eitaa logo
تـمَـدُّن سـازانِـ نـسـلِ ظُهـور
1.2هزار دنبال‌کننده
15.3هزار عکس
6.3هزار ویدیو
428 فایل
هُوَالرَّزّاق 🌸🍃گـروه فرهنگـی_اجتماعی تمـدن سـازان نسـل ظـهـور🍃🌸 سخنی وحرفی درخدمتیم👇 @yazahra4565 @nega_r83 📱پیجمون در اینستاگرام yazainab314 📢شرایط کپے ،تب و کارهای صورت گرفته شده @dokhtaran_Nassle_Zohor 🛍 کانال فروشگاه نسل ظهور @nassle_zohorr
مشاهده در ایتا
دانلود
😍 سمانه براس چند لحظه چشمانش را بر روی هم گذاشت،تصویر کمیل در ظلمت جلویش رنگ گرفت، ناخوداگاه لبخندی بر لبش نشست،اما با باز شدن در سریع چشمانش را باز کرد، با دیدن مردی کمر خمیده سریع از جایش بلند شد ،چادرش را سر کرد و بیرون رفت. مرد از دور مشغول صحبت با امیرعلی بود،می دانست کمیل نیست اما عکس العمل های امیرعلی او ترسی بر دلش انداخت،نزدیکشان شد که متوجه لرزیدن شانه های امیرعلی شد،با خود گفت: ــ داره گریه میکنه؟؟ با صدای لرزانی گفت: ــ چی شده؟ با چرخیدن هر دو ،سمانه متوجه محمد شد،با خوشحالی به سمتش رفت و گفت: ــ خداروشکر دایی بالخره اومدی؟ ــ آره دایی جان سمانه مشکوک به او نگاه کرد ،غم خاصی را در چشمامش حس می کرد،تا میخواست چیزی بگوید متوجه خون روی لباسش شد با وحشت گفت: ــ دایی زخمی شدی؟ ــ نه دایی خون من نیست با این حرفش خود و امیرعلی نتوانستند خودشان را کنترل کنند ،و صدای گریشان باال گرفت. سمانه با ترس و صدای لرانی گفت: ــ دایی کمیل کجاست؟ ــ.... ــ دایی جوابمو بده،کمیل کجاست،جان من دایی بگو داره میاد محمد سرش را پایین انداخت و گفت: ــ شرمندتم دایی دیر رسیدیم &چهار سال بعد& ماشین را خاموش کرد و از آن پیاده شد،کیفش را باز کرد و بعد از کمی گشتن کلید را پیدا کرد ،سریع در را باز کرد،وار حیاط شد سریع فاصله ی در تا در ورودی را طی کرد ، وارد که شد،امیر به سمتش دوید و با لحن بچگانه ای گفت: ــ آخ جون زندایی سمانه امیر را در آغوش گرفت و گونه اش را ب*و*سید. ــ مامانی کجاست؟ صدای صغری از باالی پله ها آمد: ــ اینجام سمانه بعد از سالم و احوالپرسی صغری گفت: ــ ببخشید من بدون اجازه رفتم تو اتاقت شارژر برداشتم ــ این چه حرفیه عزیزم ،خاله آماده است؟ ــ میرید مزار شهدا ــ آره امروز پنجشنبه است قطره ی اشکی بر روی گونه اش سرازیر شد،سمانه نگاهی به صغری انداخت،صغرایی که بعد از اتفاق چهارسال پیش دیگه اون صغرای شیطون نبود همان سال با علی یکی از پسرای خوب دانشگاه ازدواج کرد وبدون هیچ مراسمی به خانه بخت رفت. با صدای سمیه خانم هر دو اشک هایشان را پاک کرداند،سمیه خانم با لبخند خسته ای به سمت سمانه آمد و گفت: ــ خسته نباشی مادر بیا یکم بشین استراحت کن ــ نه خاله بریم،ببخشید خیلی معطلتون کردم امروز کمی کارم طول کشید ــ خدا خیرت بده دخترم سمانه دست سمیه خانم را گرفت و از خانه خارج شدند ،صغری هم در خانه ماند تا شام را درست کند. سمانه بعد از اینکه سمیه خانم سوار شد،سریع سوار ماشین شد،دیدن خاله اش در این حال او را عذاب می داد،سمیه خانم بعد از کمیل شکست،پیر شد،داغون شد اما بودن سمانه کنارش او را سرپا نگه داشت.... به مزار شهدا که رسیدند با کلی سختی جای پارک پیدا کردند،سمانه بعد از خرید گل و گالب همراه سمیه خانم به سمت قطعه دو شهدا رفتند،کنار سنگ قبر مشکیـ نشستند،مثل همیشه سنگ مزار شسته شده بود،واین ارادت مردم را نسبت به شهدا را نشان می داد،گالب را روی سنگ ریخت و با دست روی اسم کشید و آرم زیر لب زمزمه کرد: شهید کمیل برزگر آهی کشید و قطره اشکی بر گونه اش سرازیر شد. بعد از شهادت کمیل همه فهمیدند که کار اصلی کمیل چه بود،چندباری هم آقا محمود گفت که من به این چیز شک کرده بودم. سمانه با گریه های سمیه خانم به خودش آمد ،سمیه خانم با پسرش دردودل می می کرد و اشک هایش را پاک می کرد، ارام سمانه را صدا زد: ـــ سمانه دخترم ــ جانم خاله میخوام در مورد موضوع مهمی بهات حرف بزنم ــ بگو خاله میشنوم
🌸🌿 ✍🏻 مهیا نگاهش را به بیرون دوخت. ـــ آره! علاقه داشتم، الانم دارم. ولی؛ حسش نیست... ــ نه خانوم! باید حسش باشه. من می خوام زنم هنرمند باشه. مهیا با اخم برگشت. ـــ اگر نباشه؟! شهاب خندید و گفت: ـــ اولااخماتو باز کن، دوما اگرم نباشه هم ما نوکرشیم... مهیا مشتی به بازوی شهاب زد. ـــــ لوس! بعد از چند دقیقه، به پارک محل قرار رسیدند. هردو پیاده شدند. شهاب سبد را با یک دست و با دست دیگری دست مهیا را در دستانش گرفت. وارد پارک شدند. محسن از دور برایشان دست تکان داد. به طرفشان رفتند؛ بعد از سلام و احوالپرسی، مهیا کنار مریم نشست. ــــ خب چه خبر؟! دادشم رو که اذیت نمیکنی؟! مهیا چشم هایش را باریک کرد. ـــ الان مثلا داری خواهر شوهر بازی در میاری؟!!!! ـــ ضایع بود؟! ـــ خیلی!!! هر دو زدند زیر خنده، که با نگاه شهاب خنده شان را جمع کردند. مهیا و مریم مشغول، آماده کردن سیخ های کباب شدند. محسن و شهاب هم مشغول روشن کردن آتش منقل، بودند. شهاب به طرف دخترها آمد. آماده شدند، مهیا سینی را به طرف شهاب گرفت. ـــ بفرما آماده شدند. ـــ دستت طلا خانومی! مریم معترض گفت: ـــ منم درست کردم ها!! اینبار محسن که به طرفشان آمده بود گفت: ـــ دست شما هم درد نکنه حاج خانوم! حالا بی زحمت گوجه هارو بدید. مریم، با لبخند سینی را به دست محسن داد. مهیا مشتی به بازوش زد. ـــ ببند نیشت رو زشته... ــ باشه... تو هم شدی عین شهاب؛ فقط گیر بده... بعد از صرف شام، شهاب و مهیا، از جایشان بلند شدند؛ تا کمی قدم بزنند. شهاب دست مهیا را گرفت. ـــ میدونی همیشه دوست داشتم، با همسر آیندم اینجا بیام! مهیا به سمتش برگشت. ـــ واقعا؟! حالا چی داره که تو اینقدر دوست داشتی بیاریم اینجا! ـــ نمیشه دیگه سوپرایزه... ـــ اِ میزاری آدم کنجکاو بشه، بعد میگی سوپرایزه! شهاب به حرص خوردن مهیا خندید. ــــ اینقدر کم طاقت نباش دختر... شهاب دست مهیا را کشید. از بین درخت ها گذشتند، مهیا خودش را به شهاب نزدیک کرد. ـــ وای شهاب اینجا چقدر ترسناکه! شهاب چیزی نگفت. جلوتر رفتند. مهیا به منظره ی روبه رویش، خیره ماند. روبه رویش رود بود. گرچه کم آب شده بود؛ اما خیلی زیبا بود. مخصوصا که نور چراغ های رنگی پل سفید، روی آب های رود کارون منعکس شده بود. مهیا با ذوق گفت: ـــ وای شهاب! اینجا چقد قشنگه!! شهاب نشست و مهیا را کنارش نشاند. ـــ قبلش که میگفتی ترسناکه! ـــ اول بار که میبینیش ترسناکه؛ اما بعد... حرفش را ادامه نداد و به آب ها خیره ماند. ـــ شهاب... ـــ جانم؟! ـــ اولین باری که منو دیدی، در موردم چه فڪری کردی؟! شهاب لبخندی زد. ـــ همون موقع که چند تا پسر، مزاحمت شدند. وای چقدر اعصابم رو خورد کردی... با اون زبون درازیت!! شهاب خندید و ادامه داد: ـــ چی گفتی؟! ژست مهیا را گرفت، دو دستش را به کمرش زد. با حالت مهیا گفت: ـــ چیه نگاه میکنی؟! می خوای مدال بندازم گردنت؟! بعد هم بلند خندید. مهیا مشتی به سینش زد. ـــ اِ شهاب ادای منو درنیار... شهاب ضربه ای به بینی مهیا زد و گفت: ـــ ناراحت نشو خانمی! ـــ اما من اولین باری که دیدمت، دم درتون بود اولین چیزی به ذهنم رسید؛ آدم ریشو، مذهبی، متعصب، بداخلاق و شکاک بود. شهاب با چشم های گرد شده، نگاهش می کرد. ــــ دیگه چی؟! ــــ خب قبول داشته باش... خیلی بد اخلاق بودی! ــــ بداخلاق نبودم. لزومی نمیدیدم با همه صمیمی رفتار کنم. مهیا شونه ای بالا داد. ـــ هر چی، ولی من الان خیلی خوشحالم! شهاب لبخندی زد. ـــ راستی میدونی برنامه مشهد کنسل شد؟! مهیا با حالت زاری به طرف شهاب برگشت ــــ چی؟؟ کنسل شد؟!! ـــ آروم خانوم. آره... متاسفانه به خاطر مسائلی کنسل شد. مهیا ناراحت سرش را پایین انداخت. ــــ یعنی بدتر از این نمیشه! شهاب لبخند زد و دستانش را دور شانه های مهیا حلقه کرد. مهیا سرش را به شانه های شهاب تکیه داد . ـــ ناراحت نباش. ماه عسل قول میدم بریم مشهد خوبه؟! مهیا سری تکان داد. ـــ مهیا! یه خبر خوب! ـــ چیه؟! ـــ پس فردا میخوام برم ماموریت... مهیا با شوک از شهاب جدا شد. ــــ چی؟! ماموریت؟! ـــ آره.