☀️هوالحبیب
🦋 #رمان_روژان 🍄
📝نویسنده: #زهرا_فاطمی☔️
🖇 #قسمت_هفتاد_چهارم
روی تخت چوبی نشسته بودیم و چشم دوخته بودیم به ماهی قرمزهای حوض آب و غرق شده بودیم در فکر کیان.
زهرا که چیزی به ذهنش رسیده بود ، به سمتم چرخید
_روژان به نظرت اگه حضوری بریم پیش فرمانده سپاه جواب درستی بهمون میده؟
_آره به نظرم بهتر از اینه که دست رو دست بگذاریم.
خوش حال از تصور پیدا شدن ردی از کیان با عجله ایستادم
_پاشو زهرا .پاشوالان بریم
لبخندی زد و دستم را گرفت
_بشین روژان جان الان که کسی جواب گو نیست باید ساعت اداری بریم
_باشه .پس تا فردا صبر میکنیم.
خانم جان با سینی چایی به سمتمان آمد.
سینی را روی تخت گذاشت .
چشمم افتاد به غنچه های گل محمدی شناور روی چای.عجیب دلم میخواست کیان را مهمان چای با طعم گل محمدی کنم.
امیدداشتم که یک روز این خواسته ام براورده میشود.
_دستتون دردنکنه خانجون .ببخشید مزاحمتون شدم .
_خیلی خوش اومدی دخترم .تو مراحمی عزیزم.خانواده خوب هستند؟
با مکالمه خانم جون و زهرا از فکر کیان خارج شدم
_خوبن ممنونم سلام رسوندند.
_کاش مامان رو هم میاوردی .از آقا کیان چه خبر کی به سلامتی برمیگرده؟
با شنیدن اسم کیان چشمانم بارانی شد سر به زیر انداختم تا خانم جون متوجه نشود .
زهرا بغض کرده ،گفت:
_مامان یکم کسالت داره تازه دیروز از بیمارستان مرخص شده
_ای وای من .خدا سلامتی بده چرا حالش بد شده؟
_خبری از کیان نیست خانجون.میگن...
زهرای عزیزمن نتوانست بیشتر از نبود برادرش بگوید .
صورتش را با دستانش پوشاند و گریه کرد
.خانم جون او را به آغوش کشید
_گریه نکن عزیزم .ان شاءالله تا فردا خبر سلامتیش میرسه بهتون .تو باید قوی باشی عزیزم.
_خانجون دعا کنید داداشم حالش خوب باشه
_خدا بزرگه عزیزم .من دلم روشنه که حالش خوبه.تا شما چاییتون رو بخورید من برم آماده شم .بیام باهم بریم دیدن مامانت.روژان مادر پاشو تو هم حاضر شو
زهرا با عجله گفت
_راضی به زحمتتون نیستم خانجون
_زحمتی نیست عزیزم .وظیفه است
با رفتن خانم جون به داخل خانه ،دست زهرا را گرفتم
_اشکاتو پاک کن عزیزم .تا تو چایی بخوری من اومدم
_باشه ممنونم
زهرا را تنها گذاشتم و به داخل خانه رفتم .با صدای روهام به سمتش برگشتم
_روژان این دوستای خوشگلتو کجا قایم کرده بودی کلک
با عصبانیت غریدم
_روهام دور و بر زهرا ببینمت کشتمت.زهرا از اون دخترایی که فکر میکنی نیست
_باشه بابا نزن منو .از اون چادر چاغچور کردنش معلومه.
چشم غره به او رفتم و بی توجه از لبخند روی لبانش به سمت اتاقم چرخیدم.
&ادامه دارد...
☀️هوالحبیب
🦋 #رمان_روژان 🍄
📝به قلم #زهرا_فاطمی☔️
📂 #فصل_دوم
🖇 #قسمت_هفتاد_چهارم
نمیدانستم میشود روی قولهای او حساب کرد یا نه؟
ولی حرفهایش باعث شد کمتر زجه بزنم .
با کمک روهام ایستادم.
کمیل روی قولت حساب میکنم.
با کمک روهام به اتاق کیان رفتم .
روی تخت دراز کشیدم.
خم شد و پیشانی ام را بوسید
_کمی استراحت کن قربونت بشم .
_داداشی اگه بلایی سرش بیاد من میمی..
اخمی کرد و دستش را روی لبم گذاشت
_نمیخوام بشنوم.کیان برمیگرده نگران نباش.
روهام که از اتاق خارج شد .
بالشت کیان را از زیر سرم برداشتم و بغض به بینی ام چسباندم و از ته دل بو کشیدم.
هنوز هم بوی عطر کیان را میداد.
بالشت را بیشتر درآغوشم فشردم و زار زدم .
آنقدر بیتابی کردم که دیگر کم کم به آغوش خواب فرو رفتم.
چه خوابی!
خوابی که پر بود از کابوس پرکشیدن کیان.
کیان را دیدم که دست به پلو گرفته است و لبخند میزند.
چشمم به پهلویش که افتاد،ترسیدم.
با داد گفتم
_خون! خون! داره از پهلوت خون میاد عزیزم
خندید و به طرفم آمد.با دست دیگرش دستم را گرفت
_خانومم من خوبم ببین عزیزم ،ببین چقدر خوشحالم
با زجه به سینه اش می کوبیدم
_الان میمیری کیان به چی میخندی ؟بیا بریم باید بخیه بخوری دیوونه
مثل همیشه به رویام لبخند مهربانی پاشید
_عزیزم من که همیشه میگم دیوونه توام. روژان به آرزوم رسیدم مثل مادرم حضرت زهرا س پهلوم ضربه دیده، واسه همین خوشحالم .پهلوی من فدای پهلوی شکسته مادرم.حالا خیالم راحته باید برم روژان
جیغ زدم
_پس من چی بیمعرفت مگه قول ندادی خوشبختم کنی؟به همین زودی دل کندی ازم.مگه من چقدر پیشت بودم که دلتو زدم بی انصاف .من میمیرم برات،اون وقت تو به همین راحتی میخوای بری
با وحشت فریاد زدم
حلالت نمیکنم بری کیان
با گریه چشم دوخته بودم به چشمان بارانیاش.
با تکان های دستی، با گریه از خواب بیدار شدم.
خاله با مهربانی به آغوشم کشید
_عزیزدلم .انقدر خودتو زجر نده فدات شم .کیان برمیگرده فدات شم
انگار دچار جنون آنی شده بودم ،با گریه از آغوشش بیرون آمدم .
جلو پدرجان ایستادم
با دست به پهلویم اشاره زدم و با زجه فریاد زدم
_پهلوش تیر خورده بود.به خدا
جنون آمیز زدم زیر خنده
_داشت بهم میخندید پدر جون .بهم گفت به آرزوش رسیده .گفت حالا میتونه بره
با التماس به خاله نگاه کردم
_خاله بهش گفتم حلالش نمیکنم ،خاله پسرت بی معرفته .خاله نکنه تنهام بزاره
همه با دیدن دیوانه بازی هایم آهسته گریه می کردند.
خاله محکم بغلم کرد
_نلرز عزیز دلم .پسر من بی معرفت نیست .بر میگرده عزیزکم بر میگرده
&ادامه دارد...