☀️هوالحبیب
🦋 #رمان_روژان 🍄
📝نویسنده: #زهرا_فاطمی☔️
🖇 #قسمت_هفتاد_هشتم
به محض اینکه داخل ماشین نشستیم زهرا با آقای شمس تماس گرفت و گوشی را روی آیفون گذاشت
_سلام باباجون مژدگونی بده خبر خوب بدم بهت
-سلام به روی ماهت بابا جان.شما خبرت رو بگو، به روی چشم
_شما بگو مژدگونی چی به من و روژان میدی .من خبر دست اولم رو میدم
با تعجب به زهرا که خواهان گرفتن مژدگانی برای من بود نگاه کردم ،چشمکی زد
_شما الان با روژان خانم هستی؟
_بله باباجون ،اتفاقا الان کنارم نشسته
لب زدم
_سلام برسون
_باباجون روژان جون سلام میرسونه
-سلامت باشه .سلام منو هم برسون بهشون
_چشم .حالا میگید مژدگونی چی میدید؟
_شما خبرت رو بده . مژدگونی هرچی خواستید تقدیم میکنم
_باشه قبوله ،پس هرچی خودمون خواستیم.عرضم به حضور انورتون که به زودی داداش کیانم صحیح و سالم برمیگرده.
_راست میگی بابا؟از کجا شنیدی؟
_ما رو دست کم گرفتی حاجی جون.الان از پیش سردار اومدیم .گفتن که سردار سلیمانی و نیروهاشون رفتن کمک داداششون . ان شاءالله تا یکی دو هفته دیگه برمیگردند.
_الهی شکرت .ان شاءالله همیشه خوش خبر باشی باباجون
صدای گریه آقای شمس به گوش رسید
_الهی من پیش مرگتون بشم چرا گریه میکنید اخه.
_از خوشحالیه بابا.زهرا جان با روژان خانم واسه نهار بیا خونه.مژدگونیتون هم محفوظه
_چشم من و روژان تا نهار میایم خونه .حاجی جونم به کمیل چیزی نگیدا من خودم میخوام ازش مژدگونی بگیرم .امری ندارید با من
_باشه عزیزم نمیگم خودت این خبر خوش رو بهش بده .مواظب خودتون باشید.خدانگهدارتون باشه
_چشم خدانگهدار
زهرا دوباره مشغول تماس گرفتن شدو طبق تماس قبل، گوشی را روی آیفون گذاشت
_سلام داداشی ،کجایی؟
_سلام عزیزم بیرونم ،چطور؟
_داداش میخوام بهت یه خبر خوب بدم
_ای جانم ،بگو ببینم چیه این خبر خوب؟
_نه دیگه عزیزم .خبر خوب خرج داره
_باشه بابا .خرجش پای من
_پس بیا کافه نخلستان منومهمون کن خبر رو هم همونجا میگم
_الان؟
_اره دیگه پس کی .جون تو روده کوچیکه روده بزرگه رو خورد
_شکموی داداشی دیگه .چشم الان میام
_پس تا نیم ساعت دیگه میبینمت
_یاعلی
صدای بوق پایان به گوشم رسید.زهرا شادمان خ
ندید
_روژان جون بزن بریم کافه باران که حسابی گشنمه.
_تو رو میرسونم بعد خودم میرم خونه
_اون وقت چرا؟
_چون چ چسبیده به را
_نه بابا خوب شد گفتی عزیزم.ببین روژان جون من نمیامم نمیفهمم باید بیای بریم
_زشته اخه.آقا کمیل نمیگه چرا اینو دنبال خودت راه انداختی
_نه نمیگه خیالت راحت .برو به آدرسی که میگم .زود تند سریع
به اصرار زهرا به سمت کافه باران رفتم .ماشین را کنار خیابان پارک کردیم و هردو باهم به سمت کافه رفتیم.
وارد کافه نخلستان که شدم توجهم به زیبایی های خاص کافه جلب شد.محیط انجا آرامشی خاص را به من القا کرده بود با لبخند به اطراف نگاه انداختم .
&ادامه دارد...
☀️هوالحبیب
🦋 #رمان_روژان 🍄
📝به قلم #زهرا_فاطمی☔️
📂 #فصل_دوم
🖇 #قسمت_هفتاد_هشتم
در برابر چشمان از حدقه درآمده من تماس را قطع کرد و خیلی ریلکس گوشی را به داخل جیبش انداخت.
برایم ابرویی بالا انداخت و دست دور گردن کمیل انداخت
_خواهرجونم با اجازه ات ما دیگه میریم.بای
در حالی که میخندیدند از اتاق خارج شدند.
با شنیدن صدای زنگ موبایلم ،از مسیر رفتنشان چشم گرفتم و به دنبال گوشی داخل اتاق چشم گرداندم.
زهرا گوشی را به دستم داد و لبخندی زد
_عزیزم داداش کیان زنگ میزنه .تنهات میزارم
در حالی که تماس را وصل میکردم زهرا از اتاق خارج شد.
_سلام
_سلام روژان خوبی؟
_ممنونم ،تو خوبی؟پهلوت درد نمیکنه؟
_خوبه عزیزم ،نگرانم نباش دردش قابل تحمله .
_کیانم کی میای؟
_ان شاءالله فردا با اولین پرواز برمیگردم
_خدهروشکر،دیگه بیشتر از این طاقت دوریت رو ندارم
_فردا عصر من خونه ام.
بعد از کلی استرس و نگرانی حالا که میدانستم او سالم است خیالم آسوده شده بود
_بی صبرانه منتظرتم آقا،خونه بدون تو صفایی نداره
_منم.دیگه چه خبر؟در نبود من خوش گذشت؟
_اینجا خبری نیست.درنبود تو که خوش نمیگذره ولی درنبودت روهام انقدر سربه سر من و خاله گذاشت که کچلمون کرد.
صدای خنده اش به گوشم رسید
_خدا خیرش بده .یه برادرزن دارم که از خوبی همه انگشت به دهن موندن.
مشکوک پرسیدم
_این الان متلک بود؟
_نه به جان خودم.من اینجا خیالم راحت بود که تا وقتی روهام هواتو داره برات اتفاقی نمیفته.
_داداشم خیلی خوبه ولی چه کنم که هیچ کس نمیتونه جای تو رو واسم بگیره.
_فردا اومدم خانوم جان.روژان جان پرستار اومده باید پانسمانم رو عوض کنه من برم بعدش بهت زنگ میزنم .
_باشه عزیزم .مواظب خودت باش .
_چشم خانوم ،شماهم مواظب خودت باش.فعلا یاعلی
&ادامه دارد...