🌻🌿🌻🌿🌻
🌿🌻🌿🌻
🌻🌿🌻
🌿🌻
🌻
༻﷽༺
#فصل_دوم
#قسمت_هفت
#از_روزی_که_رفتی
ترکیب آن با روسریسبز رنگش زیبا بود.
ارمیا را هم در آینه میدید! کت وشلوار
مشکی رنگش با آن پیراهن سفید و
زینبی که حتی دستش را از دورگردنش
باز نمیکرد.
به سمت زینب برگشت و خطاب قرارش
داد:
_زینب مامان، عزیزم!
زینب نگاهش را به مادر دوخت؛ آیه
لبخندی زد:
_برو پیش عمو محمد، باشه مامان؟
عمو رو اذیت نکن، گردنش دردمیگیره!
ارمیا ابرو در هم کشید و سرش را به
جهت مخالف آیه گرداند "چه اصراری
داری که عمویش باشم؟ چرا پدر بودنم را
قبول نمیکنی؟"
زینب اعتراض کرد:
_عمو نه مامان؛ بابایی!
دل ارمیا آرام گرفت. زینب هنوز دوستش
دارد!
ارمیا به دفاع از زینب برخاست:
_من راحتم، دخترمو اذیت نکنید!
نمیدونم با اینکه گفتید این رو باید زینب
قبول میکرد و قبول کرده اما هنوز بهش
میگید بهم بگه عمو، لطفا اذیتمون نکنید!
صدای عاقد مانع از جواب دادن آیه به
حرفهای ارمیا شد.
عاقد: النِّکاحُ سنتی...
عاقد که شروع کرد، رها و سایه پارچه را
بالای سر عروس و داماد گرفتند و محمد
خودش قند را برداشت و بالای سرشان
شروع به ساییدن کرد، آخر هم برادر
داماد بود و هم برادر عروس و هم عموی
کودکشان!
آیه دستش را از زیر روسریاش رد کرده
وپلاک درون گردنش را لمس کرد.
"کجایی مردمم دلم برایت تنگ است!
میدانم بله را که بگویم، از تو دور میشوم،
دیگر چگونه تو را بخواهم؟چگونه
عاشقانههایت را مرور کنم؟ چرا مرا از
خود دور میکنی؟ مگر نمیدانی خاطراتت
مرا زنده نگه داشته است؟
در ادامه با ما همراه باشید ☂
シ︎ ❥︎ @yazainab314 ⇦
🌻
🌿🌻
🌻🌿🌻
🌿🌻🌿🌻
🌻🌿🌻🌿🌻