☀️هوالحبیب
🦋 #رمان_روژان 🍄
📝نویسنده: #زهرا_فاطمی☔️
🖇 #قسمت_هشتادم
نهار مهمان خانواده شمس بودم .
انقدر خانواده خوش سخن و خوش برخوردی بودند که بی نهایت از کنار انها بودن لذت بردم .
هرچند گاهی، نبود کیان عجیب دلم را غمزده میکرد..
وقتی رفتار پدرانه آقای شمس را دیدم دلم برای پدرم ضعف رفت .
چندوقتی بود که بخاطر بحث و جدل هایم با مادر، به خانه نرفته بودم .
عصر که فرارسید از خاله بخاطر مهمان نوازی اش بسیار تشکر کردم و قول دادم به زودی به دیدنشان بیایم.
وارد خانه که شدم سکوت همه جا را فرا گرفته بود
به آشپزخانه سرکی کشیدم.حمیده خانم مشغول آشپزی بود .دلم برای او هم تنگ شده بود
_سلام حمیده جون
بنده خدا چنان از شنیدن یهویی صدای من جا خورده بود که رنگ صورتش همچون رنگ گچ شده بود.
دستش را روی قلبش گذاشت
_نمیگی من پیرزن رو سکته میدی ؟چرا مثل جن ظاهر میشی دختر
مثل دختربچه هایی که کارخطایی کرده اند سرم را به زیر انداختم
_ببخشید به خدا دلم خیلی براتون تنگ شده بود
_خداببخشه .منم دلم برات تنگ شده بود عزیزم
بی هوا مرا به آغوش کشید و مثل همیشه گونه ام را بوسید.
بوسه ای کوتاه به گونه اش زدم
_حمیده جونم ،کسی خونه نیست؟
_آقا روهام خونه است دیشب تا صبح مهمونی بود از وقتی اومده خوابه. آقا هم که رفتن سرکار .خانم هم رفتن با دوستانشون بیرون و گفتن شام بیرون می مونند.
_پس من برم سراغ روهام .شما هم واسه شام خورش قرمه سبزی بزار که عجیب هوس کردم
_چشم عزیزم.چیزی میخوای بیارم بخوری؟
_بعدا با روهام میام یه چیزی میخورم ممنون
دلم برای دیدن روهام و اذیت کردنش پر کشید .
عجیی دلم هوس شیطنت کرده بود .یک پارچ آب سرد از یخچال برداشتم و به طبقه بالا رفتم.
جلو در اتاق ایستادم ،از هیجان زیاد قلبم با شدت می تپید .
دستم را روی قلبم گذاشتم و نفس عمیقی کشیدم.آهسته در را باز کردم و به داخل اتاق سرکی کشیدم .
چشمم به روهام افتاد که روی تخت به طور خنده داری به خواب رفته بود.
دهانش بازبود ،دست هایش دوطرف تخت افتاده بودند و یک پایش از تخت آویزان بود.
بالشت هم روی زمین افتاده بود.اول میخواستم بیدارش کنم ولی بعد تصمیمم عوض شد .
حیفم آمد این ژست های خاصش را ثبت نکنم.گوشی ام را از جیب مانتو ام در آوردم آهسته کنار تختش ایستادم با صورتم شکلکهای خنده دار در می آوردم و عکس میگرفتم.
وقتی در حالتهای مختلف از روهام عکس گرفتم.
با یک دستم دوربین گوشی را آماده عکس برداری نگه داشتم و با دست دیگرم پارچ آب را از روی میز برداشتم .
در دل تا ۳ شمردم و آب روی روهام خالی کردم .
روهام طفلک با وحشت روی تخت نشست و من سریع از قیافه مبهوتش عکس گرفتم .
با بهت نگاهی به من کرد و ناگهان اسم را فریاد زد و به سمتم خیز برداشت .باخنده از اتاق فرارکردم و به اتاقم پناه بردم و قبل از اینکه دستش به من برسد کلید را در قفل چرخاندم .پشت در نشستم از ته دل خندیدم .
صدای مشت های روهام به در اتاق به گوش رسید
_روژان می کشمت.درو باز کن . دختره دیوونه درو باز کن تا نشکستم
_منم دلم برات تنگ شده بود داداشی
با حرص کوبید به در اتاق
_من غلط میکنم دلم واسه تو امازونی تنگ بشه.
عکس های خنده دارش را برایش فرستادم و بلند زدم زیر خنده .
_داداشی یه نگاه به صفحه مجازیت بنداز ببین آمازونی کیه
صدای قدم هایش را شنیدم که با عجله به سمت اتاقش دوید .چیزی نگذشته بود که صدای فریادش بلند شد
_روژان گورخودتو بکن .میکشمت .وای به حالت اگه این عکسا رو به کسی نشون بدی
لبخند بدجنسی بر لب نشاندم هرچند روهام از پشت در توانایی دیدن نداشت
_اگه قول بدی الان بزاری بیام بیرون و منو ببری خرید قول شرف میدم کسی نبینه
میدانستم که الان از عصبانیت در حال انفجار است
_بیام بیرون یا بفرستم واسه گروه فامیلی؟
با عصبانیت غرید
_بیا بیرون کاریت ندارم
_بگو جون روژان
_میدونی که من جونتو قسم نمیخورم پس بیا بیرون
_نوچ.قسم بخور بعد چشم
_به جون تو کاریت ندارم
&ادامه دارد...
☀️هوالحبیب
🦋 #رمان_روژان 🍄
📝به قلم #زهرا_فاطمی☔️
📂 #فصل_دوم
🖇 #قسمت_هشتادم
صبح با صدای اذان صبح از خواب بیدار شدم.
حال خوشی داشتم که قابل وصف نبود.
با دلی آرام به نماز ایستادم.
بعد از نماز سجده شکر به جا آوردم
دلم میخواست قبل از آمدن کیان دستی به سر و گوش خانه بکشم.
بی خیال خواب شدم و با شوق به سالن پذیرایی رفتم .
شروع به گرد گیری و جارو زدن خانه کردم .
کارم که تمام شد به آشپزخانه رفتم تا برای کیان کیک بپزم.
کیان علاقه عجیبی به کیک داشت ،به طوری که اگر او را به حال خود رها میکردی شبانه روز کیک میخورد .
مواد کیک را آماده کردم و داخل قالب ریختم .
قالب را درون فر قرار دادم .
آشپزخانه را سرو سامان دادم و ظرف هایی که کثیف کرده بودم را شستم.
یک ساعتی از وقتم را پخت کیک گرفت.
شنل بافتم را از روی مبل برداشتم و به حیاط رفتم تا کمی قدم بزنم.هوای پاییزی لذت بخش بود .چشمم به برگهای زیبای درختان افتاد که دم در خانه را رنگین کرده بودند .راه رفتن روی آنها بسیار دلنشین بود .
صدای خش خش برگ ها لبخند به لبم می آورد.
کمی که قدم زدم بخاطر سوز هوا لرز به جانم نشست
قبل از ورود به خانه برگهای جلو در ورودی را جاروزدم و بعد به داخل رفتم.
به ساعت نگاهی انداختم.
ساعت هشت صبح بود .
به آشپزخانه رفتم و کیک را از درون فر بیرون آوردم .بوی کیک خانه را برداشته بود.
به سراغ کتری رفتم و زیرش را روشن کردم.
میز صبحانه را که چیدم به اتاق روهام رفتم تا او را از خواب بیدار کنم.
دلم میخواست کمی مثل گذشته ها اذیتش کنم.
_روهام جان ،بیداری بیا صبحونه
چند دقیقه صبر کردم
وقتی دیدم صدایی نمیآید وارد اتاق شدم.
روهام خواب پادشاه هفتم را میدید .
به اطراف نگاهی انداختم .
دنبال وسیله ای بودم تا به وسیله آن او را از خواب بیدار کنم.
چشمم به ساعت قدیمی کیان افتاد.
کیان از آن بخاطر صدای آزاردهنده اش استفاده نمیکرد،فقط به عنوان یک یادگاری از دوران کودکی اش نگهش داشته بود.
ساعت را برای یک دقیقه بعد تنظیم کردم و آهسته از اتاق خارج شدم
&ادامه دارد...