☀️هوالحبیب
🦋 #رمان_روژان 🍄
📝نویسنده: #زهرا_فاطمی☔️
🖇 #قسمت_نود_ششم
روهام با گوشی خودش با او تماس گرفت و گوشی را روی حالت اسپیکر گذاشت تا من هم شنونده حرفهایشان باشم.
چند بوق آزاد خورد تا اینکه صدای دلنوازش به گوشم رسید
_بفرمایید
_سلام.ببخشید همراه آقای شمس
_بله خودم هستم بفرمایید
_چند لحظه میخواستم وقتتون رو بگیرم
_ببخشید شما؟
_ادیب هستم برادر روژان جان
باصدای هول شده کیان لبخند به لب آوردم
_جانم در خدمتم
_همونطور که در جریانید .مادرتون از مادر بزرگم اجازه خواسته بودند برای خواستگاری از روژان جان.
_بله درسته.
_میتونم کیان صداتون کنم
_بله بله حتما.لطفا راحت باشید
_ببین آقا کیان من همین یه دونه خواهر رو دارم و از جونمم بیشتر دوسش دارم .تا جایی که فهمیدم شما خانواده خیلی مذهبی هستید برعکس خانواده من.میخواستم اگه وقت دارید امروز عصر باهم بشینیم صحبت کنیم اگر بعد از حرفهای من بازهم تمایل به این ازدواج داشتید من با خانواده صحبت میکنم و زمان خواستگاری رو بهتون اطلاع میدم
_خیلی خوشحال میشم که قبلش مثل دوتا مرد باهم صحبت کنید .قطعا خوشبختی خانم ادیب برای من هم اولویت اول هست .شما زمان و مکان رو بفرمایید من خدمت میرسم
_من آدرس رو براتون پیامک میکنم .به امید دیدار
_خدانگهدار
روهام تماس را که قطع کرد زد زیر خنده و ادای کیان را درآورد
_(قطعا خوشبختی خانوووم ادیب اولویت منه) روژان به این جواب مثبت بده پسری که هنوز دختری که دوسش داره رو خانم ادیب صدا میکنه خیلی پاکه .نباید از دستش داد
دوباره با صدای بلند خندید ،مرا هم به خنده انداخت.
_پاشو بریم نهار .انقدر خندیدم دلم ضعف کرد الان گشنمه.
_باشه تو برو منم میام
صدای کیان را تقلید کرد
_باشه خانوم ادیب
خنده کنان اتاق را ترک کرد.
به آشپزخانه رفتم .همه دور میز نشسته بودند .کنار روهام نشستم.
نهار با خنده و شوخی گذشت.بعد از نهار پدر روبه روهام کرد
_روهام حاضر شو بریم شرکت
روهام سمت من نگاهی انداخت و چشمک زد
_شرمنده باباجون امروز رو به من مرخصی بده .با دوماد آینده قرار دارم
پدرم با تعجب گفت
_دوما آینده دیگه کیه
روهام خندید
_استاد روژان دیگه.عصر باهاش قرارگذاشتم میخوام ببینم چجوریه. اگه مناسب بود با اجازه شما بگم واسه خواستگاری تشریف بیارند
_خوبه اتفاقا منم به خانجون گفتم بهش خبر برسونه بیاد شرکت .حالا که تو زحمتش رو میکشی من دیگه صحبتی نمیکنم .هرتصمیمی گرفتی خبرش رو بده
_چشم باباجان
پدر به خانم جان سفارش کرد که دیگر حرفی به خانواده کیان نزد و منتظر تصمیم و تحقیقات محلی روهام بمانیم
مادرم ولی راضی نبود و با عصبانیت به روهام توپید
_روهام میخوای بری در مورد چی حرف بزنی .انچه عیان است چه حاجت به بیان است.اونا از این خانواده های سطح پایین هستند من راضی نیستم دخترم رو بدم به چنین خانواده ای .پس لازم نیست بری تحقیق کنی.روژان بچه است عقلش نمیکشه .تو دیگه چرا
از حرف مادر دلگیر شدم میخواستم حرفی بزنم که با اشاره روهام سکوت کردم .
_مامان خوشگلم .حالا من میرم صحبت میکنم اگه دیدم خیلی متحجر هستند و روژان با اونا خوشبخت نمیشه خودم همونجا ردش میکنم .پس شما بسپار به من و نگران نباش.
_من دیگه حرفی نمیزنم .ببینم میتونید این دختر رو بدبخت کنید یا نه
دیگر حوصله شنیدن حرفهایشان را نداشتم بی سر و صدا به اتاقم پناه بردم .
&ادامه دارد...
☀️هوالحبیب
🦋 #رمان_روژان 🍄
📝به قلم #زهرا_فاطمی☔️
📂 #فصل_دوم
🖇 #قسمت_نود_ششم
بعد از رفتن کیان سریع به اتاقم رفتم.
تمام وسایلی که لازم داشتم را لیست کردم و برگه یادداشت را داخل کیفم پرت کردم.
در حالی که مانتو میپوشیدم با زهرا تماس گرفتم
_سلام زهرا خوبی
_سلام عزیزم قربونت .تو خوبی ؟
_ممنون عزیزم .زهرا جان میخوام برم خرید
میای؟امشب میخوام مهمونی بگیرم
باذوق فریاد زد
_آخ جون من عاشق خرید مهمونی ام تا برسی اینجا آماده شدم
خنده بر لبم آمد
_یک جوری میگی تا بیای انگار چقدر فاصله است دو دقیقه دیگه اونجام بای.
قبل از اینکه حرفی بزند تماس را قطع کردم و دکمه های مانتو را بستم.
بعد از به سر کردن چادر و برداشتن کیف و سوییچم ،بسم الله گفتم و از خانه خارج شدم.
پنج دقیقه بعد با زهرا داخل ماشین نشسته و به مقصد فروشگاه به راه افتادیم.
خرید مواد غذایی که تمام شد به قنادی رفتیم و سفارش کیک دادم.
یک کیک قلب مانند که رویش پر از شکوفه های رنگی بود .سفارش کردم روی کیک بنویسند
(عزیزترینم، بودنت بهترین دلیل زندگیست )
مقداری هم میوه خریدم و با سرعت به خانه برگشتیم.
با زهرا مشغول درست کردن دسر ها شدیم.
زهرا حین گذاشتن ژله ها در یخچال پرسید
_یادم رفت بپرسم، داداش کیان رو کجا فرستادی؟
_وای داغ دلم رو تازه کردی
ادامه دارد...