☀️هوالحبیب
🦋 #رمان_روژان 🍄
📝نویسنده: #زهرا_فاطمی☔️
🖇 #قسمت_پنجاه_ششم
با دستپاچگی گفت
_منظورت چیه؟عشق من حضرت زینب س هستش و برای دفاع از ایشون از جونمم دست میکشم
_میخوای انکار کنی عاشق روژان هستی؟
_فکرکنم سرت به جایی خورده عزیزم.این حرفا چیه میزنی؟
_کیان تو چشمام نگاه کن و بگو که به روژان حسی نداری و اون شعر رو برای اون ننوشتی؟
_اشتباه میکنی عزیزدلم
_مگه نمیگی اشتباه میکنم پس تو چشام زل بزن و بگو اشتباه میکنم چرا به دستات نگاه میکنی !
اول میخواست دوباره انکار کنه ولی نتونست تو چشمم نگاه کنه و بهم دروغ بگه چون کلا آدمی نبود که اهل دروغگویی باشه ،تو چشمم زل زد و گفت
_آره حق باتوئه ،نمیدونم کی ولی وقتی به خودم اومدم که دلم براش سریده بود و نمیتونستم کاریش کنم.
_داداش تو رو جون روژان...
تا به جون تو قسمش دادم به سمتم اومد و انگشتش رو گذاشت رو لبم و گفت:
_حالا که فهمیدی داداشت دلش رو باخته.حالا که فهمیدی عاشقش شدم خواهش میکنم منو به جون کسی که دوسش دارم قسم نده ،پاهام رو برای رفتن سست نکن زهرا.من به خودش اعتراف نکردم تا تو دوراهی نمونم ،تو هم منو نزار تو دوراهی همینجوری دلم گیر زمین شده میدونم تا وقتی دلم گیره شهید نمیشم ولی دست خودم نیست تو اذیتم نکن.باشه خواهری
اشک ریختم و گفتم
_باشه داداش ولی قول بده سالم برگردی
بغلم کرد و گفت:
_قبل تو به یکی دیگه هم قول دادم برگردم .پس مطمئن باش اول کاری نمیزنم زیرقولم که ازم ناامید بشه
دیگر توان شنیدن نداشتم .حس از پاهایم رفته بود .
اشکهایم روی گونه ام جاری شد.تلو تلو خوران عقب رفتم و روی زمین نشستم.
زهرا که حالم رو دید اومد سمتم و گفت
_روژان منو بببین .کیان بخاطر تو هم که شده برمیگرده.من ازت ممنونم که شدی عشق داداشم.میدونم اگه بفهمه
من بهت از احساسش گفتم سرم رو بیخ تا بیخ میبره تا درس عبرتی بشم واسه فضولای محل!!
انقدر بامزه حرفش را گفت که از شوک حرفهای کیان درآمدم و به خنده افتادم.
مرا به آغوش کشید و گفت
_قربونت برم که با همین خنده های درب و داغونت داداش منو بدبخت کردی
با خنده کمی هلش دادم و گفتم:
_خیلی رو داری به خدا.
اشکهای هردویمان را پاک کرد و گفت :
_بیا بریم تو حیاط دخترای فامیل هم اومدن بالاخره باید با خانواده همسرت آشنا بشی یانه؟
با خجالت صدایش زدم و گفتم:
_زهرااااا.تو رو خدا اینجوری حرف نزن اگه کسی بشنوه چی میگه اخه.
_باشه بابا نزن منو.مطمئنم کیان ندیده تو چقدر جیغجیغو و زبون درازی وگرنه عمرا عاشقت میشد!!
تا خواستم بزنمش فرارکرد و من هم به دنبالش راهی شدم .
صدای جیغ و دادمان باعث شد خاله ثریا بیاد تو خانه و بگوید:
_چی شده زهرا چرا جیغ میزنی؟باز چیکارکردی آتیش پاره ؟
زهرا برایم چشم و ابرو آمد و گفت:
_تقصیر من نیست بخدا تقصیر این عر...
سریع دست روی دهانش گذاشتم و گفتم :
_چیزی نیست خاله جون .من و زهرا باهم شوخی میکردیم
خاله خندید در حالی که میگفت :از دست شما جوونا از خانه خارج شد.
زهرا هلم داد و گفت:
_بترکی روژان داشتم خفه میشدم .نمیشد مامانم میفهمید شما قراره عروس گلش بشی هان
_زهرا عزیزم دلت که نمیخواد موهای خوشگلتو بکنم
دستی به موهاش کشید و گفت:
_عجب زنداداش خشنی دارم من
_زهرااااا
_ببخشید دیگه نمیگم.حالا موافقی بریم بیرون
_اگه قول بدی آبروم رو نبری حتما
_شصت درصد اصلا شک نکن!
خندیدم و گفتم:
_از دست تو
باهم وارد حیاط شدیم...
&ادامه دارد...
☀️هوالحبیب
🦋 #رمان_روژان 🍄
📝به قلم #زهرا_فاطمی☔️
📂 #فصل_دوم
🖇 #قسمت_پنجاه_ششم
با نگرانی رو به کیان کردم
_کیان جان میشه بگی چه فرقی میکنه
کیان نگاهش را به فنجان چایی اش داد
_فرقش اینه که ،فعالیت های سپاه قدس برون مرزی هستش یعنی تو هرمنطقه از جهان به حضورت نیاز بود برای مقابله با ظلم باید بری.مثل سوریه
بی رمق زمزمه کردم
_واسه همین بود که چند وقت یواشکی حرف میزدی
_اره .میخواستم قطعی بشه بهتون بگم
روبه جمع کرد
_چرا انقدر ناراحتید آخه .فکر میکردم بهم افتخار میکنید که میشم زیر دست حاج قاسم.
پدر جان به زور لبخندی زد
_تو مایه افتخار مایی باباجان .فقط هم شوکه شدیم و هم نگرانت.ان شاءالله که خیره .
پدرجان برای عوض کردن جو خانه روبه زهرا کرد
_باباجان برو یه سینی دیگه چایی بیار .این چایی ها که از دهن افتاد.
کیان هم با لحن بامزه ای گفت
_این شیرینی خوردن داره.داداش رفتی اون ور آب دست منو هم بگیر
دوباره خنده به لب همه آمد.من نیز به زور لبخندی به لب آوردم هرچند ته دلم انگار غم عالم تلنبار شده بود.
آن شب با شوخی های کمیل و کیان به پایان رسید.
_دروغه .... دروغه امکان نداره کیان من زنده است .دارید دروغ میگید .اون شهید نشده .کیااااااان
با تکان های شدیدی از خواب پریدم
عرق سردی روی پیشانی ام نشسته بود و اشک از چشمانم جاری شده بود.کیان دستم را گرفت و به چشمانم چشم دوخت
_روژان جان .عزیزم منو ببین
نگاهش کردم با یادآوری خواب گریه ام شدت گرفت
_عزیزم ببین چیزی نیست خواب دیدی خانومم .
لیوان آبی سمتم گرفت
_عزیزم یکم آب بخور ،رنگ به روت نمونده
لیوان را روی لبم گذاشت و به زور چند قطره آب به خوردم داد
_خوبی عزیزم؟
با صدایی که از بغض می لرزید لب زدم
_تو شهید شده بودی .کمیل جنازه اتو آورده بود همش میگفتن شهید شدی ولی من باور نمیکردم ،من همش صدات میزدم
دوباره اشکم جاری شد
_فدات شم همش خواب بود ببین من
سُرو مُرو گُنده اینجا ایستادم.پاشو عزیزم اذان صبح رو میگن .باهم نماز بخونیم .پاشو خانومم من لیاقت شهادت ندارم
مثل همیشه به او اقتدا کردم و نمازم را با کلی نگرانی خواندم.
&ادامه دارد...