☀️هوالحبیب
🦋 #رمان_روژان 🍄
📝نویسنده: #زهرا_فاطمی☔️
🖇 #قسمت_هشتاد_پنجم
صحن امام زاده برعکس روزهای دیگری که آمده بودم،خلوت بود .
دلم گرفته بود و غم سرازیر شده بود به دلم.
روی اولین نیمکتی که دیدم نشستم.
نمیدانستم باخودم چندچند هستم.
روزها به انتظار آمدن کیان نشسته بودم و حال که آمده بود از او فرارکرده بودم و شاید هم فرارم از خودم بود تا مبادا کاری کنم که شایسته هیچکداممان نیست.
دلم هوای گریه داشت و فقط منتظر یک تلنگر بودم تا با اشکهایم سیلاب به راه بیندازم .
چشمانم را بستم ،تصویر دست مصدوم کیان پشت پلکهایم نقش بست ،اشکهایم جاری شد .
با تصور از دست دادنش قلبم بیشتر به درد آمد.
به گنبد زل زدم ،با خودم نجوا کردم
_آقا! کیانم برگشته ،یادته یه روز همین جا نذر کردم اگر کیانم را به من صحیح و سالم برگردانی ،چادر بپوشم، سرعهدم هستم بهم فرصت بده.آقا امروز که دیدمش بیشتر از قبل دلتنگش شدم ولی وقتی گفت یک روزمیشه که اومده نمیدونم چرا عصبانی شدم و ازش فرارکردم.
آقا میدونم حق این کار رو نداشتم چون اون هیچ صنمی با من نداره ولی آقا شما که میدونید تو این دوسه ماه چقدر نگرانش بودم.
شما که شاهد بودید چقدر زجر کشیدم .
به نظرتون حق نداشتم دلگیر بشم ؟کاش اونم منو دوست داشت آقا
با اتمام حرفم بلندتر از قبل زیر گریه زدم.
کمی که آروم شدم گوشیم را روشن کردم تا با روهام تماس بگیرم و بگویم به خانه خانم جان میروم .
با روشن شدن گوشی سیل پیامک ها و تماس ها به سمتم روانه شد.
۶۴ تا تماس از دست رفته داشتم ،که ده تای آن از شماره کیان بود و بقیه از شماره زهرا !
بیست تا هم پیامک داشتم ،اخری را باز کردم
زهرا نوشته بود (چرا از دستش ناراحتم ؟)
واقعا نمیفهمه چرا ناراحتم ،یعنی انقدر درکش سخت است؟
گوشی در دستم لرزید شماره زهرا بود .
با عصبانیت تماس را برقرار کردم و قبل از اینکه او حرف بزند با گریه غریدم:
_زهرا تو واقعا نمی فهمی چرا ناراحتم ؟تو که شاهد بودی چقدر در نبود داداشت زجر کشیدم
تو که شاهد بودی وقتی گفتی کیان محاصره شده کم مونده بود سکته کنم، کارم به دارو کشید.
مگه نمیدونستی شبا از ترس اینکه کابوس ببینم که بلایی سرکیان اومده ،تا صبح زجر کشیدم
هربار هم که خوابیدم با کابوس و گریه بیدار شدم .
زهرا باتوام چرا جواب نمیدی بی معرفت مگه شاهد نبودی؟
با صدای بلند گریه کردم صدای نفس های تندی از پشت خط به گوشم رسید
احساس کردم او هم مثل من اشک می ریزد .از سکوتش عصبانی شدم و فریاد زدم
_بی معرفت چرا هیچی نمیگی ؟میدونی وقتی فهمیدم کیان دیروز برگشته و تو منو قابل ندونستی که بگی داداشت برگشته چه حالی شدم؟
زهرا تو همین امام زاده که مثل تو، شاهد بی قراری های من بود قسم میخورم که عشق داداشت رو از دلم خالی کنم .اصلا از خودش میخوام .قسمش میدم به حضرت زهرا س که مهر و عشق رو از دلم....
_جان کیان قسم ندید
با شنیدن صدای کیان ،نفس کشیدن یادم رفت دستم روی گوشی لرزید ،بلافاصله تماس را قطع کردم.
گوشی را به قلبم چسباندم ،زار زدم .
_من لیاقت اشکاتون رو ندارم!
با شنیدن صدایش دقیقا از پشت سرم با عجله ایستادم و به عقب برگشتم .
هول شدم لب بازکردم
_سلام
_علیک سلام بانو
کیان به نیمکت اشاره کرد
_بشینیم؟
سرم را پایین انداختم و خجالت زده لب زدم
_بفرمایید
با فاصله کنار هم نشستیم .
بخاطر حرفهایی که به او زده بودم خجالت میکشیدم
سرم را به زیر انداختم و با انگشت های دستم مشغول بازی شدم
_وقتی قصد داشتم راهی بشم به عشق مبتلا شده بودم.
دو دل شده بودم و درگیر دوتا حس بودم .یکی از این حس ها قوی تر بود ،منو کشید سمت خودش و من راهی شدم .
روزهای اول سختم بود .اون حس جدید جوونه زده تو دلم، هی رشد میکرد و مثل یک پیچک دور قلبم تنیده میشد.گاهی عذاب وجدان پیدا میکردم که تو معرکه جنگ درگیر دنیام شدم ،گاهی هم دلم بی قرار میشد برای برگشت.
تو بد برزخی گیر کرده بودم .وقتی خبر رسید محاصره شدیم ته دلم خالی شد حس کردم این عشق نوپا داره ازبین میره.اونجا تصمیم گرفتم اون عشق رو بزارم تو سبد و تو دریای نیل بیاندازم و بسپارمش به خدا ،مثل مادر حضرت موسی
با خودم گفتم مگه اون از اعتماد به خدا پشیمون شد که من پشیمون بشم.
از همون شب دیگه خودمو درگیر عشق زمینی نکردم چون مطمئن بودم اگه من شهید بشم خدا حواسش به امانتیم هست....
&ادامه دارد...
☀️هوالحبیب
🦋 #رمان_روژان 🍄
📝به قلم #زهرا_فاطمی☔️
📂 #فصل_دوم
🖇 #قسمت_هشتاد_پنجم
بعد از جابهجا کردن خریدهایم به سمت سرویس بهداشتی رفتم و وضو گرفتم تا نماز ظهرم را بخوانم.
دلم بی قرار دیدن کیان بود .انقدر زوق زده بودم که گاهی فکر میکردم الا از خوشی سکته را میزنم و دیدارمان به قیامت می افتد.
نمازم که تمام شد دوباره و دوباره خدا را بخاطر سلامتی کیان شکر کردم.
آرایش ملایمی روی صورتم نشاندم .
به سمت کمد لباسهایم رفتم .سارافن و دامن زرشکی رنگم با شومیز حریر سفیدش چشمم را گرفت .
سارافنی زرشکی باطرح های سنتی زیبا در لب های آن ،دامن ساده زرشکی رنگ و شومیز سفیدی که سر آستینش چین های ریزی داشت و با پارچه حریر سفید با گل های ریز زرشکی تزیین شده بود
قد دامن نبود و کمی از مچ پایم پیدا بود.ج راب شلواری مشکی ضخیمم را پوشیدم.
روسری زرشکی رنگم را مدل دار بستم و بعد از برداشتن چادر رنگی و موبایلم در آینه نگاهی به خودم انداختم وقتی از پوششم مطمئن شدم به سمت ساختمان خاله شان به راه افتادم.
چند ضربه به در زدم و وارد شدم
زهرا با ذوق به پیشوازم آمد
با دیدنم سوتی زد
_اوه کی میره این همه راهو .چه خوشگل کردی خانوم .
لبخندی زدم
_نه به زیبایی تو عزیزم
پیراهن بلند آبی فیروزه ای با گلهای ریز سفید که سرآستن هایش کش دوزی شده بود و روی آن یک جلیغه کوتاه سفید پوشیده بود.
وای به حال دل عاشق روهام اگر زهرا را با این همه زیبایی میدید.
با صدای زهرا چشم از اسکن کردن او برداشتم
_آقا روهام نمیان؟
مشکوک نگاهش کردم و لبخندی زدم
_تا چند دقیقه دیگه میاد عزیزم
دستپاچه شد
_من برم واست چایی بیارم.
قبل از اینکه من حرفی بزنم سریع غیبش زد.
با لبخند به سمت خاله و پدر رفتم واحوال پرسی کردم.
روی مبل نشستم.پدر جان با مهربانی مرا مخاطب قرار داد
_بابا جان زنگ بزن به پدر و مادرت و خانم بزرگ برای شب دعوتشون کن.هرچند اونا خودشون صاحب مجلسن و نیاز به دعوت ندارند ولی واسه اینکه بی احترامی نشه حتما زنگ بزن
_چشم پدرجون.با اجازه من برم زنگ بزنم
_برو دخترم
به اتاق کیان رفتم و به پدرم زنگ زدم.بعد از چند دقیقه تماس را جواب داد
_سلام بابایی
_سلام عزیزدلم .خوبی باباجون
_ممنونم خوبم .شما و مامان خوبید؟
_ماهم خوبیم عزیزم.باباجون ما غریبه بودیم واست؟
_این چه حرفیه باباجون
_پس چرا تو و اون داداش بی فکرت از ما مخفی کردید که واسه کیان اتفاقی افتاده
حق داشت گله کند در ان روز وحشتناک باید کنارم میبودند ولی من انقدر از غم نبود کیان حالم بد بود که به فکر آن نیفتاده بودم.خجالت زده لب زدم
_ببخشید بابایی من اون دو روز حالم خیلی بد بود ،روهام هم بخاطر اینکه مامان سرزنشم نکنه حتما حرفی نزده .شما تاج سر منید کوتاهی از من بوده،ببخشید
_عزیزم مامانت هم اگه چیزی میگه خوبیت رو میخواد .خیلی دوست داره و نگران زندگیته عزیزم
_میدونم باباجون.بابا جون ،کیان عصر میرسه ،پدرجان شب مهمونی گرفته به من گفت شما و خانم جون رو دعوت کنم .البته گفت شما خودتون صاحب مجلسید و نیاز به دعوت ندارید
_حاج آقا لطف داره .من برم خونه تا دوساعت دیگه میایم باباجون .
_ممنونم بابایی ،منتظرتونم.فعلا خدانگهدار
_خدا حافظ باباجون.
تماس را قطع کردم و چشم دوختم به قاب عکس کیان
_کی این ساعت های جدایی تموم میشه آقای من .دلتنگتم بی معرفت
چشم از قاب گرفتم و به طبقه پایین رفتم.
نیم ساعتی گذشت که روهام و کمیل هم باهم از راه رسیدند.
طبق پیش بینی من روهام تا چشمش به زهرا افتاد ماتش برد.
زهرا هم با چهره گلگون سلامی داد و به آشپزخانه رفت.با حرص ضربه آرامی به روهام زدم
_به پا غرقی نشی داداشی.خجالت نمیکشی این جوری زل زدی به دختر مردم.
خندید و چیزی نگفت.
&ادامه دارد...