☀️هوالحبیب
🦋 #رمان_روژان 🍄
📝نویسنده: #زهرا_فاطمی☔️
🖇 #قسمت_نود_هفتم
روهام ساعت شش با کیان قرارداشت و به دیدارش رفت.
دلم مثل سیر و سرکه میجوشید و کاری از دستم بر نمی آمد .بارها و بارها در طول و عرض اتاق راه رفتم و به آن دو فکر کردم .
به خودم که نمیتوانستم دروغ بگویم میترسیدم از حرفهایی که بین انها رد و بدل میشد و آینده مرا دستخوش تغییرات قرارمیداد میترسیدم.
گاهی زیر لب سوره کوثر را زمزمه میکردم و گاهی متوسل میشدم به امام زمان عج تا همه چیز خوب پیش برود .دلم میخواست ساعت را روی دور تند بگذارم تا زمان زودتر سپری شود چراکه با گذر هرثانیه من جانم به لبم میرسید.نزدیک به دوساعت گذشت و خبری از روهام نشد.بارها تصمیمیم گرفتم تماس بگیرم و بپرسم چه شد ولی خود را کنترل میکردم .
دیگر نمیتوانستم اتاق را تحمل کنم احساس میکردم در و دیوار اتاق میخواهند جانم را بگیرند
به حیاط پناه بردم و روی تاپ نشستم و با استرس خودم را تکان میدادم .مدتی که گذشت با صدای باز شدن در حیاط و صدای ماشین روهام با شتاب از روی تاپ برخواستم .
دلم طاقت نیاورد منتظر او بمانم .خودم به سمتش رفتم.
تا از ماشین پیاده شد چشمش به من افتاد.
قیافه اش زیادی جدی بود و این مرا بیشتر میترساند.
_سلام
_سلام خواهری.چرا اینجا ایستادی
روی گفتنش را نداشتم به من من افتادم
_چی ......... چی شد .باهاشون حرف زدی
با همان صورت جدی به سمت آمد
_بگذر ازش
از کنارم گذشت .ماتم برده بود .
بگذرم از کی؟از جانم ؟مگر توانش را داشتم
برگشت و دوباره نگاهم کرد .اینبار لبخند زد
_روژان گفتم بگذر ازش .....ولی
با صدایی لرزان به حرف آمدم
_ولی چی؟
_ولی اون از تو نمیگذره چون یه دیوونه اس که عاشق توئه دیوونه شده .الحق که برازنده همید.به جای اینکه اینجا خشکت بزنه بدو برو خودتو آماده کن واسه دوروز دیگه بهشون وقت خواستگاری دادم
قطره اشکی از گوشه چشمم روان شد .روهام با اخم به اشکم زل زد .به سمتم آمد و بغلم کرد
_شوخی کردم بابا .چرا گریه میکنی خواهر دیوونه من.اگه لبخند بزنی نظرمو در موردش میگم
اشک هایم را پاک کرد و من لبخند زدم
_با همین لبخندات اون بدبخت رو دیوونه کردی دیگه
_روهااااام
دست دور بازویم انداخت و بامن همقدم شد
_خب جونم برای خواهر لوسم بگه که .وقتی دیدمش با خودم گفتم ای کاش من دختر بودم و کیان عاشق من میشد لعنتی عجب لعبتیه
خندیدم و با شوخی به بازویش مشت زدم
_باشه بابا واسه خودت .عرضم به حضور منورت که باهاش که حرف زدم دیدم تنها کسی که میتونه خواهر دیوونه منو خوشبخت کنه و نبودنای مامان و بابا رو واست جبران کنه اونه،البته بعد از من.
لبخند زدم .کیان کوه با عظمتی بود که سالها میتوانستم به او تکیه دهم و از چیزی نترسم
_روژان جان .از حرفاش فهمیدم که خیلی خانواده با اصالتی داره .درسته مذهبیه ولی از اون آدما نیست که بگه جنس مونث ضعیفه است و وظیفه اش خونه داریه و حق در اجتماع بودن رو نداره .برعکس خیلی برای زن احترام قائل بود و اعتقاد داشت با جنس لطیف زن باید مثل یک گل برخورد کرد .خلاصه که واقعا برازنده داماد خانواده ادیب شدن،هستش.باهاش اتمام حجت کردم خم به ابروی خواهر خوشگلم بیاره با خودم طرفه.گربه رو دم حجله کشتم غمت نباشه
بی هوا بلند خندیدم و او را هم به خنده انداختم
شب وقتی روهام قضیه را به پدر و مادرم گفت پدر رضایت داشت و با آمدنشان موافقت کرد ولی مادر سکوت کردوحرفی نزد.
برای دوروز بعد قرار خواستگاری گذاشته شد.
مادر زیادی ریلکس بود و این مرا نگران میکرد میترسیدم مادرم قرار خواستگاری را بهم بزند .بنابراین دست به دامن روهام شدم.به سمت اتاق روهام رفتم.چند تقه به در زدم
_بیا تو
در را باز کردم .روهام روی میز خم شده بود و مشغول نقشه کشیدن بود
_سلام.میتونم چندلحظه وقتت رو بگیرم
سرش به سمت من چرخید
_جانم عزیزم بیا بشین
روهام به میزش تکیه داد و دست به سینه ایستاد و به من نگاه میکرد ،روی تختش نشستم . با انگشتان دستم بازی میکردم
_روژان جان من منتظرما .چی شده
_راستش....خب راستش مامان خیلی ریلکسه این منو میترسونه .تا حالا نشده ما مهمون داشته باشیم مامان انقدر بی خیال باشه.انگار اصلا واسش مهم نیست فردا شب میان و شاید قصد داره خواستگاری روبهم بزنه
_نگران نباش عزیزم الان میرم باهاش صحبت میکنم
به رویش لبخند زدم
_ممنونم که مثل همیشه هوامو داری داداشی..
ادامه دارد...
☀️هوالحبیب
🦋 #رمان_روژان 🍄
📝نویسنده: #زهرا_فاطمی☔️
🖇 #قسمت_نود_هفتم
روهام ساعت شش با کیان قرارداشت و به دیدارش رفت.
دلم مثل سیر و سرکه میجوشید و کاری از دستم بر نمی آمد .بارها و بارها در طول و عرض اتاق راه رفتم و به آن دو فکر کردم .
به خودم که نمیتوانستم دروغ بگویم میترسیدم از حرفهایی که بین انها رد و بدل میشد و آینده مرا دستخوش تغییرات قرارمیداد میترسیدم.
گاهی زیر لب سوره کوثر را زمزمه میکردم و گاهی متوسل میشدم به امام زمان عج تا همه چیز خوب پیش برود .دلم میخواست ساعت را روی دور تند بگذارم تا زمان زودتر سپری شود چراکه با گذر هرثانیه من جانم به لبم میرسید.نزدیک به دوساعت گذشت و خبری از روهام نشد.بارها تصمیمیم گرفتم تماس بگیرم و بپرسم چه شد ولی خود را کنترل میکردم .
دیگر نمیتوانستم اتاق را تحمل کنم احساس میکردم در و دیوار اتاق میخواهند جانم را بگیرند
به حیاط پناه بردم و روی تاپ نشستم و با استرس خودم را تکان میدادم .مدتی که گذشت با صدای باز شدن در حیاط و صدای ماشین روهام با شتاب از روی تاپ برخواستم .
دلم طاقت نیاورد منتظر او بمانم .خودم به سمتش رفتم.
تا از ماشین پیاده شد چشمش به من افتاد.
قیافه اش زیادی جدی بود و این مرا بیشتر میترساند.
_سلام
_سلام خواهری.چرا اینجا ایستادی
روی گفتنش را نداشتم به من من افتادم
_چی ......... چی شد .باهاشون حرف زدی
با همان صورت جدی به سمت آمد
_بگذر ازش
از کنارم گذشت .ماتم برده بود .
بگذرم از کی؟از جانم ؟مگر توانش را داشتم
برگشت و دوباره نگاهم کرد .اینبار لبخند زد
_روژان گفتم بگذر ازش .....ولی
با صدایی لرزان به حرف آمدم
_ولی چی؟
_ولی اون از تو نمیگذره چون یه دیوونه اس که عاشق توئه دیوونه شده .الحق که برازنده همید.به جای اینکه اینجا خشکت بزنه بدو برو خودتو آماده کن واسه دوروز دیگه بهشون وقت خواستگاری دادم
قطره اشکی از گوشه چشمم روان شد .روهام با اخم به اشکم زل زد .به سمتم آمد و بغلم کرد
_شوخی کردم بابا .چرا گریه میکنی خواهر دیوونه من.اگه لبخند بزنی نظرمو در موردش میگم
اشک هایم را پاک کرد و من لبخند زدم
_با همین لبخندات اون بدبخت رو دیوونه کردی دیگه
_روهااااام
دست دور بازویم انداخت و بامن همقدم شد
_خب جونم برای خواهر لوسم بگه که .وقتی دیدمش با خودم گفتم ای کاش من دختر بودم و کیان عاشق من میشد لعنتی عجب لعبتیه
خندیدم و با شوخی به بازویش مشت زدم
_باشه بابا واسه خودت .عرضم به حضور منورت که باهاش که حرف زدم دیدم تنها کسی که میتونه خواهر دیوونه منو خوشبخت کنه و نبودنای مامان و بابا رو واست جبران کنه اونه،البته بعد از من.
لبخند زدم .کیان کوه با عظمتی بود که سالها میتوانستم به او تکیه دهم و از چیزی نترسم
_روژان جان .از حرفاش فهمیدم که خیلی خانواده با اصالتی داره .درسته مذهبیه ولی از اون آدما نیست که بگه جنس مونث ضعیفه است و وظیفه اش خونه داریه و حق در اجتماع بودن رو نداره .برعکس خیلی برای زن احترام قائل بود و اعتقاد داشت با جنس لطیف زن باید مثل یک گل برخورد کرد .خلاصه که واقعا برازنده داماد خانواده ادیب شدن،هستش.باهاش اتمام حجت کردم خم به ابروی خواهر خوشگلم بیاره با خودم طرفه.گربه رو دم حجله کشتم غمت نباشه
بی هوا بلند خندیدم و او را هم به خنده انداختم
شب وقتی روهام قضیه را به پدر و مادرم گفت پدر رضایت داشت و با آمدنشان موافقت کرد ولی مادر سکوت کردوحرفی نزد.
برای دوروز بعد قرار خواستگاری گذاشته شد.
مادر زیادی ریلکس بود و این مرا نگران میکرد میترسیدم مادرم قرار خواستگاری را بهم بزند .بنابراین دست به دامن روهام شدم.به سمت اتاق روهام رفتم.چند تقه به در زدم
_بیا تو
در را باز کردم .روهام روی میز خم شده بود و مشغول نقشه کشیدن بود
_سلام.میتونم چندلحظه وقتت رو بگیرم
سرش به سمت من چرخید
_جانم عزیزم بیا بشین
روهام به میزش تکیه داد و دست به سینه ایستاد و به من نگاه میکرد ،روی تختش نشستم . با انگشتان دستم بازی میکردم
_روژان جان من منتظرما .چی شده
_راستش....خب راستش مامان خیلی ریلکسه این منو میترسونه .تا حالا نشده ما مهمون داشته باشیم مامان انقدر بی خیال باشه.انگار اصلا واسش مهم نیست فردا شب میان و شاید قصد داره خواستگاری روبهم بزنه
_نگران نباش عزیزم الان میرم باهاش صحبت میکنم
به رویش لبخند زدم
_ممنونم که مثل همیشه هوامو داری داداشی..
ادامه دارد...
☀️هوالحبیب
🦋 #رمان_روژان 🍄
📝به قلم #زهرا_فاطمی☔️
📂 #فصل_دوم
🖇 #قسمت_نود_هفتم
دریخچال را بست و به آن تکیه زد
_چی شده مگه
_واسه فرستادن کیان، از کمیل و روهام کمک گرفتم.نامردا با ج خواستند
در حالی که میخندید کنارم روی صندلی نشست و میوه ها را داخل ظرف چید.
_حالا چه باجی ازت گرفتن که انقدر دلت پره؟
_کمیل خان سفارش لازانیا دادند ،روهام خان هم سفارش فسنجون، واسه کیان هم که میخوام باقالی پلو درست کنم .کی این کارها تموم بشه خدا میدونه.
_غصه نخور باهم تمومش میکنیم .تو بگو من چیکار کنم .
ان شاءالله زود تموم میشه.دسرها که تموم شو .تو فسنجونت رو بزار منم میرم سراغ لازنیا موادش رو آماده میکنم
_چقدر خوبه که هستی زهرا جونم.پس بجنب که دیر شد.
هرچقدر بخاطر وجود خانواده کیان خدا را شکر کنم،کم است.
کمیل در حقم برادری میکند و زهرا،خواهری!از ته دل دوستشان دارم.
نماز ظهرمان را که خواندیم خاله برایمان نهار آورد .
نهاررا که خوردیم و دوباره مشغول آشپزی شدیم تا نزدیک غروب آفتاب.
بالاخره با شنیدن صدای اذان دست از کارکردن کشیدیم.
غذاها و دسر ها آماده بود ولی خروارها ظرف کثیف و آشپزخانه ای کثیف به جا مانده بود.با خنده رو به زهرا کردم
_کی میخواد این همه کثیفی رو تمیز کنه .
او هم خندید
_خانم های بدبختی به نام روژان و زهرا.
همش تقصیر توئه که واسه داداشم مهمونی گرفتی
_درعوض وقتی عشقم ببینه و لبخند به لبش بیاد همه خستگیهام در میره.بریم اول نماز بعد بیایم سراغ اینجا.
_بریم.
&ادامه دارد...