍃🍁🍃🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁
🍁🍃🍁🍂🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍂🍃🍁