🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍂🍁
🍃🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍃🍁🍂🍁
🍂🍁🍃🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍃
🍁🍃🍁🍂🍃🍁🍃🍁🍂🍁
🍃🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍃
🍁🍃🍁🍂🍃🍁🍃🍁
🍂🍁🍃🍁🍃🍁🍂
🍃🍁🍂🍃🍁🍃
🍁🍃🍁🍂🍁
🍃🍁🍂🍁
🍁🍃🍁
🍃🍁
🍁
༻﷽༺
☀️هوالحبیب
🦋 #رمان_روژان 🍄
📝به قلم #زهرا_فاطمی☔️
📂 #فصل_دوم
🖇 #قسمت_صد_چهل_دوم
نمازم که تمام شد، قرآن را از روی سجاده برداشتم و شروع به تلاوت قرآن کردم.
نمیدانم چندآیه خوانده بودم که خوابم برد.
کنار جاده ای که به یک بیابان ختم می،شد ایستادم.
تا چشم کار میکرد ،خس و خاشاک بود.
ترسیده به اطرافم نگاه کردم، از نبود کیان کنارم ترسیدم.
بلند صدایش میزدم ولی فایده ای نداشت.سردرگم بودم و پریشان!
اشک هایم روی صورتم جارش شده بود.
از بی پناهی فریاد زدم
_خد.....ا
کم کم جاده محو شد وخانمی سفید پوش به من نزدیک شد.
صورتش را نمیدیدم، دستش را به سمتم دراز کرد.برگه ای در دستش بود ،به هوای اینکه نشانی از کیان دارد، با ترش و لرز برگه را گرفتم و به آن نگاهی انداختم.
بر خلاف انتظارم به جای آدرس یک حدیث روی کاغذ نوشته شده بود.
تا برگشتم به آن خانم بگویم برگه را اشتباه داده، از مقابل چشمانم غیب شد و دیگر او را ندیدم.دوباره با دقت حدیث را خواندم.
_پیامبر( صلی الله علیه و آله) فرمودند:« هرکه همیشه در سفرهایش سوره صف را بخواند، خداوند او را حفظ می کند و از خطرات دزد و راهزن در امان است تا به خانه اش برگردد».
با صدای نوازشگر کیان از خواب پریدم.
گیج و منگ بودم، با چشمانی گرد شده به کیان چشم دوخته بودم
_عزیزم،چرا اینجا خوابیدی؟چندبار صدات کردم
وقتی دید چیزی نمیگویم،دوباره مخاطب قرارم داد
-روژان جان ؟حواست کجاست دورت بگردم
با صدایی که از بغض میلرزید، خوابم را برایش تعریف کردم.
&ادامه دارد...
🍁
🍃🍁
🍂🍃🍁
🍁🍃🍂🍁
🍃🍂🍁🍃🍁
🍂🍁🍃🍁🍂🍁
🍁🍃🍁🍃🍁🍃🍁
🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍃🍁
🍂🍁🍃🍁🍂🍃🍁🍂🍁
🍁🍃🍁🍂🍃🍁🍃🍁🍃🍁
🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍂🍁
🍂🍁🍃🍁🍃🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁
🍁🍃🍁🍂🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍂🍃🍁