☀️هوالحبیب
🦋 #رمان_روژان 🍄
📝نویسنده: #زهرا_فاطمی☔️
🖇 #قسمت_هشتاد_نهم
در مسیر یک سبد گل بسیار زیبا خریدم تا دست خالی به دیدن یار نرویم .
ساعت های نه شب بود که به جلوی عمارت آقای شمس رسیدیم .
استرس گرفته بودم ،احساس میکردم بدنم دچار افت دما پیداکرده است .سر انگشتان دستم همچون یک میت یخ زده بود.
زنگ آیفون را فشردم .
صدای شاد زهرا به گوش رسی
_بفرمایید داخل
در با صدای تیکی باز شد .اول خانم جان وارد شد .دستی به روی مانتو و روسری ام کشیدم و بعد از مرتب کردن لباسم با دلی بی قرار و دستانی سرمازده وارد شدم.خاله به همراه آقای شمس به پیشوازمان آمده بودند .
انقدر گیج بودم که نفهمیدم کی با خاله و اقای شمس احوال پرسی کردم ،کی گل را به خاله دادم و کی کیان به استقبالم آمده بود .حق داشتم ،نه؟مگر میشود از شوق دیدار یار سفری به هپروت نکرد.با صدای کیان به خود آمدم
_سلام روژان خانم .خوبید
به او چشم دوختم نگاهش از نگاهم فراری بود
_سلام ممنونم شماخوبید
با صدایی که با شرم آمیخته شده بود زمزمه کرد
_الان که اومدید خیلی بهترم
خون به گونه هایم دوید و از خجالت گلگون شد.دمای بدنم برعکس زمان ورود به سمت بالا دوید و عرق شرم بر پیشانی ام نشست
_کیان جان دخترمو به داخل تعارف کن
بزرگترها اول وارد شدند .
کیان با دست به سمت در ورودی اشاره کرد
_بفرمایید لطفا
جلوتر از او از پله ها بالا رفتم و او سربه زیر و آهسته یک گام عقبتر از من به راه افتاد.
دوباره با راهنمایی دستش وارد خانه شدم .
لبخند به لب داشتم تا سرم را بالا آوردم با سیمین روبه رو شدم که با چشمانی گرد شده نگاهش را بین من و کیان چرخاند و در آخر با پوزخندی به من،نگاه گرفت و به طبقه بالا رفت...
با راهنمایی کیان جلو پله ها ایستادم.کیان از همانجا زهرا را صدا زد.
زهرای زیبای من ،با آن روسری صورتی که صورتش را قاب گرفته بود و چادر رنگی طوسی رنگش بیش از حد می درخشید و نگاه من مات آن حجم زیبایی در قالب حجاب شده بود.
چشمانش از خوشحالی برگشت کیان ،ریسه باران شده بود.
با لبخند به ما نزدیک شد
_جانم داداشی
_بیا عزیزم مهمونمون رو دریاب من باید برم
_چشم داداش خوش تیپم
نگاهم را به سمت او سوق دادم شلوار مشکی با یک پیراهن سفید پوشیده بود که الحق او را زیبا کرده بود بوی عطرش از همان فاصله نه چندان نزدیک هم به مشام میرسید و مرا مدهوش میساخت
تازه متوجه شدم که چشم به کیان دوخته ام و اصلا حواسم نیست که او از نگاه من معذب شده است.
_با اجازه اتون من میرم سمت آقایون
خجالت زده لب زدم
_بفرمایید
زهرا فشاری به دستم وارد کرد
_سلام خانم خانما، حال شما ،احوال شما؟
_چه عجب یادت اومد به منم سلام کنی .ماشاءالله تا داداشت کنارته هیچ کس رو نه میبینی و نه میشناسی
با دست جلوی دهانش را گرفت و ریز و نخودی خندید . در دل اعتراف کردم که الحق زهرا همه رفتارش خانومانه و دلبرانه است .خدا به داد همسر آینده اش برسد.
_والا تا جایی که من دیدم تو یک ساعت محو یار شده بودی و ما رو تحویل نمیگرفتی.دست پیش گرفتی ،پس نیفتی؟
از اینکه به رویم آورد که چند لحظه قبل چه دسته گلی به آب دادم حرصی شدم و از بازویش نیشگونی گرفتم
_آ...ی دستم کبود شد اگه به داداشم نشون ندادم
خندیدم
_جرات داری برو نشون بده
_واه واه بلا به دور تو شب سیاه تهدیدم میکنی
باشه بابا نکش منو .بیا بریم پیش مهمونا..
&ادامه دارد...
☀️هوالحبیب
🦋 #رمان_روژان 🍄
📝به قلم #زهرا_فاطمی☔️
📂 #فصل_دوم
🖇 #قسمت_هشتاد_نهم
نگاه پر شیطنتش را به سمت من برگرداند
_باید خانومم کنارم باشه وگرنه من اینجا نمیمونم.
خاله در حالی که میخندید گفت
_خانمت هم واسه خودت .شما حق بیرون اومدن ندارید.
خاله که از اتاق خارج شد .کیان به سمتم آمد و دستم را گرفت
_سلام بر عزیزدل کیان.این چه قیافه ایه واسه خودت ساختی خانومم.
اشکم چکید.میترسیدم لب باز کنم و صدای گریه ام کل خانه را بردارد
دست روی گونه ام کشید
_خانومم این اشکا واسه چیه؟هوم؟
با صدای که از بغض میلرزید لب زدم
_دلم برات تنگ شده بود
دستم را گرفت و مرا با خود به سمت تخت برد.
کنارش روی تخت نشستم .
_منم دلم برات تنگ شده بود خانوم .دیگه گریه نکن عزیزم .خون به دلم میکنی .دلم برای خنده هات تنگ شده بانو.
به رویش لبخند زدم
_الهی کیان فدات بشه
_خدانکنه .کیان جان دراز بکش پهلوت درد میگیره.
_ای به چشم.
کیان روی تخت دراز کشید و من کنارش نشستم و به او زل زدم.
_خوشحالم که برگشتی .وقتی نبودی داشتم از دوریت دق میکردم .وقتی خبر دادند اونجا انتحاری زدند و از تو هم خبری نبود مردم و زنده شدم.
_واسه همین این بلا رو سر عشق من آوردی ببین صورت خوشگلت چقدر لاغر شده و پژمرده شده
_حالا که اومدی دوباره میتونم زندگی کنم .تو باش من قول میدم دوباره بشم همون روژان سابق.کیان؟
_جون دل کیان.
لبخند به لبم آمد
_اگه بلایی سرت میومد من ...
نگذاشت حرفم را ادامه بدهم در چشمهایم زل زد
_اولا نترس بادمجون بم آفت نداره دوما اگه روزی منم نبودم تو باید به جای منم زندگی کنی ،عاشقی کنی فهمیدی عشقم.دیگه نمیخوام در این مورد حرف بزنیم.باشه
سرم را پایین انداختم و حرفی نزدم.متوجه ناراحتی ام شد.
_خانم خانوما دلت میاد با این قیافه ناراحت از من پرستاری کنی ؟میدونی چندبار این شعر رو باخودم خوندم
با تعجب نگاهش کردم
_کدوم شعر
لبخندی زد
_همین شعر که شاعر میگه الهی تب کنم شاید پرستارم تو باشی
صدای خنده اش بلند شد .
با حرص زدم به دستش که سریع صدای آخش بلند شد
_آخ .پهلوم
با نگرانی و ترس بهش نگاه کردم
_ای وای بمیرم الهی چی شد .ببخشید نکنه من زدم تو پهلوت .کیان جان خوبی
&ادامه دارد...