eitaa logo
تـمَـدُّن سـازانِـ نـسـلِ ظُهـور
1.2هزار دنبال‌کننده
15.5هزار عکس
6.5هزار ویدیو
429 فایل
هُوَالرَّزّاق 🌸🍃گـروه فرهنگـی_اجتماعی تمـدن سـازان نسـل ظـهـور🍃🌸 سخنی وحرفی درخدمتیم👇 @yazahra4565 📱پیجمون در اینستاگرام yazainab314 📢شرایط کپے ،تب و کارهای صورت گرفته شده @dokhtaran_Nassle_Zohor 🛍 کانال فروشگاه نسل ظهور @nassle_zohorr
مشاهده در ایتا
دانلود
☀️هوالحبیب 🦋 🍄 📝نویسنده: ☔️ 🖇 سیمین کمی این پا و آن پا کرد و بالاخره گفت _میشه حرف بزنیم جا خوردم ناخودآگاه ابروهایم بالاپرید و چشمانم گرد شد _بله حتما سیمین به سمت نیمکت گوشه باغ اشاره کرد.به همان سمت رفتم و نشستم.او با فاصله کنارم نشست .نگاهی به اطراف انداختم جای دنجی بود _بفرمایید گوش میدم _ببین خانم .من نمیدونم شما از کی کیان رو میشناسید ولی میخوام بدونی من از بچگی با اون بزرگ شدم چند سالی هم هست که قراره باهم ازدواج کنیم چیزی در وجودم جابه جا شد .چه بود ؟خودم هم نمیدانم ،شاید کودک درونم بعد از شنیدن این حرف گوشه ای کز کرده است ! نگاه از کودک درونم گرفتم شاید بهتر بود تنهایش میگذاشتم و بعد در تنهایی دستش را میگرفتم و باهم ساعت ها در خیابان پرسه بزنیم. _به سلامتی! چه کمکی از من ساخته است؟ _تنها کمکی که میتونی به من بکنی اینه که پاتو از وسط زندگی ما بکشی بیرون _ببخشید ولی پای من وسط زندگی کسی نیست من صبرم تمام شده بود یا او بیش از حد روی اعصاب بود.از روی نیمکت برخواستم _ببین خانم بهتره فکر کیان رو از ذهنت بیرون کنی روبه رویم ایستاد . _تو زندگی کیان من، جایی واسه دخترایی مثل تو که خودشون رو به همه میچسبونند ،وجود نداره. حرفهایش مشمئز کننده بود .بغض به گلویم چنگ انداخت _مواظب حرفات باش سیمین خانم _حرف حق تلخه عزیزم.فکرنکن منم مثل زهرا و زندایی گول این مظلوم نماییت رو میخورم _اینجا چه خبره؟ با صدای سرزنش گونه کیان چشم بستم .جرات برگشتن به سمتش و نگاه کردن به چشمانش را نداشتم. ترسیدم ،از کیان ؟نه!بیشتر از اینکه نکند واقعا پایم وسط زندگی انها گیر باشد ترسیدم. وقتی سیمین را مخاطب قرارداد چشم باز کردم _دختر عمه میشه بگید اینجا چه خبره. سیمین برخلاف دقایقی پیش که میخواست مرا بکشد، سربه زیر و آرام به حرف آمد _شما بفرمایید چیز خاصی نبود واقعا به نظر او چیز خاصی نبود!سخت بود ولی بهتر بود این مسئله همین جا تمام میشد .دلم نمیخواست بیشتر از این غرورم شکسته شود. _ببخشید استاد چشمان سیمین و کیان با شنیدن لفظ استاد گرد شد .اگر حالش را داشتم اگر کودک درونم چشمانش بارانی نبود شاید به چشمان گرد شده انها ساعتها میخندیدم. _میشه یه سوال از شما بپرسم؟ نگاهم به دستهای سیمین افتاد که چادر بیچاره را با دستهایش مچاله کرده بود _بفرمایید نگاه از دستهای سیمین گرفتم و به پیراهن سفید کیان دوختم _من پام وسط زندگی شما و سیمین خانم هستش؟ از حرفم شوکه شد .ناگهان سرش بالا آمد و نگاه تیز و برنده اس را نصیب سیمین کرد _من متوجه منظورتون نمیشم .این چه حرفیه اخه _مگه رابطه من و شما غیر از رابطه استاد و شاگردی بوده؟ _بوده شوکه شدم ،ناباور چشم دوختم به نگاه پر از محبتش که سریع به زمین دوخته شد.رو به سیمین کردم _من عذرمی خوام اگه ناخواسته باعث شدم فکر کنید که من اومدم وسط زندگیتون نگاه از چشمان پرشعف سیمین گرفتم و به سمت خانه به راه افتادم. سقوط اولین قطره اشکم همزمان شد با صدای پر خواهش کیان _روژان خانم .خواهش میکنم به حرفهای من گوش بدید سر جایم خشکم زد _بین من و دختر داییم زندگی وجود نداشته و نخواهد داشت .من همینجا جلو شما ازشون عذر میخوام اگه با رفتارم کاری کردم که به این وصلت امیدوار بشن و اما شما !روژان خانم من تا حالا تو چنین موقعیتی قرارنگرفته بودم گفتنش برام سخته به سمتش برگشتم .مستاصل بود انگار حرف زدن برایش سخت بود .نگاهش هراسان و فراری بود از نگاهم! _اگه اجازه بدید با خانواده خدمت برسیم قلبم انگار تازه به یاد آورده بود که باید بتپد. پروانه ها در وجودم به پرواز درآمدند و کودک درونم با شادمانی به دنبالشان میدوید و میخندید. کی به خودم آمدم را نمیدانم .کی چشمانمان بهم گره خوردند را نمیدانم .کی سیمین ما را تنها گذاشت را نمیدانم .من در رویای بودن کنار کیان غرق بودم. با صدای کیان به خود آمدم _روژان خانم جوابم رو نمیدید؟میدونم درستش این بود که مامانم با خانواده در میون بگذارند با گونه های گلگون شده به زور نجوا کردم _شما صاحب اختیارید به سمت خانه به راه افتادم تا مبادا چشمان عاشقم به سمت کیان بدود. پیش دخترها برگشتم .تا نگاهم به انها افتاد همگی شروع کردند به کل کشیدن .با چشمانی گرد شده نگاهشان کردم زهرا که نگاه حیرانم را دید خندید _خبرش از خودت زودتر رسید _خبر چی؟ یسنا بغلم کرد _خبر خواستگاری پسرخاله جان بدنم از خجالت گر گرفت.زهرا ،یسنا را کنار زد و گونه ام را بوسید _قربون خجالتت بشم من . جان کندم تا پرسیدم _از کجا فهمیدید &ادامه دارد...
☀️هوالحبیب 🦋 🍄 📝به قلم ☔️ 📂 🖇 محکم ایستادم _من میخوام الان زخمت رو ببینم .تو یه چیزی رو ازم مخفی میکنی من مطمئنم. سرش را به زیر انداخت .کنارش نشستم و بلوزش را بالا دادم .نگاهی به صورتش انداختم _من میخوام ببینم چه بلایی سر خودت آوردی تا خواستم پانسمان را باز کنم دستش را روی دستم گذاشت _باشه عزیزم خودم بازش میکنم ولی باید قول بدی زخمم رو که دیدی اصلا خودتو ناراحت نکنی چون دکترم گفته به زودی خوب میشه .باشه خانوم؟ آنقدر عجله داشتم برای دیدن زخمش که حواسم نبود با سر حرفش را تایید کردم و قول دادم. به آهستگی پانسمان را باز کرد. گاز استریل خونی شده بود . گاز را که برداشتم با زخم بزرگی روبه رو شدم که دلم با دیدنش به هم پیچ خورد .به سرعت به سمت سرویس بهداشتی دویدم . بعد از این که محتویات معده ام خالی شد کنار کنار دیوار سر خوردم . اشک هایم می بارید .باورم نمیشد که پهلوی عزیزم زخمی به آن بزرگی برداشته بود. زخمی که حداقل سی بخیه خورده بود.با تصور دردی که در لحظه حادثه کشیده ،گریه ام اوج گرفت. صدای نگرانش به گوشم رسید _خانومم حالت خوبه؟عزیزم بیا بیرون لطفا .دارم میمیرم از نگرانی .روژان جان بیا بیرون .با کمک دیوار از روی زمین سرویس بهداشتی برخواستم .لباسم خیس شده بود .با چشمانی که قرمز شده بود و همچنان می بارید از سرویس ببیرون آمدم. کیان به دیوار تکیه داده و به انتظارم ایستاده بود .زخمش هنوز باز بود و هربار با دیدنش دلم برایش ریش می‌شد. دستم را گرفت _خانومم شما قول دادی ناراحت نشیا.ببین چه بلایی سر چشای خوشگلت آوردی. باهم به سمت اتاقمان رفتیم _رو زمین نشستم فکر میکنم لباسام نجس شده عوض کنم میام زخمت رو پانسمان میکنم _برو خوشگلم .منتظر می مونم لباسهایم را برداشتم و به حمام رفتم. بعد از یک دوش سریع از حمام خارج شدم. کیان عزیزم خودش زخمش را پانسمان کرده بود و روی تخت دراز کشیده بود. _چرا صبر نکردی من بیام پانسمان کنم _راحت بود خودم انجام دادم عزیزم _نمیخوای بگی اون جای زخم چیه؟ نگاهش را به سقف دوخت _صبح واسه نماز با دوتا از بچه ها میخواستیم بریم مسجد . نزدیک مسجد بودیم که متوجه یه آدم غیر عادی شدیم .دوستم علی گفت که تعقیبش کنیم ببینیم میخواد چیکار کنه . سه تایی باهم دنبالش به راه افتادیم . به مسجد که رسید ،ایستاد . اولش فکر کردیم اشتباه قضاوت کردیم و اون مثل ما فقط یک نماز گزار هستش .ولی رفتارش عادی نبود .یک قدم به سمت مسجد می رفت باز بر میگشت .چندبار که این کار رو کرد من به دوستام گفتم (بچه ها بریم داخل این یارو دودله سر رفتن به مسجد .شاید میخواد توبه کنه ولی روش نمیشه، بریم داخل دی....) هنوز حرفم تموم نشده بود که دوستم سعید وحشت زده گفت (بچه ها طرف جلیغه انتحاری بسته به خودش)اول فکر کردم داره شوخی میکنه ولی وقتی به لباس طرف دقت کردم دیدم حق با سعید بود. ادامه دارد...