☀️هوالحبیب 🌈
🦋 #رمان_روژان 🍄
📝نویسنده: #زهرا_فاطمی☔️
🖇 #قسمت_چهل_سوم
_سلام
_سلام خانم ادیب خوب هستید؟
_ممنونم شما خوبید؟
_خداروشکر .مزاحمتون که نشدم
_نه اصلا.امری داشتید
_میخواستم ازتون یه خواهشی کنم
_جانم
از خجالت لبم را گزیدم.
مدتی هردو سکوت کردیم تا اینکه کیان گفت:
_من فردا عازمم .میخواستم اگه میشه شما هم بیاید
نفسم گرفت.باورم نمیشد فردا میرفت و آمدنش با خدابود.
باز هم اشکم چکید, دستم را روی دهانم گذاشتم تا صدای هق هقم به گوشش نرسد ولی رسید و مستأصل صدایم کرد
_روژان خانم
_.....
_میشه گریه نکنید و به حرفم گوش بدید؟
_بله
_یادتونه بهتون قول دادم که برگردم .من این قول رو به زهرا ندادم ولی به شما نتونستم.لطفا اشک نریزید فردا تشریف بیارید هم برای خداحافظی و هم کنار زهرا باشید.
_هیچ چیزی نمیتونه شما رو منصرف کنه از رفتن؟
_یه خواسته هایی فراتر از عشق و علاقه زمینیه.اون خواسته باعث شده چشم روی دلم و صاحبش ببندم و برم.
صاحب دلش!!!کی میتونست صاحب دلی باشه که من بهش دل داده بودم!!!
با غمی که در وجودم ریشه دوانده بود به او گفتم:
_امیدوارم خدا شما رو واسه صاحب دلتون و خانواده اتون حفظ کنه!
دیگر توان حرف زدن با مردی که دلم را برده بود نداشتم بدون اینکه منتظر پاسخش باشم تماس را قطع کردم.
همان جا روی زمین نشستم و به عزای دلم نشستم
کمی که گذشت صدای رسیدن پیامک به گوشم رسید.
پیامک را باز کردم.کیان آدرس و ساعت قرارفردا را برایم نوشته بود.
به خانم جون زنگ زدم تا با او برای بدرقه کیان برویم.
_سلام خانجون
_سلام گلکم .خوبی ؟
_ممنونم .خانجون یادتونه گفتید دلتون میخواد استادم رو ببینید؟
_منظورت از استادت همون اقا کیان هستش دیگه؟
_بله خانجون منظورم ایشونه.راستش فردا میخوان برن به اون سفری که بهتون گفته بودم.اگه میتونید, بیاید باهم بریم واسه بدرقه کردنشون؟
_باشه دخترم ,میام .چه ساعتی ؟
_صبح ساعت 10 .خودم میام دنبالتون
_باشه عزیزم صبح منتظرتم
_خانجون با من امری ندارید؟من باید برم
_روژان جان بسپارش به خدا .خدا خودش هوای دل بنده هاش رو داره .
بغض کرده گفتم:
_چشم خانجون .خدانگهدار
تماس را قطع کردم .همان جا رو به آسمان سرم را بلند کردم و گفتم:
_خدایا به خودت میسپارمش مواظبش باش .
نفس عمیقی کشیدم و به سالن برگشتم
💐🌾💐🌾💐🌾💐🌾💐🌾💐🌾💐🌾💐🌾
☀️هوالحبیب
🦋 #رمان_روژان 🍄
📝به قلم #زهرا_فاطمی☔️
📂 #فصل_دوم
🖇 #قسمت_چهل_سوم
کمی که سبک شدم بین زنانی که به سمت ضریح میرفتند ،قرار گرفتم
همانند سیلی خروشان ناخوداگاه با جمعیت به سمت جلو ،روان میشدی.
چشم دوخته بودم به ضریح و دستم را برای گرفتن شبکه های ضریح دراز کرده بودم .
صدای هیاهو و صلوات زنان هرلحظه به گوش میرسید.
بالاخره به ضریح رسیدم .سرم را چسباندم به ضریح و به داخل آن چشم دوختم .
_آقا من به امید تو اومدم .منو ناامید از خونت بیرون نکن .واسه زندگیم دعا کن .از خدا بخواه منو ببخشه .خواهش میکنم.
اشکهایم همچون رود جاری شده بود .بخاطر فشاری که جمعیت به من وارد میکرد احساس میکردم قلبم کم کم بخاطر فشار وارده ،از کار خواهد افتاد.
بوسه ای روی ضریح زدم و چشمانی بارانی از ضریح فاصله گرفتم و دوباره توسط جمعیت به بیرون رانده شدم..
قبل از رفتنم به آقا سلامی دادم و پاورچین پاورچین از آنجا دور شدم .
از درب طلایی بیرون آمدم و گوشه ای نشستم تا نفسی تازه کنم و زیارتنامه و نماز بخوانم
همان لحظه چشمم خورد به پنجره ای که زنان در حال بوسیدنش بودند.از شبکه های پنجره پارچه های سبزی آویزان بود .انگار مردم برای برآورده شدن حاجاتشان آنجا گره زدن بودند .نگاهم به پنجره بود که خانم مسنی کنار گوشم گفت:
_ان شاءالله هرچی از خدا میخوای بهت بده عزیزم
به سمتش برگشتم .لبخندی زدم
_ممنونم همینطور شما
سوالی ذهنم را عجیب مشغول کرده بود
_ببخشید خانم
_جانم عزیزم
_شما میدونید این پنجره که خانمها کنارش ایستادند چیه؟
_بهش میگن پنجره فولاد .خیلی ها اینجا حاجت دلشون رو گرفتن .اون پارچه های هم که بهش وصل شده برای اینه که آقا حاجتشون رو بده
با سردرگمی به پنجره چشم دوختم
_ولی پنجره فولاد اصلی بیرونه.اونجا خیلی ها شفا پیدا کردند و خیلی ها حاجت روا شدند.
_ممنونم
با چشمانی بارانی و دلی بی قرار زیارت نامه و نماز زیارت خواندم .
چند رکعت هم نماز زیارت به نیابت از دوستان و پدرو مادرم و زهرا خواندم.
زمان از دستم در رفته بود به ساعت که نگاه کردم یک ساعت از زمانی که به داخل آمده بودم، گذشته بود.حتما کیان منتظرم بود.با عجله به بیرون رفتم.
کیان مقابل در ورودی خواهران به انتظارم ایستاده بود .
در دل قربان قد و بالایش رفتم با لبخند به سمتش رفتم .
_سلام کیانم.ببخشید معطلم شدی
_سلام عزیزم ،فدای سرت خانوم .قبول باشه.
دستم را در دستش گذاشتم.
_ممنونم .از شما هم قبول باشه
_قبول حق.عزیزم بریم هتل یک استراحتی کنیم بعدش دوباره بیایم حرم و بریم خرید چطوره؟وقت نهار هم گذشته .باید به خانوم خوشگلم نهار هم بدم
با لبخند به او زل زدم
_من اگه تو رو نداشتم چیکار میکردم
_خب به نظرم کار خاصی نمیتونستی کنی آخه مگه نشنیدی .
_چیو
_این که کیان یه دونه است اونم واسه نمونه است
هردو باهم خندیدیم .
_دیوونه خودمی آقا.
هردو خندان از حرم خارج شدیم و به امانات رفتیم.کیفم را گرفتیم و به سمت هتل به راه افتادیم.
کیان از قبل در نزدیکترین هتل به حرم،اتاق رزرو کرده بود .
ماشین را داخل پارکینگ پارک کردیم و بعد از برداشتن چمدان ها وارد سالن لابی شدیم.
کیان سمت پیشخوان رفت
&ادامه دارد...
🐾🌱🐾🌱🐾🌱🐾🌱🐾🌱🐾🌱🐾🌱