☀️هوالحبیب
🦋 #رمان_روژان 🍄
📝به قلم #زهرا_فاطمی☔️
📂 #فصل_دوم
🖇 #قسمت_صد_چهاردهم
نهار که تمام شد روبه آن دو کردم
_مصدومین گرامی تشریف ببرید تو اتاقهاتون و استراحت کنید تا بیام پانسمانتون رو تعویض کنم.
روهام بابت غذا تشکر کرد و به اتاقش رفت ولی کیان همچنان پشت میز نشسته بود .روبه روی اش رفتم
_کیانم برو استراحت کن چرا اینجا نشستی؟
_میگم عزیزم،روهام از چیزی ناراحته؟ مثل همیشه نبود.
با حرف کیان فکرم پر کشید به لحظه ورودمان به عمارت .زهرا با ناراحتی فقط با من خداحافظی کرد و به ساختمان خودشان رفت.روهام هم ناراحت و عصبی به رفتنش نگاه کرد و عصبانی غرید
_مردم عاشق میشن،من احمق هم عاشق شدم.
در برابر نگاه متعجبم با قدم های بلند از من دور شد .
_خانوم با شمام کجایی؟
با صدای کیان حواسم را جمع کردم
_چی؟
_میگم تو میدونی چشه
_اره،میشه دلیلش رو نگم؟نمیخوام بهت دروغ بگم
_باشه خانوم نمیخواد بگی.فقط نگرانش شدم .میخواستم ببینم اگه کمکی از من برمیاد، کمکش کنم.
_ممنونم مهربون جونم.کیان؟
_جان کیان
_دو روز دیگه تولد روهامه میخوام جشن تولد بگیرم .البته فقط ما جوونترها
_باشه عزیزم ،خیلی هم عالی .
_خب آقا پاشو برو استراحت کن منم به کارم برسم
_کمک نمیخوای عزیزم
_بزرگترین کمکت اینه بری استراحت کنی.زودتر لطفا
خندید و از روی صندلی برخواست.
قبل از خروج از آشپزخانه بوسه ای روی گونه ام کاشت وبه اتاقش رفت.
من هم خودم را مشغول شستن و مرتب کردن آشپزخانه کردم.
&ادامه دارد...