eitaa logo
تـمَـدُّن سـازانِـ نـسـلِ ظُهـور
1.2هزار دنبال‌کننده
15.3هزار عکس
6.3هزار ویدیو
429 فایل
هُوَالرَّزّاق 🌸🍃گـروه فرهنگـی_اجتماعی تمـدن سـازان نسـل ظـهـور🍃🌸 سخنی وحرفی درخدمتیم👇 @yazahra4565 @nega_r83 📱پیجمون در اینستاگرام yazainab314 📢شرایط کپے ،تب و کارهای صورت گرفته شده @dokhtaran_Nassle_Zohor 🛍 کانال فروشگاه نسل ظهور @nassle_zohorr
مشاهده در ایتا
دانلود
☀️هوالحبیب 🦋 🍄 📝نویسنده: ☔️ 🖇 زهرا: _سلام داداش جونم.الهی من قربونت بشم کیان پشت خط بود و قلب من عجیب میتپید و هرلحظه احساس میکردم ممکن است از درون سینه ام بیرون بیاید و مرا رسوا کند. همه ی هوش و حواسم را به حرفهای زهرا دادم _اره عزیزم همه خوبن .خاله ها و عمه ها هم اینجا هستند . نه عزیزم مامان رفته به همسایه ها آش پشت و پای شما رو بده .قربونت بشم من .اتفاقا مهمون ویژه شما هم اینجاست نمیدانم کیان پشت خط چه گفت که زهرا به من نگاه کرد و زد زیر خنده . با تصور اینکه کیان متوجه منظور زهرا شده گونه هایم از شرم رنگ گرفت .دوباره حواسم را دادم به زهرا -من فدای تو و ایکس جان بشم و دوباره زد زیر خنده نمیدانم کیان درجواب زهرا چه گفت که زهرا به من چشمکی زد و گفت -اتفاقا روژان جون با تو کار داره .با من امری نداری عزیزم.مواظب خودت باش .چند لحظه گوشی با چشمانی گرد شده به زهرا که گوشی را به سمتم گرفته بود ، نگاه کردم و لب زدم -به خدا می کشمت زهرا هم نامردی کرد و بلند گفت -روژان جون خان داداشم منتظره مگه کارشون نداشتی با دستی لرزان گوشی را گرفتم -سلام -سلام خوبید -ممنونم شما خوبید؟ -الان واقعاخوبم از این اشاره غیر مستقیمش قلب بی جنبه ام بی قرارتر شد -الو روژان خانم هستید؟ به خودم آمدم دستم را روی قلبم گذاشتم و با بغضی که نمیدانم از کجا بر گلویم چنبره زده بود گفتم _هستم . -زهرا میگفت با من کاری دارید من در خدمتم با عصبانیت به زهرا نگاه کردم و با من من ادامه دادم -راستش..راستش من کاری باهاتون نداشتم زهرا دروغ گفت صدای خنده کیان ،باعث شد لبخند به لب بیاورم و با حرفش اشک به چشمم دوید -شاید اونم میدونسته که من نیاز دارم قبل قطع شدن ارتباطم صدای کسی رو که تو زندگیم قدم گذاشته رو بشنوم تا یادم بمونه به کسی قول دادم سالم برگردم .میدونید اون کیه درسته؟ اشکم روی گونه ام جاری شد و با صدایی لرزان گفتم -نمیدونم . -پس ممکنه من اشتباه کرده باشم و چنین قولی به کسی نداده باشم . دستپاچه شدم و با گریه گفتم -به من قول دادید. -اگه من بفهمم شما خانمها چرا تا تقی به توقی میخوره گریه میکنید عالی میشه.روژان خانم من باید برم الان ممکنه تماسم قطع بشه میشه گریه نکنید و به حرفهام گوش بدید؟ اشک هایم را پاک کردم -ببخشید دیگه گریه نمیکنم بفرمایید -میخواستم بگم اولا دیگه دوست ندارم هیچ وقت گریه کنید دوما حتما به تحقیقتون در مورد امام زمان عج ادامه بدید و حتی اگه ممکنه تو کلاس های سه شنبه های مهدوی شرکت کنید .باشه؟ -چشم -چشمتون بی گناه .روژان خانم تا حالا مشهد رفتید؟ -وقتی خیلی کوچیک بودم رفتم -پس اگه من برگشتم و شما به حرفم گوش داده بودید پاداشتون یک سفر به مشهد با صدای بلند و با تعجب داد زدم -دونفره! خندید -من دیگه باید برم روژان خانم به همه سلام برسونید.مواظب خودتون باشید.امری نداریدبا من؟ -شما هم مواظب خودتون باشید _چشم.به مامانم بگید شب تماس میگیرم قولتون یادتون نره -چشم . قولم یادم نمیره _چشمتون بی گناه .خدانگهدار تا چشمم به دیگران افتاد متوجه نگاههای متعجب انها علی الخصوص نگاه عصبانی فروغ و دخترش سیمین شدم . با خجالت گوشی را به زهرا دادم و به سمت خانم جون رفتم... &ادامه دارد...
☀️هوالحبیب 🦋 🍄 📝به قلم ☔️ 📂 🖇 سرش را روی زانویم گذاشت و چشمانش را بست _پس بخوابم با حرص گوشش را پیچاندم _اذیت نکن دیگه بگو کارات به کجا رسید _آخ گوشم .کنده بشه مقصر خودتیا،دلت میاد شوهرت بی گوش باشه _نه ،پس زود بگو تا بیگوش نشدی خندید _عزیزم قدیما خانوما لطافت بیشتری داشتنا. قرار شده هفته دیگه چهل روز برم دوره با تعجب به چشمانش زل زدم و گوشش را رها کردم چهل روز نبود کیان یعنی جان دادن من از دوری او با بهت گفتم _چی _عزیزم بریم نهار بخوریم قول میدم بعد نهار کامل واست توضیح بدم .باشه فدات شم بغض راه گلویم را بسته بود ،نمیخواستم در برابرش یک زن ضعیف باشم و اشک بریزم پاشدم و بی حال به سمت آشپزخانه رفتم.همانطور که در فکر بودم .میز را هم آماده کردم کیان روبه رویم نشست ظرفش را به سمت من که در هپروت به سر میبردم آورد _عزیزم واسم غذا میکشی؟ به زور لبخند لج و کوله ای بر لب نشاندم _چشم برایش برنج کشیدم و جلوی اش گذاشتم.خودم دیگر میلی به خوردن نداشتم ولی برای اینکه متوجه ناراحتی ام نشود کمی برنج کشیدم که از چشمان کیان دور نماند _خانومم اون غذا رو واسه گنجشک ها کشیدی یا خودت به دروغ لب باز کردم _قبل اینکه تو بیای میوه خوردم اشتها ندارم دیگر چیزی نگفت و مشغول خوردن نهارش شد. _دستت طلا روژانم ،خیلی چسبید. _نوش جان میخواست در جمع کردن میز کمکم کند که نگذاشتم دلم کمی تنهایی میخواست _برو عزیزم من خودم جمع میکنم _مطمئنی؟برم بعد بگی بیا،نمیام گفته باشم با لبخند گفتم _باشه نیا.برو بشین منم زود میام کیان که از آشپزخانه خارج شد .ظرف ها را داخل سینک گذاشتم و شیر آب را باز کردم. درحالی که ظرف میشستم گریه هم میکردم . خداروشکر صدای آب باعث شده بود که کیان متوجه گریه هایم نشود.ظرف ها که تمام شد دل من هم کمی سبک شد.آبی به صورتم زد و از آشپزخانه خارج شدم. کیان مشغول دیدن سریال بود . روبه رویش نشستم و به تلویزیون چشم دوختم. متوجه نگاه خیره اش به خودم شدم _روژان جان گریه کردی؟ احمقانه لبخندی روی لب کاشتم _نه گریه واسه چی _چشمات که چیز دیگه ای میگه _اشتباه میکنی عزیزم.فیلمت رو ببین آقا با صدای آهسته ای گفت _که اینطور هردو به تلویزیون چشم دوختم در حالی که ذهنمان جایی دیگر میچرخید. &ادامه دارد...