#رمان_جانم_میرود 🌸🌿
#قسمت_هفتاد_یکم
#به_قلم_خانم_فاطمه_امیری_زاده✍🏻
_قشنگه؟!
مهیا، نگاهی به مانتوی مجلسی ای، که در دستان سارا بود؛ انداخت.
_آره...قشنگه...
_پس همین رو براش میگیرم.
سارا به طرف صندوق رفت.
از رفتن شهاب، چهار روز می گذشت.... مهیا، نمی دانست، شهاب دقیقا کجا رفته بود.
فردا شب هم، مراسم بله برون مریم و محسن برگزار می شد و فرصتی نمی شد تا از مریم بپرسد.
ــ بریم مهیا...
مهیا و سارا از مغازه بیرون رفتند.
_تو چیزی نپسندیدی؟
_نه!
مهیا به مغازه ها نگاهی انداخت. مغازه ای نظرش را جلب کرد. دست سارا را گرفت و به داخل مغازه رفتند.
با ورودشان بوی گلاب به استقبالشان آمد.
مغازه ای بزرگ، که پر از چادر و کتاب و سجاده و عطر و انگشتر بود.
مهیا، با ذوق به چادر های رنگی نماز و تسبیح های رنگارنگ نگاه میکرد.
_مهیا، اینجا چقدر قشنگه...
مهیا، با لبخند، سرش را تکان داد.
_آره خیلی...نظرت چیه این رو برای مریم بگیرم؟!
سارا به جایی که مهیا اشاره کرد، نگاهی انداخت.
عبای لبنانی خیلی زیبایی بود.
_وای! خیلی قشنگه!
مهیا به فروشنده گفت، تا آن را در سایز مناسب برایشان بیاورد.
نگاه دیگری به چادر ها انداخت.
چادری سفید اکلینی با گل های ریز یاسی که در کنارش سجاده بزرگ و قشنگی بودو نظرش را جلب کردند.
تصمیم گرفت آن ها را بخرد.
به فروشنده گفت، که آن ها را، به علاوه تسبیح فیروزه ای و یک مهر برایش بیاورد.
_مهر کجا باشه؟!
مهیا لحظه ای فکر کرد و با لبخند گفت:
_کربلا!
فروشنده لبخندی زد و بعد چند نگاه به ویترین مهر کربلا را جلویش گذاشت.
مهیا، به قسمت کتاب ها رفت و چند کتاب که مریم به او معرفی کرده بود هم برداشت که بخرد.
به طرف صندوق رفت و خریدها را حساب کرد.
_آخیش... بلاخره خریدها هم تموم شد.
_آره...بیا بریم شام بخوریم.
_باشه.
به فست فودی که در پاساژ بود، رفتند. سارا، به طرف پیشخوان رفت و سفارش دو تا پیتزا داد.
_مهیا؟!
_جانم؟!
_چرا این چند روز تو خودتی؟! چیزی شده؟!
_نه!
_نمی خواهم فضولی کنم...ولی تو اون مهیای شاد همیشه نیستی!
_نه، باور کن چیزی نیست. چند روزه به خاطر کارای دانشگاه، شب ها بیدار میمونم...خستم!
سارا با اینکه قانع نشده بود؛ اما حرف دیگری نزد.
مهیا دنبال جمله ای می گشت، تا بتواند با گفتنش بحث را سمت سفر شهاب بکشد. اما هر چقدر فکر می کرد به جایی نمی رسید.
_بیچاره مریم! بله برونش، داداشش نیست.
مهیا، سریع به طرفش برگشت.
_آره! خیلی بده...داداشش کجا رفته؟!
_ماموریت!
_چه ماموریتی؟!
ــ نمیدونم آقا شهاب همیشه که میره ماموریت کسی از ماموریتش خبری نداره!
_سوریه رفته دیگه؟!
گارسون به طرفشان آمد و سفارشات را روی میز چید.
مهیا در دل کلی بد و بیراه به گارسون گفت و در دل گفت:
_الان چه وقت اوردن غذا بود؟!
سارا، در حالی که سس را روی پیتزایش می ریخت گفت:
_نه بابا! بعد اون اتفاق، خاله شهین دیگه نگذاشته که بره!
مهیا با کنجکاوی پرسید:
_چه اتفاقی؟!
سارا که داشت لقمه را می جوید، با دست اشاره کرد که صبر کند.
مهیا تند تند با انگشتش روی میز می زد.
_ایِ کوفت بخوری...حرف بزن!
سارا لقمه را قورت داد.
_آروم دختر...چته؟!
_خب، میرسی جای حساس، بعد کوفت کردنت شروع میشه...بگو دیگه!
_باشه نزن منو حالا...شهاب پارسال رفت ماموریت سوریه، تو درگیری دوتا تیر می خوره! یکی پهلوش، یکی هم به کتفش!
مهیا شوکه دستش را جلوی دهانش گذاشت.
_همون ماموریتی که دوستش مفقود الاثر شد؟!
_تو از کجا میدونی؟!
مهیا هول کرده بود.
_شنیدم.
_آره همون! با اینکه شهاب در مورد اون روز با هیچ کس صحبت نکرد، ولی ما از دوستاش شنییدم.... خدا بهش خیلی رحم کرد؛ وگرنه خدایی نکرده...
مهیا، دیگر صدایی نمی شنید....
فقط لب های سارا را می دید، که در حال تکان خوردن هستند...
حالش اصلا خوب نبود.
تصور شهاب در آن حالت او را دیوانه می کرد. کاش سارا دیگر ادامه ندهد...
☀️هوالحبیب
🦋 #رمان_روژان 🍄
📝نویسنده: #زهرا_فاطمی☔️
🖇 #قسمت_هفتاد_یکم
چند روزی از ماجرای جواب رد من به فرزاد می گذشت.
مادرم دیگر با من حرفی نزد و مرا به حال خود رها کرد حتی دیگر اصراری برای برگشتم به خانه نداشت.
از اینکه مادر را رنجانده بودم بسیار ناراحت بودم ولی کاری از دستم بر نمی آمد .
ازدواج من با فرزاد به چنددلیل اشتباه بود، مهمترینش تعلق داشتن قلبم به کیانی بود که فرسنگ ها از من فاصله داشت.
تازه از دانشگاه برگشته بودم که متوجه روهام شدم که توی آشپزخانه، پشت میز نشسته بود وطبق معمول برای خانم جان دلبری میکرد.
آهسته با کیفم روی سرش زدم:
_چشمم روشن! نشستی واسه دختر مردم دلبری میکنی!
_دیوونه تو از کجا پیدات شد.برو مزاحم منو و عشقم نشو.
گوشش را گرفتم و پیچاندم ،که صدایش بلند شد:
_آی آی. ول کن گوشم دراز شد.جواب دوست دخترامو کی میده ؟
خندیدم :
_خودم ،غصه نخور عزیزم
خانجون در حالی که میخندید روبه من کرد:
_گوش پسرم نکش، شبیه دراز گوش شد !
روهام با چشمانی گرد شده به خانم جون زل زد و من بی دغدغه زدم زیر خنده
میخواستم از آشپزخانه خارج شوم که دستم در دستان روهام اسیر شد
_بودی حالا.کجا با این سرعت
تا به خودم بیایم مرا کشید و روی مبل پرت کرد و شروع کرد به قلقلک دادنم .
نامرد میدانست من روی پهلوهایم حساسم و از نقطه ضعفم استفاده می کرد.
آنقدر خندیدم که احساس میکردم لازم است سری به سرویس بهداشتی بزنم .
به التماس افتادم:
_وای روهام مردم .نکن .جون من، ولم کن
_تا نگی غلط کردم عمرا ولت کنم، زود باش
-دل درد گرفتم روهام ولم کنم .باشه میگم
_زودبگو منتظرم
_غلط کردی ولم کن
_بگو خودم غلط کردم
_گفتم دیگه خودت غلط کردی
_باشه پس انقدر قلقلکت میدم که جونت دربیاد
_ببخشید غلط کردم ولم کن
_آفرین خواهر عاقلم.
روهام گونه ام را بوسید و رهایم کرد.
با عجله به سمت سرویس بهداشتی دویدم .
صدای خنده روهام از پشت سر بگوشم رسید.
لباسهایم را عوض کردم و بعد از خواندن نماز ظهرم به پذیرایی برگشتم .
روهام مشغول بالا پایین کردن کانالهای تلویزیون بود.
کنارش نشستم:
_دنبال چی میگردی دقیقا؟
_دنبال یه برنامه درست و حسابی ،که نداره.
_بی خیال اون .چه خبر از مامان و بابا ؟حالشون خوبه؟
_مگه مهمه؟
_معلومه که مهمه ،این چه حرفیه؟
_اگه مهم بود برمیگشتی خونه .
_خودت میدونی بخاطر اصرارهای مامان برای ازدواج با فرزاد بر نمیگردم .حوصله بحث کردن و توبیخ شنیدن رو ندارم
_حالا که فرزادی درکار نیست چرا نمیای؟
_یعنی چی؟
_یعنی سه روزی میشه برگشته فرانسه
با ذوق به چشمانش زل زدم
_جون روژان راست میگی؟
_به جون تو
با دستانم سرش را گرفتم و چندین بار بوسه به گونه اشم زدم.
مرا از خود دور کرد
_برو اون ور دختره چندش ،حالم بد شد.عه عه گونه ام همش خیس شد باید برم صورتمو بشورم
_خیلی هم دلت بخواد، صورت مثل جوجه تیغیت رو بوسیدم و ...
با شنیدن صدای زنگ گوشی ام به حرفم ادامه ندادم و به سمت اتاقم رفتم.
اسم زهرا روی گوشی خودنمایی میکرد
_سلام.زهرا جون
_سلام روژان جونم.خوبی
_فدات بشم تو خوبی ؟خانم کم پیدایی ؟نزدیک یک ماهه ازت بی خبرم
_ببخشید عزیزم راستش ،مامان بیمارستان بستری بود درگیر مامان بودم
دلشوره به جانم افتاد ،انگار یک نفر داخل دلم رخت میشست.
_خدا سلامتی بده عزیزم حال خاله چرا بد شده؟
زهرا زد گریه و هق هق کنان نالید:
_یک هفته بیشتر از کیان خبری نداریم .هیچ کس خبر نداره فقط گفتن محاصره شدن و ممکنه .
دیگر نشنیدم چه گفت ،نفس کشیدن یادم رفت برای ذره ای اکسیژن دهانم را باز و بسته کردم و دستم را به سمت یقه لباس بردم تا کمی راه نفسم باز شود.
صدای گریه زهرا روی اعصابم بود با صدای یاخدا گفتن روهام چشمانم بسته شد و من در سیاهی مطلق فرو رفتم و دیگر چیزی نفهمیدم...
&ادامه دارد...
☀️هوالحبیب
🦋 #رمان_روژان 🍄
📝به قلم #زهرا_فاطمی☔️
📂 #فصل_دوم
🖇 #قسمت_هفتاد_یکم
صدای خنده روهام و کمیل بالا رفت .
زهرا هم با صدایی آهسته که جلب توجه نکند خندید
با اخم گفتم
_خوب شد نمیخواستی بگی و گفتی
_مخلصتم خواهری.میخواستم اینو بگم .اون سالی که کنکور داشتم رو که یادت هست چه بلاهایی سرم میاوردی.کمیل به نظرت چه بلایی سرم آورده؟
کمیل خندید
_حتما جزوه هاتو سوزونده
روهام با اخمی ساختگی نگاهم کرد
_کاش جزوه میسوزوند ،نامرد قلبم رو سوزوند.
یه روز اومد گفت بیا بهم زبان یاد بده امتحان دارم.منم گفتم .دارم درس میخونم الان وقت نمیکنم
با یادآوری اون روز، زدم زیر خنده.
_بایدهم بخندی .منم اگه چنین دست گلی به آب میدادم میخندیدم
زهرا با اشتباق گفت
_مگه چیکار کرده بود
_من شبا تا دیر وقت درس میخوندم و نزدیک های صبح میخوابیدم ولی اون شب چون خسته بودم آخر شب خوابم برد.خانم اومده بود بالاسرم و وقتی مطمئن شده بود خوابم ،با تیغ هردوتا ابروم رو تراشیده بود
صدای خنده کمیل بلند شد .آنقدر خندید که اشک از چشمانش جاری شد .زهرا هم با خنده دلش را گرفته بود
_وای دلم.روژان بهت نمیاد انقدر شیطون باشی
روهام که خودش هم با یاد آن روزها خنده اش گرفته بود ادامه داد.
_چشتون روز بد نبینه ،صبح که رفتم سر میز صبحانه پدرم با دیدنم غش کرده بود از خنده .مامانمم با دست زد روی گونه اش و سرزنشگرنگاهم کردو بهم گفت این چه قیافه ایه واسه خودت درست کردی.مت بدبخت از همه جا بی خبر رفتم جلو آینه با دیدن خودم کم مونده از ترس و ناراحتی پی بیفتم.از همونجا داد میزدم روژان میکشمت
لبخند حرص درآری روی لب نشاندم
_من با اون کارم باعث شدم تو چندماه خودتو تو خونه حبس کنی و درس بخونی .آخرش هم که با یک رتبه عالی رشته مورد علاقت قبول شدی ،حالا من شدم آدم بد .همه موفقیت هات بخاطر وجود منه .جای تشکرته
نمایشی خودش را خم کرد
_ممنونم بانوی من بخاطر بلاهایی که سرم آوردی
دوباره لبخند به لب همه آمد.
با آمدن گارسون و غذاها دست از حرف زدن کشیدیم و مشغول خوردن نهار شدیم
&ادامه دارد...
🌻🌿🌻🌿🌻
🌿🌻🌿🌻
🌻🌿🌻
🌿🌻
🌻
༻﷽༺
#از_روزی_که_رفتی🌻
#فصـل_دوم
#قسمـت_هفتاد_یکم
خوشتیپ تره محمد همسِر منه، بغلیشم آقاارمیا برادرشوهرم آقایوسف و آقامسیح دوستای آقا ارمیا و اونی که بچه بغلشه، آقا صدرا همسر رها؛
این دوتا فسقلی هم مهدی و زینبن که بغل باباهاشون نشستن دیگه، این از ما... حالا غریبی نکن عزیزم!
مریم مات اینهمه صمیمیت ناگهانی سایه شده بود. با صدای گرفته اش اظهار خوشوقتی کرد که محمد رو به سایه گفت:
ُ _سایه جان، عزیزم! نمیشه من رو از دست مریم خانم در بیاری؟
سایه لبخندی به پهنای صورت زد و دوباره دسِت مریم را گرفت و بلند کرد و به اتاق برد؛ سایه بود دیگر... گاهی عجیب احساس صمیمیت میکرد!
مسیح خیره به راهی که رفته بودند ماند. این دختر آرام، عجیب برایش جذاب شده بود.
نگاهش را به دنبال خود میکشید؛ نامش را در ذهن تکرار کرد "مریم!" نمیدانست تنهایی و غربت این دختر است که اینگونه ذهنش به دنبالش میرود یا چیزی فراتر؟ شاید او هم دلش همنفس میخواست؛ شاید او هم داشت به چشم یک خواستگار نگاه میکرد...
به دختری که پدر بود، مادر بود، همه کس بود برای خواهر و برادر کوچکش.
نگاهش را به محمدصادق دوخت... دوست داشت بیشتر بشناسد این خانواده را، دوست داشت بهتر درک کند این زندگی را؛ اصلا نمیدانست
که میتواند با زنی زندگی مشترک تشکیل دهد؟
بعد از اینهمه سال که نتوانسته بود کسی را شریک زندگیش کند، این دختر عجیب به دلش
نشسته بود.
ارمیا رد نگاه مسیح را گرفت... برادر بود دیگر، یک عمر با هم بزرگ شده بودند؛ یک عمر بود که سر یک سفره نشسته و با هم روزگار گذرانده
بودند، خط نگاه برادر را میشناخت...
رد نگاه مانده بر راه آن دخترک، شبیه رد نگاهی بود که بیشتر از سه سال قبل به دنبال آیه میرفت؛ شاید مسیح هم دلش رفته بود؛ شاید مسیح هم دلش آرامش میخواست...
در ادامه با ما همراه باشید ☂
シ︎ ❥︎ @yazainab314 ⇦🌻 🌿🌻 🌻🌿🌻 🌿🌻🌿🌻 🌻🌿🌻🌿🌻