☀️هوالحبیب
🦋 #رمان_روژان 🍄
📝نویسنده: #زهرا_فاطمی☔️
🖇 #قسمت_نود_یکم
یسنا و حسنا با دیدنم به سمتم هجوم آوردند.یسنا محکم مرا به آغوش کشید
_سلام روژان جونی ،دلم برات تنگ شده بود
من فقط یکبار او را دیده بودم و او چنان با ذوق از دیدارم سخن میگفت ،انگار دوست قدیمی خود را دیده است.از ذوق او من هم به وجد آمدم
_سلام عزیزم .منم همینطور
حسنا با لطافت مخصوص به خود قل دیگرش را کناری زد و مرا به آغوش کشید
_سلام خوشگله ،از وقتی دیدیمت همش حرفت تو خونمونه اونقدر که حسام هم کنجکاو شده ببینتت
با چشمانی متعجب به او زل زدم
_حسام!!!
یسنا خندید
_خان داداشم رو میگه
_اهان
دوقلوها که حرفشان تمام شد با مرجان و سوسن گرم احوال پرسی کردم .
با آنکه دل خوشی از سیمین نداشتم ولی چون نگاه دیگران به ما دوخته شده بود به اجبار لبخندی زدم
_سلام سیمین جون .خوبید
سیمین با ابروهایی گره افتاده نگاهی به من انداخت وپوزخندی زد
نمیدانم دقیقا چه هیزم تری به ایشان فروخته بودم که انقدر طلبکارانه با من رفتار میکرد.اگر بخاطر زهرا و شخصیت محترم خودم نبود قطعا جواب دندان شکی به پوزخندش میدادم.همه از بی احترامی سیمین ناراحت بودند و انگار نمیدانستند چه باید بگویند .
زهرا دستم را گرفت و کنار خودش و مرجان نشاند
_بیا اینجا بشین عزیزم
با صورتی برافروخته به سیمین توپید
_سیمین خانم شما مسلمونی باید بدونی که جواب سالم واجبه!درضمن من نمیدونم تو دقیقا چه مشکلی با دوست من داری
من از بحث پیش آمده ناراحت بودم میخواستم حرفی بزنم که یسنا با خنده گفت
_رقیب قدری پیداکرده ،ناراحته بچه
همه زدند زیر خنده ولی من ناراحت شدم .حداقل دلم نمیخواست بقیه فکر کنند ربطی بین من و کیان وجود دارد .
_یسناجون من رقیب کسی نیستم عزیزم .سیمین جونم حتما از من خوششون نمیاد.
صدای زنگ گوشی ام باعث شد سکوت کنم.گوشی را از کیفم خارج کردم .نگاهی به صفحه انداختم .
با دیدن اسم روهام لبخند به لب آوردم
ببخشید من یه لحظه تنهاتون میزارم.زهرا جان کجا میتونم جواب بدم
_عزیزم .انتهای این سالن پله میخوره به حیاط خلوت میتونی بری اونجا حرف بزنی
_ممنون عزیزم
از جمع فاصله گرفتم و به سمت حیاط خلوت رفتم.
_سلام داداش خوشگلم
_وای قلبم.نامروت نمیگی مهربون میشی قلبم از کار میفته
در دل خدانکنه ای به عزیزترین برادر دنیا گفتم
_خیلی بدجنسی ،مگه همیشه باهات بد رفتار میکنم .من که عاشقتم دیوونه من
_وا.....ی قلبم ،سکته دیگه رو شاخشه!خواهری راستش رو بگو آفتاب از کدوم طرف در اومده مهربون شدی
زدم زیر خنده،روهام مثل کف دستش مرا میشناخت ،هرچقدر مادر و پدر غرق کارهای خودشان بودند ولی روهام همیشه هوایم را داشت و برایم برادرانه خرج میکرد
_دشمنات سکته کنه خان داداشم.جانم عزیزم باهام کاری داشتی؟
_روژان میدونی که دوستت دارم
_اوهوم
_میدونی جونم به جونت بنده؟
_اوهوم
_زبونتو موش خورده ؟
_اوهوم
_ببین جنبه نداری باهات خوب رفتارکنم.
نتوانستم جلوی خنده ام را بگیرم بلند و بی دغدغه خندیدم .من عاشق همین دیوانه بازی هایمان بودم .روهام برای من بیشتر از یک برادر بود برایم یک دوست فابریک بود.
_ای جوونم چه خوش خنده هم هستی.خواهری کجایی؟
_من مهمونی ام
_بله بله!کجا به سلامتی؟
_خونه دوستم .همون که یبار دیدیش؟
_همون خانم خوشگله که خط و نشون کشیدی سمتش نرم
چه خوب به یاد داشت که به او سپرده بودم زهرا از ان مدل دخترهایی که دور و برش موس موس میکنند نیست و حق ندارد چپ نگاهش کند
_بله همون .
_اوکی پس مزاحمت نمیشم خوش بگذره عزیزم.به دوست تو دل بروت هم سلام ویژه برسون
با اخطار صدایش زدم
_روها....م
_حرص نخور پیر میشی عزیزم.شب خوش
_برو نبینمت بچه پرو .شب خوش.
به سمت در ورودی برگشتم به داخل ساختمان برگردم که با سیمین روبه رو شدم...
&ادامه دارد...
☀️هوالحبیب
🦋 #رمان_روژان 🍄
📝به قلم #زهرا_فاطمی☔️
📂 #فصل_دوم
🖇 #قسمت_نود_یکم
همه ی میهمانان یکی یکی خداحافظی کردند و از خانه خارج شدند.
من و زهرا با عجله خانه را مثل ساعت اول مرتب کردیم .
کارهای خانه که تمام شد، ما هم آهسته به سمت ساختمان خودمان رفتیم.
سکوت شب آرامش خاصی را به هردوی ما القا کرده بود .
دست در دست هم در بین درختان خزان زده قدم زدیم.
خوشبختی برای من همان لحظه بود .لحظه ای که میتوانستم دوباره دست حمایتگر کیان را بگیرم و کنار هم قدم بزنیم.در آن لحظه بخاطر برگشت کیان به زندگیام شاکر خداوند بودم.هردو غرق فکر بودیم.من به فکر او و شاید او هم به فکر من بود.
وارد خانه که شدیم روبه کیان کردم
_عزیزم شما برو تو اتاق من برم آب بیارم داروهات رو بخوری .
کیان به اتاق رفت، من هم پشت به او کردم و به آشپزخانه رفتم.
یک پارچ آب به همراه لیوان و باند و بتادین برداشتم و به اتاق رفتم.
لباس هایش را عوض کرده بود و یک بلوز آبی با شلوار کتان سفید پوشیده بود.
همیشه خوش پوش بود حتی در منزل .
_ببخشید آقا زیادی خوش تیپ کردید جایی تشریف میبرید.
صدای خنده اش بلند شد
_انقدر مزه نپرون عزیزم.
_فعلا داروهاتو بخور بعد در مورد مزه پروندن من هم صحبت میکنیم.
به تاج تخت تکیه داد و لیوان را از دستم گرفت .
قرص هایش را از خشابش خالی میکردم و به دستش میدادم تا بخورد.
چشمش که به باند و بتادین افتاد، ابرویی بالا انداخت
_اینا چیه با خودت آوردی
چپکی نگاهش کردم که خندید
باند را بالا گرفتم
_عزیزم به این میگن باند .حالا تکرار کن قشنگم
صدای خنده اش اوج گرفت.
_به این هم میگم بتادین عزیزم .مخصوص ضدعفونی کردن هستش.
با لبخند چشمکی زد
_خانم دکتر اینا رو میدونم .منظورم این بود چرا با خودت تو اتاقمون آوردی ؟
_معلومه دیگه واسه عوض کردن باند شما
_لازم نیست خانومم.باند زخمم رو تازه عوض کردند
چشم هایش که به دو دو افتاد مشکوک شدم .
_کیانم من میخوام هم زخمت رو ببینم و هم باندت رو خودم عوض کن
صدایش نگران بود
_باشه فردا عوضش میکنم .
_ترسیده نگاهش کردم
_زخمت خیلی عمیقه؟مگه نگفتی یه کوچولو بریده شده
نگاهش را به گل های روی روتختی داد و حرفی نزد .نه قبول کرد و نه تکذیب .من ماندم و غمی که به دلم سرازیر شد.
&ادامه دارد...