eitaa logo
تـمَـدُّن سـازانِـ نـسـلِ ظُهـور
1.2هزار دنبال‌کننده
15.3هزار عکس
6.3هزار ویدیو
429 فایل
هُوَالرَّزّاق 🌸🍃گـروه فرهنگـی_اجتماعی تمـدن سـازان نسـل ظـهـور🍃🌸 سخنی وحرفی درخدمتیم👇 @yazahra4565 @nega_r83 📱پیجمون در اینستاگرام yazainab314 📢شرایط کپے ،تب و کارهای صورت گرفته شده @dokhtaran_Nassle_Zohor 🛍 کانال فروشگاه نسل ظهور @nassle_zohorr
مشاهده در ایتا
دانلود
☀️هوالحبیب 🦋 🍄 📝نویسنده: ☔️ 🖇 با ورودمان به پذیرایی همه به ما چشم دوختند. چشمم به مادرم افتاد که با ناراحتی نگاهم می کرد . دلم میخواست او هم مثل من و بقیه خوشحال باشد ،تحمل ناراحتی اش را نداشتم . بی اراده آهی کشیدم که ازچشم کیان دور نماند او رد نگاهم را دنبال کرد و به قیافه گرفته مادرم رسید. خاله با مهربانی مرا موردخطاب قرار داد _عروس خانم دهنمون روشیرین کنیم ؟ میخواستم لب باز کنم جواب بدهم که کیان پیش دستی کرد _ببخشید مامان جان، اگه از نظر مامان روژان خانم ایرادی نداره ،من چند لحظه با ایشون صحبت کنم! سکوت همه جا را فرا گرفت همه با تعجب به کیان نگاه میکردند و از همه متعجب تر من و مادرم بودیم .مادرم با اکراه برخواست _خواهش میکنم بفرمایید _ممنونم شما اول بفرمایید مادر و کیان از جمع دور شدند و روی میز نهار خوری، انتهای سالن نشستند . من چشم از مادر و کیان گرفتم و روی مبل دونفره کنار روهام نشستم. کنجکاو بودم بدانم کیان با مادرم چه حرفی دارد و از طرفی نگران حرفهایی بودم که ممکن بود مادر به کیان بزند و مخالفتش را علنا اعلام کند.با استرس انگشتان دستم را به بازی گرفتم .در دل صلوات میفرستادم تا هرچه زودتر امشب به خیر و خوشی به پایان برسد .حرف های انها نیم ساعتی طول کشید ،نیم ساعتی که برای من به اندازه پنجاه سال گذشت .بقیه مشغول حرف زدن با کنار دستی خود بودند که مادر با لبهایی خندان و کیان پشت سرش با آرامش به سمتمان آمدند. کیان از جمع عذر خواهی کرد و کنار کمیل نشست. خاله روبه کیان کرد _عزیزم دیگه نمیخوای با کسی تنهایی صحبت کنی؟تعارف نکن! همه به حرف خاله خندیدند و کیان سر به زیر عرق روی پیشانی اش را پاک کرد فقط من میدانستم کیان چه لطف بزرگی در حقم کرد که لبخند رضایت را به لب مادرم آورد. پسر سربه زیر وخجالتی ام لبخندی زد _ببخشید دیگه آقای شمس با لبخند رو به من کرد _خب دخترم شما که نبودید ما بزرگترها در مورد مهریه روی ۳۱۳ سکه تمام بهار آزادی به توافق رسیدیم حالا شما نظرتو بگو با مقدار مهریه موافقی و اینکه آیا این پسر ما رو به غلامی قبول میکنی؟ نگاهی به مادر ، خانجون وپدرم انداختم هرسه لبخند میزدند مادرم چشمانش را به نشانه موافقت باز و بسته کرد با صدایی لرزان آرام نجوا کردم _ در مورد مهریه، من قبلا به خود آقا کیان گفتم .من مهریه سکه نمیخوام .قرارشد آقا کیان به ۱۴ تا کودک بی سرپرست تا فارغ التحصیلیشون کمک کنند و ۳۱۳ هفته منو ببرند جمکران.در مورد خوشون هم هرچی بزرگترها بگن من حرفی ندارم اقای شمس با تحسین نگاهم کرد و سپس رو به خانم جون کرد _خانجون شما نظرتون چیه؟هرچی باشه بزرگتر جمع شمایید؟ خانم جان نگاه سرشار از محبتش را حواله من کرد _ان شاءالله که خوشبخت بشن. خاله ثریا کل کشید و زهرا دیس شیرینی را برداشت و به همه تعارف کرد روبه روی من که قرارگرفت چشمکی زد _دهنتو شیرین کن عروس خانم. با لبخند شیرینی برداشتم _ان شاءالله عروسی خودت عزیزم روهام که کنارم نشسته بود و از اول میهمانی هراز گاهی نگاهش روی زهرا می نشست ،آهسته گفت _آمین زهرای نجیب و با حیای من از خجالت گونه هایش همچون گلبرگ گل رز قرمز شد و سر جای خودش نشست. با لبخند کنار گوش روهام لب زدم _قبلا بهت اخطار دادم داداش جونم روهام چپ چپ نگاهم کرد _بله یادم مونده خیالت راحت! آقای شمس نگاهی به پدرم انداخت _آقا سهراب اگه اجازه بدید یه صیغه محرمیت بین بچه ها بخونم تا ان شاءالله فردا باهم برن آزمایش بدن وبعدش بریم محضر خطبه عقد خونده بشه _هرطور خودتون صلاح میدونید .روهام جان لطفا جاتو با آقا کیان عوض کن کیان با فاصله کنارم روی مبل نشست و روبه پدرش کرد _آقاجون با اجازه شما و بزرگترها من و روژان خانم تصمیم گرفتیم خطبه عقدمون تو امام زاده صالح خونده بشه همه موافقت خودشان را اعلام کردند .خاله ثریا از داخل کیفش یه چادر سفید مخصوص عروس با گل های ریز آبی آسمانی بیرون آورد و به سمتم گرفت _پاشو عزیزم چادرسرت کنم ان شاءالله که خوشبخت بشین _چشم ایستادم و خاله چادر را روی سرم انداخت _الهی قربونت بشم که انقدر ماه و خوشگلی . _خدانکنه خاله جون دوباره کنار کیان ،با فاصله نشستم و اقای شمس قبل از اینکه خطبه صیغه را بخواند گفت _دخترم چی مهریه ات باشه تا وقتی خطبه عقد خونده بشه ؟ _۳۱۳ بار قرائت سوره کوثر هدیه به امام زمان عج به نیت فرج آقا _احسنت بهت دخترم .قبول باشه &ادامه دارد...
☀️هوالحبیب 🦋 🍄 📝به قلم ☔️ 📂 🖇 دلم میخواست ساعتها همان جا بنشینم و به حال تنها برادرم زار بزنم ولی وجود مهمانانم مانع میشد. چشم دوختم به آسمان _خداجونم مثل همیشه هستی مگه نه؟ حواست به داداشم هست.دلش سریده خدا ،دلش رو آروم کنم . میدونم که حواست به هممون هست.خداجونم داداشم به خودت میسپارم. انگار حرف زدن با خدا خیالم را راحتتر کرده بود. دستی زیر چشمانم کشیدم و نم اشکم را گرفتم. لبخندی به لب نشاندم و وارد خانه شدم. اول از همه نگاه کیان روی من نشست .انگار هرچقدر هم تلاش کنم که بقیه به حالم پی نبرند ،برای کیان تاثیری ندارد.با نگاه اول پی به حالات روحی ام می برد. متعجب مرا نگاه کرد _روهام کجاست؟ کمیل با خنده گفت _ای وای زنداداش چه بلایی سر دوستم آوردی به جان خودم یه باج کوچیک ارزش نداشت بلایی سر دوستم بیاری. صداز خنده جمع بلند شد .به زور لبخندی زدم _یه کار مهمی واسش پیش اومد سریع رفت . &ادامه دارد...